سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

خانواده های پولدار

امروز صبح زود ، جلوی مغازه ( کاف ) چندین کیسه زباله آبی مملو از جنس ولباس چیده شده بود ، گمان کردم که مردم خیری اینهارا آورده اند ، چه اشتباهی ، یک کامیون کوچک سفید آمد وهمه را بار زد وبرد ،در مغازه نیمه باز بود وسپس فورا بسته شد .

از من میپرسید صبح به آن زودی آنجا چکار میکردم، میرفتم پشت درآزمایشگاه بایستم تا باز شود ومن اولین نفر باشم.

ای داد وبیداد ما اینهمه سال لباسهایی را که نسبتا خوب بودند با هرچه اثاثیه بدرد نخور داشتیم جمع میکردیم وبه این مغازه که مثلا برای بیماران سرطانی خدمت میکند میدادیم ، خانه بخانه کوچه به کوچه هرچه راکه هرکس نمیخواست ما فورا میگرفتیم دودستی تقدیم آنها میکردیم برای ثواب ! حال آنها که خوب وقابل استفاده اند جدا میشوند وبقیه که خیلی آشغال باشند به کارخانه هایی که برای همین کار باز شده و آنهارا میفروشند  آن کارخانه هم همه را پودر میکند وبجایش چیزهایی دیگری بیرون میفرستد بقیه هم  دربازار دست دوم فروشی در شهرکهای دیگری بفروش میرسند وباز عده ای بدبخت بینوا که دستشان به لباس نو نمیرسد آنهارا میخرند..... ودوباره به همین موسسه خیره میدهند یک دایره تسلسل ناپذیر .

من بیاد شوهر عمه ام افتادم که به برادرش میگفت :

بیا این آت آشغالهارا کیلوی پنج ریال بخر بعد برو هر قیمتی که میخواهی بفروش او هم میامد آنهارا میبرد وپولش را به شوهر عمه ام میدلد وبعد میرفت آنها را به جرج فیلیو یهودی مقیم انگلیس میفروخت از قرار کیلوی بیست ریال او هم این آشغالهارا بار میزد تا درجاهای دیگری  بفروشد ، بلی کارشوهر عمه ام دران زمان امور صادراتی بود .

حال امروز بحمداله میبینم امور صادراتی این بنگاه خیریه درگردش است.

خاک بر سرما کنند ، ما ازاولش هم بلد نبودبم کار خرید وفروش انجام دهیم ویا بقول فرنگیها شم بیزنس درما نبود ، درعوض دست پر برکت و پربخششی داشتیم هرچه را که زیادی بود می بخشیدیم که از سر راهمان برداریم  همینطور می بخشیدیم لباس ، کفش ، ظروف زیادی ، پالتو پوست به همین بنگاه خیره ،ویا به دیگران

بعد هم زمین ، خانه ، مغازه خلاصه هرچه را داشتیم بخشیدم به کسانی که به امور واردات وصادرات وارد بودند.

حال آنها پولدار شده اند وبه ریش ما بی پولها میخندند.

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۰

تونل

وقتیکه مجبوری یک را ه طولانی را طی کنی ، بهترین کار این است که با همراه ویا همسفر خود سر صحبت را باز کنی تا راه بنظرت کوتاه بیاید.من وقتیکه وارد قطار شدم از آنجایی که همیشه از تونل میرسم میروم کنار کسی مینشینم تا موقعیکه قطار وارد تونل میشود من سر  صحبت را با کناریم باز کنم تا حواسم پرت شود.

روی یک صندلی کنار یک خانم چاق وچله نشستم یک آدم چاق که همیشه میخندید وشکم بزرگی داشت بطور کلی آدمهای چاق خنده رو تراز لاغر ها هستند خنده به آنها میایدآنها وقتی باصدای بلند قهقهه میزنند شکمشان خیلی با مزه بالا وپایین میرود.

من با او سلام علیکی کردم زیر لب نامفهموم جوابم را دارد داشت یک روزنامه مجانی را تماشا میکرد آنقدر دماغش را توی روزنامه فرو کرده بود که خیال میکردی دارد آنرا بو میکشد .

چه میدانم ، انتخابات نزدیک است شاید خانم داشنمندی هست یا از استادان دانشگاه مالاگاست شاید هم اهل سیاست باشد که اینطوری دماغش را کرده توی روزنامه تا اوضاع سیاسی را بو بکشد.

هرچه نشستم ونگاه کردم تا او بامن حرف بزند ، فایده نداشت حوصله ام سر رفته بود داشتم میترکیدم قطار هم به راه خود ادامه میداد چه بسا الان به یک تونل نزدیک میشد از طرفی هم نمیتوانستم ان بیچاره را مقصر بدانم شاید از وراجی کردن خوشش نمیاید .گفتم بهتر است چشمانمرا ببندم وبه یک چیزی که دوست دارم فکر کنم تکان ویکنواختی ترن داشت مرا بخواب میبرد،

چشمانم را بستم وخوابیدم ناگهان دیدم چند نفری بالای سرم ایستده اند ودارند تکانم میدهند .

من خوابم برده بود ودهانم باز مانده ، انها خیال کردندبرایم اتفاقی افتاده خانمی گفت  ترن ایستاد ما به مقصد رسیدیم چشمانم را باز کردم درست وسط تونل بودم ومیابیست پیاده میشدیم از ترس داشتم قالب تهی میکردم دستمرا به پشت یکی از انها گرفتم وگفتم :

ببخشید ، من چشمانم درست راهرا تشخیص نیمدهد میشود باشما همراه باشم؟

دنباله دامن خانمی را گرفتم ، یکی از آنها گفت :

نکنه دزد باشه ؟ تند تر بریم ، نفسم داشت بند میامد آره تند تر بریم تا ازتونل خارج بشیم.

چه تونل طول درازی وقتیکه چشمم به روشنایی وخیابا ن افتاد از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم .

آخر چرا به مالاگا میرفتم ؟ من قرار بود وسط راه پیاده شوم .

آخ لعنت براین خواب بی موقع درست وقتیکه باید چشمانت باز باشند تو خواب میروی وقتیکه باید بخوابی ، انگار مار توی چشمانت رفته مانند الان من.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه دهم اکتبرساعت پنج صبح !!!!!

 

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۰

عالیجناب جنزو

تلفن زنگ زد ، عالیجناب کاردینال چنزو دورینه بود ، بدون هیچ سلام واحوالپرسی گفت :

این پسرک کجاست ؟

گفتم نمیدانم ، عالیجناب ، روزشمابه خیر  ، او شبها میاید وصبح زود مانند دزدان خانه را ترک میکند ، تنها یکبار برای صبحانه ماند آنهم صبح روز عروسیمان.

گفت : او پاک دیوانه شده ، تمام تکالیف شرعی و...غیره را از یاد برده ودرست انجام نمیدهد ( عالیجناب به هنگام خشم لکنت زبان میگرفت) گفتم عالیجناب ، باید خودتانرا برای یک غسل تعمید دیگر آماده کنید ،

گفت ، چی ؟ غ...س...ل تع    می...د ، کی ؟

گفتم غسل تعمید من و بچه بنجامین ، من از اوباردارم ، چهارماهه!!!!

گفت : غیر مم    ککککن است  درسن ، نه ، نه ، نه هرچه زودتر باید این  موجودحرامزاده را ازبین ببرید !

گفتم قربان ، اول حرام زاده نیست خود شما ماراعقد کردید ، دوم اینکه پس قانون منع کورتاژ چه میشود ؟ مرگ خوب است اما برای همسایه؟

گفت : من این چیزها را نمی فهمم اگر به جان خودتان علاقه دارید باید این بچه را هرچه زودتر سر به نیست کنید والا.......

