سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰

ورق پاره های یک سفر

سینه ام با طپش شب میلرزد ، به گل عشق میاندیشم

شب ، دریک خواب خوش ، درکنار درخت توت

باد ، درگوشم چیزی گفت

توت تمام میشود درخت خشک خواهد شد

وتو درشکاف برهنه زمین ، فروخواهی رفت

زمان پوسیده ، باید رفت زیر باران

و...دوباره غسل تعمید گرفت

در یک مسیر تلخ غم انگیز

سفررا ادامه میدهم

غبار تجربه ، چشمم را بینا کرد

وبمن گفت : گل پایدار نخواهد ماند

غبار تجربه چشمم را باز کرد

ومن ، وهم نوررا دردلها دیدم

از کنار  شهر پر افتخار گذشتم

به کنار چنمبر تنهاییم خزیدم

موسم توت ریزان بود

ومن ، درحسرت یک توت ، نشستم

دیگر سواری نیست

وکسی دیگر بر پشت اسب زیر درخت توت

در انتظارت نیست

نکبت همه جارا فرا گرفته

دیگر صدال ولوله بلبلان بگوش نمیرسد

من درراه آخرین سفر،در سکوت اطاق

به مجسمه سنگی بودا مینگرم

که دسشتش را در مسیر باد بالا برده است

عبور مرغان سخنگو

روزهای گرم دل انگیز برایم چه وزنی داشت

وچه حجمی داشت آن ارتفاع تابستان داغ

----- نشستن روی نیمکت همیشگی

بی حضور هیچ مهربانی

ثریا/ چهارم سپتامبر / لندن

هیچ نظری موجود نیست: