پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

خلایق هرچه لایق

من از اینکه دائم کسی مواظبم باشد وبه دنبالم راه بیفتد وجاسوسی مرا بکند بشدت بیزارم وهیچگاه نمیتوانم چنین وضعی را تحمل کنم .

به همین دلیل سفرهایم را چند روز جلو یا عقب میگویم وتاریخ درست را به کسی نمیدهم چون میدانم کسی تمایلی ندارد که چه بر سرمن خواهد آمد تنها یکنوع ( فضولی ) دربین جامعه ما رخنه پیدا کرده است اگر برای عمل جراحی هم بروم چند روز بعد آنرا اعلام خواهم کرد ، دیگر از خصوصیات خوب جامعه ما دزدی است !

دوستانی دور ترا میگیرند وبه غارت اموال وروح تو مشغول میشوند درخانه ات میبینی که تکه تکه چیزهای خوب وبا ارزشت گم شده ، میهمانان عالیقدر ودوستانی به دیدارت آمده بودند ؟!

زلزله هم بیخبر می آید وبیخبر میکوبد ومیبرد وهمه را ما نیز بگردن خداوند میگذاریم ، گویی خداوند تنها برای این زنده است که بار گناهان وجنایتهای مخلوقش را به گردن بگیرد وکسی نمیداند به دنیا آمدن یعنی ورود به غرفه های تکنیک  وبازار ورفتن یعنی دیگر اکسیژنی بتو نخواهد رسید .

زمین کم کم داردویران میشود آسمان نیز تسخیر شده دریاها نیز به دست همین مخلوق افتاده است ، هتلهای شیک تاکسی های مدرن واتومبیلهای کورسی بندگان لایق را تا اعماق اقیانوسها میبرد به زیر سر چشمه ابدی بشر وهمه جمعیت دنیارا  میتوانددرخود جای بدهد

بلی میشود تعطیلات را درهتلی لوکس زیر دریا گذراند حال مهم نیست اگر قامت برافراشته مثلا( ارک بم )ناگهان فرو ریزد قامتی که قرنهای متمادی درصحرای کویر که آنجا نیز روزی اقیانوس بود قد برفراشته وبا غرور تمام به دشتهای خشک وخالی مینگریست ، حال امروز تبدیل به یک نماد ویک تپه شده است .

بولدوزرها بکار افنتاده اند تا زمین را صاف وتمیز کنند وطرحی نو دراندازند آب دریا تبدیل به ابر میشود وسپس توسط بادهای مکانیکی روی صحرا وآبادیها وبیابانهای دیگران را میگیرد وآنجارا سیراب میکند تا حاصلخیز شوند!!

حال چه میتوان کرد ؟ کسانیکه روزی به دنبال مارمولکها می دویدند ومورچه هارا دنبال میکردند ویا روی زمین دراز کشیده وبه ابرهای تکه تکه بی بارش مینگریستند وستارگان را میشمردند بهترین وعالیترین غذایشان شیر شتر بود ، ناگهان ( ملحم) شده  شاعریا ....شدندوامروز جایگاه شان در بالاترین نقطه زمین است ومیتوانند با دست آسمان ابری را لمس کنند .

خوب ، خلایق هرچه لایق

ثریای نالایق !!! از دیار بیکسی واز یادداشتهای روزانه اش !

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۰

نارون پیر

از چه سخن بگویم ؟

از پنجره ها ی بسته ؟

از سایه های مشکوک

از پچ پچ های ترسناک

درتاریکی؟

نه ! نمیتوان دیگر پنجره را گشود

وبه هوای تازه سلامی گفت

انسانها میان اشیا ء بیهوده خود

میسوزند

زمین دیگر از هیچ کشتی بارور نمیشود

و.........من ؟

» من به تکامل رسیده ام « !!

به کدام تکامل ؟

دستهایم فرو افتادند

روی پل معلق میان عشق ونفرت

ایستاده ام

پلی که بر فراز دنیای ما ساخته اند

از چمنزار مگو

واز گل ابریشم نامی مبر

از پرده های کلفت خاک گرفته

دالانهای تو درتو

شیشه های رنگی

در بلندترین برجها که بی اعتنا

به مردم زمانه وزمین ، مینگرند

باید ستایش کرد

ما درخواب کبک را رسوا میکنیم

وحقیقت را به خاک میسپاریم

نام ها دیگر بهم پیوند نمیخورند

هم آغوشیها بوی بیماری گرفته اند

پیکر ها دیگر صمیمیتی باهم ندارند

نه ! ای دوست ،

دیگر نمیتوان به صداهایی از دوردست گوش داد

از غربتی به غربتی دیگر کوچ کردن

وسرگردانی  بیشتر ، درمیان مردم دلمرده

تکیده ، مبهوت زیر بار جسدهای آویزان

از چه میتوان سخن گفت ؟

آن سایه سرومانند

که سایه وار به اطاقم میخزید

با خش خش چادر سپیدش

از یاد رفته است

و.....امروز بیا آن گذشته ها

در آغوش تیره گیها

به همراه باد

افسانه گوی دیروزم

ثریا/اسپانیا

 