گفتم عالیجناب من میخواستم نام شمارا باو بدهم ، بعد من چگونه میتوانم موجود زنده ای را که الان درمن وزیر سینه من حرکت میکند به دست مرگ بسپارم ؟

گفت : من این حرفها سرم نمیشود ودیگر اجازه هم نمیدهم این پسرک.....دوباره شمارا ببیند:

گفتم عالیجناب او همسر ، شوهر وارباب خانه من اسنت هروقت میل داشته باشم ویا او بخواهد یکدیگررا خواهیم دید.

با عصبانمیت گوشی را قطع کرد.

حال میدانم نه بچه زنده میماند نه من ونه او طبق قانون نانوشته یا نوشته شده اربابان کلیسا هرسه باید ازبین برویم .

او شب امد ، سرش را روی شکم من گذاشت وبشدت گریست

-------------

از : کتاب ( رزهای زرد) ، نوشته استریا فرزو

ثریا/ اسپانیا

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۹۰

عروسی باخدا

روز یکشنبه صبح ، من خدا ازدواج کردم ، بلی او یک کشیش کاتولیک است ، این عقد پنهانی را انجام داده تا بتواند مزه زن را نیز بچشد . واگر خوب بود لایحه ای تنظیم نمایند که کشیشان کاتولیک هم میتوانند زن وفرزند داشته باشند وآنرا تقدیم بارگاه  پدر مقدس نمایند.

او دوست بزرگواری دارد ، جناب کاردینال مونچیزو دوست وهمراه ویاور و...اوست ، آنقدرا اورا دوست دارد که میخواهد مزه زن را نیز باو بچشاند.

شبهای زیادی پنهانی به اطاق من میامد وبا هم عشقبازی میکردیم ، مردی بلند قامت ، زیبا ، با یک بینی رومی ودهانی خوش ترکیب ولبانی که تنها برای بوسه دادن وبوسه گرفتن ساخته شده بودند.

من گاهی گمان میکردم نکند از همان مجسمه های میدان سن پیترو یکی جان گرفته وبه تختخواب من خزیده است ؟ آخ که چقدرزیبا و خوشگل است .

یکشنبه شب آمد ، با یک تمثال وچند شاخه عود وبمن گفت : زانوبزن !

من زانو زدم ، شال مرا از روی تخت برداشت وبر سرم کشید شمع راکه درشمعدان بود روشن کرد وسپس یک شیشه محتوی روغن را بازکرد اول به پیشانی ، سپس به دهانم وبه سینهایم ، و.....مالید.

یک شاخه زیبتونرا هم درون ظرفی که درآن آب مقدس بود فرود کرده بروی من پاشید ومرا غسل داد.

سپس گفت ، بنام خدا ، پسر وروح القدس از این ساعت ترا به عقد دایمی خود درمیاورم وتو : آنا رزا استریا باید تعهد کنی که درتمام مدت از من حرف شنوی داشته در بیماری ، تنگدستی ، وغیره وذالک بامن همراه وهمدم باشی . آیا درمقابل تمثال مبارک سوگند میخوری ؟ گفتم آری .

گفت چون نمیخواهم روابط شبانه ما نامشروع باشد با اجازه عالیجناب امشب ترا به عقد خود درمیاورم ، سپس انگشتر مرا از دست راستم بیرون کشید وگفت :

بنام خدا وپدر وروح ا لقدس این انگشتررا متبرک ساخته بتو تقدیم میکنم وترا به همسری خود میپذیرم ، آمین ( خاک برسر انگشتر مال خودم بود) . پس از آن مرا بوسید وگفت از امشب ما روی دوتختخواب میخوابیم ، وهر زمان که من بتو احتیاج داشتم به تخت توخواهم خزید؟! ( انگار ما آدم نبویدم  واحتیاج به (مالی) نداشتیم )

توباید بر این باور باشی که درهمه حال از شوهرت حرف شنوی داشته وهیچگاه برضد او سخنی برزبان نیاوری ورفتاری نکنی که باعث رنجش او شود ، میدانی اطاعت نکردن از همسر چه عقوبت بزرگی دارد؟

حال لخت شو وبرو روی تخت ، تا من دعایم را تمام کنم ، صلیبی به روی من کشید وگفت ، تومرا دوست میداری  نه؟

پس بدان که من نیستم تو دوست میداری تو خدارا دوست میداری

توی دلم گفتم : خاک عالم برسرت کنند این که از صیغه های ما بدتر بود اقلا آنها پولی به آدم میدهند ، ویک مدت معلوم هم دارد نه ابدی  بعد هم منکه باخدا نمیتوانم عشقبازی کنم .......

