سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۰

سهراب گفت

سهراب گفت :

جای من اینجا نبود ، روی علفها چکیده ام

من شبنم خواب آلوده یک ستاره ام

--------------------سین .سپهری

آهای مسافران خسته دیروز ، نجواهای شمارا میشنوم

جای منهم اینجا نبود

به هنگام زاده شدنم فانوس شب خاموش بود

گهواره ام با دونخ دستباف میان اطاق

تکان میخورد ، دایه ام چرت میزد

در یک اطاق تهی از مهربانی

درمیان انسانهای قلابی

نگاهم به حلقه ای بود که گهواره ام را نگاه داشته بود

با دونخ کلفت

درها همه بسته ، لبها همه خاموش ، چشمها همه پرکینه

به پیکر کودکی دوخته شده بود که چشمانش را

به د نبال روشنایی میچرخاند

گویی جای من آنجا  نبود

قطره اشکی بودم که از چشم نابینایی  ریخته

روی گلهای رنگین قالی

همه تنهایی همه جا تنهایی تاریکی ، قصه ، قصه ی تنهایی

عکس مادررا درپشت شیشه باران خورده دیدم

زیر یک آسمان غبار آلود

ناگهان شیشه شکست ، مشتی برسرش فرود آمد

و...این مشت روزگار بود

جای او هم آنجا نبود

----------ثریا /اسپانیا/ سه شنبه

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

انقلابات

بقول معروف هیچ بدی نرفته که جایش را بهتری بگیرد ، ثمره همه انقلابات وحشتناک بوده با یک نگاه کوتاه به انقلاب فرانسه ، جناب ناپلئون امپراطور میشود اواز جهنم بدبختی نجات پیدا میکند اما مردم همچنان بینوا ودرمانده اند با جنگهایی که به راه میاندازد تا برای سر زمینش برکت بیاورد  وداستان همچنان ادامه دارد تا به رییس جمهوری کنونی

انقلاب بلشویکی روسیه ظاهرا برای نجات مردمان زحمت کش ودرمانده به راه افتاد وبا آن طرز فجیح آنهمه انسان بیگناه کشته شدوامروز جایش را دیکتاتورهای دیگری گرفته اند.

وانقلاب آخرین واقعا یک انقلاب راستین بود یک لحاف کهنه پر وصله که با روکش ساتین آنرا پوشانده بودند حال روکش از بین رفته وچهره کریه لحاف ووصله های چندش آور آن آن نمایان شده است  عوض شدن وماهیت مردان وزنان که درعرض یک ساعت از زیر شال کشمیر شاهنشاهی بیرون آمده وبه زیر عبای نخ نما شده شتری خزیدند  از هنرمند تا شاعر  از تاجر تا ژنرال چهره ها عوض شد  ریش گذاشتند نامشان را عوض کردند اشعار حماسی ورزمی سرودند  البته صله خودرا نیز دریافت داشتند عده ای خودرا به دامن گروههای جداشده ویا مقاومت انداختند تا هم ا زتوبره بخورند هم از آخور در هر حالی باید منافع حفظ میشدعده ای تفنگ بر  شانه انداخته در رژه سپاه وبسیج قدم برداشتند ومرا بیاد برادر ناتنی یوری ژیواگو میانداختند که از ولگردی به سرهنگی واربابی رسید ژنرال پنبه ها با ریش وسبیل مصنوعی ونامهای دروغین خودرا درپستوی خانه پنهان کردند وسپس مانند یک موش کور  بیرون آمدند  وگفتنند که ما: درآن رژیم کاره ای نبودیم تنها کارمان دزدی بود همین

زمانی که تمدنی فرو میپاشد آنکه زرنگتراست میبرد وآنکه  احمق تر است نابود میشود  »از فرمایشان جناب ناپلئون بوناپارته

