خودم را درپشت تنهاییم پنهان کردم
درون آن اطاق کوچک پر نور
همه شبا هت های یکرنگی را به آب دادم
زندگیم درنوسان روز وشب میگذرد
من انعکاس یک آ یینه ام بر روی آب
من بیخردانه پای بخلوت ها گذاردم
و...همه جارا بهم ریختم
در سایه یک درخت نازک بید
که خود از سرما میلرزید ، راه میرفتم
در پایان همه آرزوهایم فرو ریخت
من خودرا پشت تنهاییم پنهان کرده بودم
وجودم برای تو لازم است
ریشه ام درعمق زمین پنج هزار ساله از چشمه عشق
آب میخورد ، رشد میکند
دوباره مرا خواهی دید
تاریکی ها پس میروند
نور از پس پنجره باران خورده به درون میتابد
همه وجودم روشنی است ، نور است
هزاران چراغ درسینه ام روشن است
در آنسوی شهر ، سیاهی عکس خودرا دررودخانه میبیند
بخار آب دود زده روی پله های سبز لبریز از خزه
به زنجیر های طلایی مینگرد ، بازی با زنجیر
وقصه عمو یادگار
نیمه شب بیدارشدم ، دعا کردم ، رو به کدام قبله؟
لب هایم خشک بودند
عطر برگهای باران زده آرزوی صافی آبی گوارارا
درمن بیدار میکرد
هنوز هم در پشت شب تنهاییم پنهانم
----------------------------
دوشنبه / سپتامبر/ از ورق پاره های سک سفر
ثریا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر