این یادداشتهارا درلندن مینویسم دفتری جدا برای خاطرات روزانه دارم اینهارا درهوایی مینویسم که صبح تاریک است ، ظهر باران میاید وعصر آفتاب میشود وروشنی بر روی درختان وبرگهای باران خورده میتابد ، از پیاده روی برگشته ام پیاده روی که چندان موفق نبود زمین خیس برگهای نم دار زیر پاهایم وسر گیجه مرا ودار کرد که راه چندان دوری نروم.
درون خانه ، خودم را گم کرده ام زمانی فکر میکنم که مبادا خودم را از دست داده باشم اما نه! ( دوستی ها ) را از دست داده ام دوستی هایی که بر مبنای لباسهای آراسته گردنبد های برلیان وانگشتری الماس وزمرد وخانه های اعیانی بنا شده بود ! دوستی که آرزو داشتم همچو نسیمی دروجودم گردش کند ونسیم او هر بار قلب مر ا به لرزشی دلپذیر در آورد نه همه چیز وهمه گم شدند دیگر مدت چندانی از عمرم باقی نمانده بنا براین بقول خیام چشمانم را به روز میدوزم به ساعات ودقایق .
» فرهنگ « که امروز اورا نیز از دست داده ام بمنزله جوانی من بود که در کنارم سالها ایستاده واحساس تنهایی را درمن میکشت او تنها موجود واقعی بود به همراه فرزندانم دیگران یک سایه بودند سایه ای که من برای فرار از خستگی وسوزش آفتاب در پناه آنها قرار میگرفتم تا عرقم خشک شود ودوباره به راه بیفتم .
من اورا دریک هاله سپید نقره ای پیچیده بودم وبه طاق بیکسی ام آویخته وهر روز با نگاه کردن به آن قلبم در میان شعله های سوزان عشق میسوخت حتی در بدترین شرایط زندگیم یا پیش پا افتاده ترین آنها او بر من میتابید .
امروز او نیست منهم نیستم آن زنی که یک عمر با وفاداری وفداکاری همه را حمایت میکرد دیگر وجود ندارد ، تنها بهاییکه از خودم گرفتم این بود که ( من یک انسانم ) هنوز عشق مرا رها نکرده است وگاه وبیگاه شراری بر دل مرده وافسرده ام میتابد .
دراین خانه کوچک به راحتی میتوانم بنویسم به موسیقی واگنر گوش کنم ودر عظمت آن گم شوم سپس فیلمهای بی سر وته وپیش پا افتاده ای را تماشا کنم .اگر هوا خوب باشد ترجیح میدهم بروم بیرون امروز همه آتچه را که مینویسم خاطرات زندگیم هست به همراه شوقی که درمن وجود دارد آنچه را دیده ام ویا خوانده ام ویا شنیده ام با کمی مهارت بر روی صفحه میاورم اگر روزی پیروزی من فرا رسید ( که شک دارم ) داستانهایم را مدیون همان عشق وشوریدگی و....خواندن ها وشنیده هاست .
ثریا/از یادداشتهای یک سفر/ 29 سپتامبر 11