ثریا/ اسپانیا

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۰

طوفان وطغیان

پاییز درپشت پنجره اطاق ، آواز میخواند

روح آفتاب پاییزی بر فرش کهنه ، حجم آنرا نشان میدهد

نخ های کهنه آن از خواب بیدار میشوند

دل من باندازه آفتاب روشن است

پشت پنجر روشنایی ایستاده ام

زن همسایه گلهایش را آب میدهد

وآواز میخواند

اینجا ، درگوشه خلوت این اطاق

لحظه هایم پر است

اندیشه هایم اوج میگیرد

در این هوای چند گانه

به چهره خسته ( او) منیگرم

به چشمان درشت او

که به درخشش ستاره های شب بود

حال خمیده ، خسته فروتنی خودرا

نثار من میکند وبیاری من برخاسته

در سایه روشن آفتاب

کنار پنجره مهربانی

خم میشوم تا شاخه گلی را از خانه همسایه بچینم

تا باو هدیه کنم .دستهایم کوتاهند

وسوسه چیدن گل همیشه درمن زنده است

برای تولد پنجاه سالگی پسرم/ ثریا / اسپانیا

-------------

در هیچ شهری ساکن نیستم

وهیچ دیاری

شهر من شهر تنهایی است

که باخشت پخته زندگیم آنرا ساخته ام

وبا گل عشق آنرا سر سبز میکنم

من درسایه راه میروم

در آسمان آبی ما که به تیرگی فرورفت

رنگین کمان هم گم شد

وگل سرخ نشکفته پژمرد

بانتظار پرنده نشسته ام

پرنده ای خاموش ، زخمی

که با دستهای جوانش

زندگی را پیچاند

او زیر باران ، زیر آسمان تاریک

در ازدحام گنگ خیابانها

همان تک درختی است که قامت کشیده

او که با چشم بسته روزهارا میشمرد

شبها را میشمرد....و

قلبش سرشار از درداست .

-------------------------ثریا

یکشنبه / دوم اکتبر 2011 / دهم مهرماه 1390

HAPPY BITYHDAY MY DARLING

جمعه، مهر ۰۸، ۱۳۹۰

مرغ خوشخوان

یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

-------------------

یوسفان گمشده ما ، هیچگاه به کنعانمان برنگشتند ویا برنخواهند گشت

وما چشم به راه بهار نشستیم بی هیچ حوصله ای !

----------------

آوایت را دوست میدارم ، ای مرغ خوشخوان

صدای  تواز پنجره بسته ودیوار گچی ،  بگوشم میرسد

آوازت را دوست میدارم

میخواهم در تو فرو روم ودر تو بمیرم

میخواهم قلبم را از تو پر کنم

صدایت را دوست میدارم ، ای مرغ خوشخوان

صدای تو از میدان طنابها گذشت

از شن زارهای گذشت

به هنگام خواندن در میان سایه های خاموش

همانند مروارید غلطانی بر روی اطلس سفید ، می غلطید

صدای ما خاموش است ، از تلخی عصاره تنهایی

ای صدای عشق ، ای صدای حقیقت

به هنگام شکفتن گل سرخ  دربهاران، تو آنجایی

ای صدای جاودانی ،

به هنگام مرگ من در کنارگلهای زرد وسپید

که بی جان بر روی خاک افتاده اند

صدای تو بر من میتابد

در تو چیزی هست که تلخی هارا شیرین میسازد

ومرگ را آسان

ای جویبار روشن ، ترا با معیار عطش عشق میسنجم

آوازت را دوست میدارم( دراین سرای بیکسی)

آوازت آبشار بی دریغی است که برپیکر رویاها فرود میاید

ای آب روشن ، ای مرغ خوشخوان

آوازت را دوست میدارم.......صدایت را

-----------------------------------------------

برای مایسترو محمد رضا شجریان / بامید پذیرش

ثریا / ا سپانیا/ جمعه 30/سپتامبر

پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۰

آنها که آمدند وآنها که رفتند

این یادداشتهارا درلندن مینویسم دفتری جدا برای خاطرات روزانه دارم اینهارا درهوایی مینویسم که صبح تاریک است ،  ظهر باران میاید وعصر آفتاب میشود وروشنی بر روی درختان وبرگهای باران خورده میتابد ، از پیاده روی برگشته ام پیاده روی که چندان موفق نبود زمین خیس برگهای نم دار زیر پاهایم وسر گیجه مرا ودار کرد که راه چندان دوری نروم.