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

درشکاف دره

در سینه ام ، آواز یک پرنده اوج گرفت روحی در زوایای تاریکی ازدروازهای بهشت ودوزخ زندگی گذشت وواردشکاف زندگیم شد درمیان آن ستونهای بلند سنگی وطلایی ، بی اختیار خم شدم  ودستهایم را روی سینه ام گذاشتم وتعظیم کردم .

همه عشق وخاطراتم محو شد نغمه ای درگوشم نشست همه چیز میدرخشید ودرخشش آنها روح مرا نیز روشن ساخت .

آن خوابی که درکودکیم دیده بودم حال بوقوع پیوست درجادی ای پرگل گام برمیداشتم ودرپشت سرم دنیای از تصویر بود همه تصویر بودند سپس با آن رازی که درزوایای ذهنم بودهمه تصویر ها محو شدند ، کسی آواز میخواند ، راه عبور مرا بست دلهره هایم از وجودم رخت بربستند ورویاهایم شکل گرفتند.

او وارد دروازه روح من شده بود آوازی شگفت انگیز وآسمانی درگوشم منیشست پشت سرم همه دنیا متلاشی شده بود دست دردست او گذاشتم درحایکه به آوای جادویی او گوش میدادم با هم به آسمان رفتیم .

کجا رفتم ، چه ها دیدم همه چیز درذهنم ته نشین شد وباز به زمین برگشتم، چشمم به گلی خوشرنگ درشکاف کوه افتاد دلم میخواست باو بگویم برگرد دراین دنیا جایی برای تونیست برگرد آفتاب داغ وسوزان ترا خواهد کشت ، برگرد ، گل درهوا میرقصید بیخبر از غروبی مرگ زا که درانتظارش بود.

ثریا/ از یادداشتهای روزانه  ! دهم جولای

پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۰

تعطیلات

تعطیلات شروع شده ، همه باینسو آمده ویا میایند ومن بسوی دیگری

همه دل به دریا میزنند ومن پای درکوهستانها میگذارم .

تعطیلات به همه خوش  ، تا گفتارهای آتی

ثریا/ اسپانیا / هفتم جولای 2011

من آلیسم

گویند ، مگو سعدی ، چندین سخن از عشق

میگویم  وبعداز من، گویند به دورانها

خیلی دیر فهمیدم که چرا حافظ راه قلندری وآزادگی را درپیش گرفت ،  چرا سعدی همچنان شیخ پند واندرز بود ،چرا مولانا چراغ به دست درپی انسان بود ، چرا رومن رولان سرگشته وغمگین بودوچرا ارنست همینگوی خودرا کشت ، چرا صادق هدایت به زندگیش خاتمه داد؟.

خیلی دیر فهمیدم که انسان همان حیوان بیماری است که سرگشته وناتوان است یک حیوان بیمار وناقص الخلقه که از بقیه حیوانات ناتوان تر است وتنها زمانی میتواند خودرا انسان بنامد که از لحاظ ذهنیت وشخصیت انسانی بتواند کمک درد دیگران باشد ودر دل دیگران نفوذ نماید وآنهاییکه صاحب این احساس خداداد بودند هنوز نامشان جاودان است  وبقیه مقلدانی بی مقدار وبی هویت میباشند که به فریب دادن دیگران مشغولند ، قرن بیستم وبیست ویکم لبریز از این حیوانات سرگشته است درگذشته هم کم نبودند هنوز شیوه ورفتار آنها وجنایتاشان سر لوحه کتب وداستانهاست .

نمیدانم کجا خواندم وکدام نویسنده نوشته بود که قرن نوزدهم تنها قرن نوزدهم قرن غولها، قرن نیچه ، قرن واگنر ، وامیل زولا وایبسن بود ودرهمین قرن بود که آنها پرورش یافتند امروز دیگر دسترسی به انسان کار دشواری است وجستجوی ما هیچگاه به ثمر نخواهد رسید امروز انسانها برای پیداکردن هویت خود مانند من  دویرانه های گذشته وخاکها وتلها وستونهای ریخته  میگردند ویا به دوران کودکی خود سفر میکنند.