بلی روزیکشنبه من طی یک مراسم باشکوهی با خدا عروسی کردم.

آنا رزا استریا فرزو

---------------

از :داستانهای پراکنده

ثریا /اسپانیا

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

تیک تاک ساعت

در دشت فراخ زندگیم

امروز هم همچو روزهای دیگر

به تیک تاک ساعت گوش میدهم

که سکوت پهن شده را میشکند

به گرد خود دیواری  ساخته ام ، محکم وپابرجا

خشت آنرا از راههای دوری آورده ام

از کویروکوهستانهای بند وقله های پربرف

امروز در سر زمین پا برهنه ها

روحم خسته است

خسته ام از دیوارهای شیشه ای بلند

خسته ام از راه بندان غولان آهنی

خسته ام از فریب وریا ورنگ هستی

خسته ام از دیار لاشه های بو گرفته با کفن سیاه

پندارم پشت همان دیوار است

که نقش روشنی درمن ، بر می انگیزد

روشنایی مرا نوازش میدهد

ا ز دیوار زمان میگذرم ، ازچهره ام پیداست

که  ....میخواهم از نردبانی بالا بروم

ودستم را به آسمان برسانم

ونور خورشیدرا به دست بگیرم

هیچ صدایی نیست ، هیچ صدایی نیست

نور راه خودرا در پس پرده توری جای داده است

امتداد آن تا انتهای اطاق میرود

خطوط بهم ریخته مرا بیاد چه کسی میاندازد ؟

آیا هنوز کسی درکرانه دریا بانتظارم هست

میل پرواز دارم

میخواهم همه جارا چراغانی کنم

میخواهم روشن شوم تا همه مرا ببینند

آنها که درپیشرفتگی حجم زندگی ننگینشان

روح مرا دزدیدند

من در جنگل ، میان بعد های گوناگون

در انتظار مخاطبی هستم تا بگویم

این مسافر تنها

از سیاست های شما بیزار است 

ثریا/ اسپانیا/

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

باید رفت

سفر مرا به درباغ چند سالگیم برد ، وایستادم تا دلم آرام بگیرد.......سپهری

-----------------------

جلوی یک مغازه کلاه فروشی کوچک ایستادم وبه پسرم گفتم عکسی بیادگار از من بگیر،

بیاد مغازه کوچک کلاه فروشی پدرم که پس از کشف حجاب بخیال خود میخواست درآن شهر  پرکرشمه برای زنان کلاههای مدرن وبرای مردان کلاهای شاپوی پانامایی درست کندوبفروشد ، ومن از هجوم حقیقت بخاک افتادم.

---------

در پی روزهای کوتاه ، سایه ای در کنارم افتاد

ودست مهربانی برشانه ام نشست

وبمن گفت باید رفت

در این روزهای گرم وآفتابی مر داب زندگیم درخشید

ودستهایی بسویم آمدند تا زخم روحم را بشویند

همه چیز مانند یکلحظه گذشت

وکسی بمن گفت  : باید رفت

میان دلم و عشق دره ای افتاد

کم کم عشق گمشد  ، هرانچه بود

یادگاری بود که باخط خوش

بر دیوار سیاه زندگیم نوشتم

باران آنرا شست

عشق از من زاده شد ودر من مرد

نپرسیدم چرا؟

روزها وروزها بانتظار پیامی وجانم بسته آن پیام بود 

ومن خام ونارسیده

بانتظار چیزی بودم که هیچگاه نمیرسید

بلی ، باید رفت ، انتظار  بیهوده است

---------

لندن .هفتم سپتامبر / ثریا/