درون خانه ، خودم را گم کرده ام زمانی فکر میکنم که مبادا خودم را از دست داده باشم اما نه! ( دوستی ها ) را از دست داده ام دوستی هایی که بر مبنای لباسهای آراسته گردنبد های برلیان وانگشتری الماس وزمرد وخانه های اعیانی بنا شده بود ! دوستی که آرزو داشتم همچو نسیمی دروجودم گردش کند ونسیم او هر بار قلب مر ا به لرزشی دلپذیر در آورد نه همه چیز وهمه گم شدند دیگر مدت چندانی از عمرم باقی نمانده بنا براین بقول خیام چشمانم را  به روز میدوزم به ساعات ودقایق .

» فرهنگ « که امروز اورا نیز از دست داده ام بمنزله جوانی من بود که در کنارم سالها ایستاده واحساس تنهایی را درمن میکشت  او تنها موجود واقعی بود به همراه فرزندانم دیگران یک سایه بودند سایه ای که من برای فرار از خستگی وسوزش آفتاب در پناه آنها قرار میگرفتم تا عرقم خشک شود ودوباره به راه بیفتم .

من اورا دریک هاله سپید نقره ای پیچیده بودم وبه طاق بیکسی ام آویخته وهر روز با نگاه کردن به آن قلبم در میان شعله های سوزان عشق میسوخت حتی در بدترین شرایط زندگیم یا پیش پا افتاده ترین آنها او بر من میتابید .

امروز او نیست منهم نیستم آن زنی که یک عمر با وفاداری وفداکاری همه را  حمایت میکرد دیگر وجود ندارد ، تنها بهاییکه از خودم گرفتم این بود که ( من یک انسانم )  هنوز عشق مرا رها نکرده است وگاه وبیگاه شراری بر دل مرده وافسرده ام میتابد .

دراین خانه کوچک به راحتی میتوانم بنویسم به موسیقی واگنر گوش کنم ودر عظمت آن گم شوم سپس فیلمهای بی سر وته وپیش پا افتاده ای را تماشا کنم .اگر هوا خوب باشد ترجیح میدهم بروم بیرون امروز همه آتچه را که مینویسم خاطرات زندگیم هست به همراه شوقی که درمن وجود دارد آنچه را دیده ام ویا خوانده ام ویا شنیده ام با کمی مهارت بر روی صفحه میاورم اگر روزی پیروزی من فرا رسید ( که شک دارم ) داستانهایم  را مدیون همان عشق وشوریدگی و....خواندن ها وشنیده هاست .

ثریا/از یادداشتهای یک سفر/ 29 سپتامبر 11

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۰

تشنگی

خودم را درپشت تنهاییم پنهان کردم

درون آن اطاق کوچک پر نور

همه شبا هت های یکرنگی را به آب دادم

زندگیم درنوسان روز وشب میگذرد

من انعکاس یک آ یینه ام بر روی آب

من بیخردانه پای بخلوت ها گذاردم

و...همه جارا بهم ریختم

در سایه یک درخت نازک بید

که خود از سرما میلرزید ، راه میرفتم

در پایان همه آرزوهایم فرو ریخت

من خودرا پشت تنهاییم پنهان کرده بودم

وجودم برای تو لازم است

ریشه ام درعمق زمین پنج هزار ساله از چشمه عشق

آب میخورد ، رشد میکند

دوباره مرا خواهی دید

تاریکی ها پس میروند

نور از پس پنجره باران خورده به درون میتابد

همه وجودم روشنی است ، نور است

هزاران چراغ درسینه ام روشن است

در آنسوی شهر ، سیاهی عکس خودرا دررودخانه میبیند

بخار آب دود زده روی پله های سبز لبریز از خزه

به زنجیر های طلایی مینگرد ، بازی با زنجیر

وقصه عمو یادگار

نیمه شب بیدارشدم ، دعا کردم ، رو به کدام قبله؟

لب هایم خشک بودند

عطر برگهای باران زده آرزوی صافی آبی گوارارا

درمن بیدار میکرد

هنوز هم در پشت شب تنهاییم پنهانم

----------------------------

دوشنبه / سپتامبر/ از ورق پاره های سک سفر

ثریا