آلیس در سر زمین عجایب درواقع فریاد مارا بازتاب میدهد آلیس با سقوط درچاهی پای به دنیایی میگذارد که درآنجا تنها تخیلات وحشتناک ورنجها فراوان است وبرای آنکه گم نشود وهویت خودرا ازدست ندهدفریاد میزند :

من آلیسم، من آلیس هستم ، درگذشته شکنجه بود ، جنگ بود ، خونریزی بود آدمکشیها بودند اما تعداد انسانها بیشتربود چون انسانهای واقعی زندگی میکردند ،امروز تخیلات عجیب وغریبی بر ذهن وافکار کودکان بیگناه ما حاکم است ، هاری پاتر رکورد فروش کتابها را وفیلمها را وآهنگهارا شکست ودیوانگانی با لباسهای پاره ومغزهای ویران شده روی سن مانند حیوانات بالا وپایین میپرند ونامش موسیقی است ،

امروز غولها درکسوت رهبری ، واربابی حاکم بر سرنوشت جان ومال مردم میباشند وهرکسی درگوشه ای برای خود بارگاهی بنا کرده واگر اسلحه زبانی کارگر نیفتد با سلاح دیگری مشغول جمع آوری پیرو است .

وآلیس همچنان سرگردان به دورخود میچرخد تا خودرا گم نکند.

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه هفتم جولای

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰

مولود خانم

آن روزها ، ما یک دوره بازی داشتیم  بازی» رامی« مولودخانم بود وجاریش وچند خانم ارمنی ولهستانی ، مولود خانم همسر یک مهندس نساجی اهل لهستان بود ، زن ساده وافتاده ومهربانی بنظر میرسید برعکس جاریش که اصرار داشت خودش را ( فرنگی) نشان بدهد موهایش را به رنگ زردچوبه دراورده وکلمات را به سختی از دهانش خارج میکرد لباسهای فرنگی میپوشید واسم بچه هایش هم فرنگی بود ،

مولودخانم یک دختری رااز پرورشگاه گرفته وآنرا بزرگ کرده مانند یک پرنسس اورا میگرداند دخترک هم گویی واقعا از دماغ فیل افتاده خیلی پرافاده کم حرف بود .

روزی از روزها که میز بازی آماده بودو بانتظار بقیه خانمها نشسته بودیم ، مولود خانم گفت : بیا برایت یک فال ورق بگیرم ! خندیدم وگفتم : مولوخانم مگر چند خال درورق میتوانند سر نوشت کسی را تعیین کننند اینها خرافات است ومن هیچ اعتقادی به آن ندارم ، بدون توجه بمن وگفته هایم  ورقهارا روی میز باز کرد وگفت :

تو این کارت را از دست میدهی ( کارمن نقشه کشی وفتوگرامتری بود) ومیروی دریک جای بزرگی مانند بانک ویا نمیدانم جای بزرگ دولتی مشغول کار میشوی ، رییس آنجا عاشقت میشود ، زنش را طلاق میدهد وباتو عروسی میکند !!!! آوخ ، خدایا ، چه زندگی شاهانه ای باورنکردنی است ،

من خندیدم ، بازی تمام شد پیاده پاک باخته بخانه برگشتم ، ننه آغا هنوز بیدار بود ، گفت بخدا نفرینت میکنم اگر باز دست به ورق بزنی اصلا چرا برنمیگیردیم به وطن خودمان ، تو اینجا چکار داری ؟ من اینجا چکار دارم ؟ میرویم پیش کس وکارخودمان مشتی آدم حسابی هستند وووووو....

گفتم مادرجانم ، همه جای ایران سرای من است ایران وطن ماست تو چرا تنها به آن شهرک خشک وبی آب وعلف وچند کتل وتپه چسپیده ای ؟

جواب داد، خیر هیچ بی آب وعلف نیست من خودم هیجده دانگ آب دارم ویک عالمه زمین ، گفتم خودت برو من نخواهم آمد.

چند ماه بعد شرکت نقشه برداری ما بخاطر بودجه وصرفه جویی دولت جناب ( امینی) بسته شد ومن وارد همان اداره ویا دکان بقالی بزرگ شدم !!!

جناب رییس سخت عاشقم شد ، همسر آلمانیش را طلاق داد وبا من فلک زده عروسی کرد ومن از دنیای ساکت وسالم وآرام خودم به یک قفس طلا نقل مکان کردم ، بهشتم را ازدست دادم ووارد جهنم شدم.

هیچگاه با پول شوهر نمیتوان خوشبخت زیست ونمیتوان آنقدر ایستادگی کرد تا دنیا به رویت لبخند بزند.

یاد مولود خانم بخیر