سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

درشکاف دره

در سینه ام ، آواز یک پرنده اوج گرفت روحی در زوایای تاریکی ازدروازهای بهشت ودوزخ زندگی گذشت وواردشکاف زندگیم شد درمیان آن ستونهای بلند سنگی وطلایی ، بی اختیار خم شدم  ودستهایم را روی سینه ام گذاشتم وتعظیم کردم .

همه عشق وخاطراتم محو شد نغمه ای درگوشم نشست همه چیز میدرخشید ودرخشش آنها روح مرا نیز روشن ساخت .

آن خوابی که درکودکیم دیده بودم حال بوقوع پیوست درجادی ای پرگل گام برمیداشتم ودرپشت سرم دنیای از تصویر بود همه تصویر بودند سپس با آن رازی که درزوایای ذهنم بودهمه تصویر ها محو شدند ، کسی آواز میخواند ، راه عبور مرا بست دلهره هایم از وجودم رخت بربستند ورویاهایم شکل گرفتند.

او وارد دروازه روح من شده بود آوازی شگفت انگیز وآسمانی درگوشم منیشست پشت سرم همه دنیا متلاشی شده بود دست دردست او گذاشتم درحایکه به آوای جادویی او گوش میدادم با هم به آسمان رفتیم .

کجا رفتم ، چه ها دیدم همه چیز درذهنم ته نشین شد وباز به زمین برگشتم، چشمم به گلی خوشرنگ درشکاف کوه افتاد دلم میخواست باو بگویم برگرد دراین دنیا جایی برای تونیست برگرد آفتاب داغ وسوزان ترا خواهد کشت ، برگرد ، گل درهوا میرقصید بیخبر از غروبی مرگ زا که درانتظارش بود.

ثریا/ از یادداشتهای روزانه  ! دهم جولای

پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۰

تعطیلات

تعطیلات شروع شده ، همه باینسو آمده ویا میایند ومن بسوی دیگری

همه دل به دریا میزنند ومن پای درکوهستانها میگذارم .

تعطیلات به همه خوش  ، تا گفتارهای آتی

ثریا/ اسپانیا / هفتم جولای 2011

من آلیسم

گویند ، مگو سعدی ، چندین سخن از عشق

میگویم  وبعداز من، گویند به دورانها

خیلی دیر فهمیدم که چرا حافظ راه قلندری وآزادگی را درپیش گرفت ،  چرا سعدی همچنان شیخ پند واندرز بود ،چرا مولانا چراغ به دست درپی انسان بود ، چرا رومن رولان سرگشته وغمگین بودوچرا ارنست همینگوی خودرا کشت ، چرا صادق هدایت به زندگیش خاتمه داد؟.

خیلی دیر فهمیدم که انسان همان حیوان بیماری است که سرگشته وناتوان است یک حیوان بیمار وناقص الخلقه که از بقیه حیوانات ناتوان تر است وتنها زمانی میتواند خودرا انسان بنامد که از لحاظ ذهنیت وشخصیت انسانی بتواند کمک درد دیگران باشد ودر دل دیگران نفوذ نماید وآنهاییکه صاحب این احساس خداداد بودند هنوز نامشان جاودان است  وبقیه مقلدانی بی مقدار وبی هویت میباشند که به فریب دادن دیگران مشغولند ، قرن بیستم وبیست ویکم لبریز از این حیوانات سرگشته است درگذشته هم کم نبودند هنوز شیوه ورفتار آنها وجنایتاشان سر لوحه کتب وداستانهاست .

نمیدانم کجا خواندم وکدام نویسنده نوشته بود که قرن نوزدهم تنها قرن نوزدهم قرن غولها، قرن نیچه ، قرن واگنر ، وامیل زولا وایبسن بود ودرهمین قرن بود که آنها پرورش یافتند امروز دیگر دسترسی به انسان کار دشواری است وجستجوی ما هیچگاه به ثمر نخواهد رسید امروز انسانها برای پیداکردن هویت خود مانند من  دویرانه های گذشته وخاکها وتلها وستونهای ریخته  میگردند ویا به دوران کودکی خود سفر میکنند.

آلیس در سر زمین عجایب درواقع فریاد مارا بازتاب میدهد آلیس با سقوط درچاهی پای به دنیایی میگذارد که درآنجا تنها تخیلات وحشتناک ورنجها فراوان است وبرای آنکه گم نشود وهویت خودرا ازدست ندهدفریاد میزند :

من آلیسم، من آلیس هستم ، درگذشته شکنجه بود ، جنگ بود ، خونریزی بود آدمکشیها بودند اما تعداد انسانها بیشتربود چون انسانهای واقعی زندگی میکردند ،امروز تخیلات عجیب وغریبی بر ذهن وافکار کودکان بیگناه ما حاکم است ، هاری پاتر رکورد فروش کتابها را وفیلمها را وآهنگهارا شکست ودیوانگانی با لباسهای پاره ومغزهای ویران شده روی سن مانند حیوانات بالا وپایین میپرند ونامش موسیقی است ،

امروز غولها درکسوت رهبری ، واربابی حاکم بر سرنوشت جان ومال مردم میباشند وهرکسی درگوشه ای برای خود بارگاهی بنا کرده واگر اسلحه زبانی کارگر نیفتد با سلاح دیگری مشغول جمع آوری پیرو است .

وآلیس همچنان سرگردان به دورخود میچرخد تا خودرا گم نکند.

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه هفتم جولای

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰

مولود خانم

آن روزها ، ما یک دوره بازی داشتیم  بازی» رامی« مولودخانم بود وجاریش وچند خانم ارمنی ولهستانی ، مولود خانم همسر یک مهندس نساجی اهل لهستان بود ، زن ساده وافتاده ومهربانی بنظر میرسید برعکس جاریش که اصرار داشت خودش را ( فرنگی) نشان بدهد موهایش را به رنگ زردچوبه دراورده وکلمات را به سختی از دهانش خارج میکرد لباسهای فرنگی میپوشید واسم بچه هایش هم فرنگی بود ،

مولودخانم یک دختری رااز پرورشگاه گرفته وآنرا بزرگ کرده مانند یک پرنسس اورا میگرداند دخترک هم گویی واقعا از دماغ فیل افتاده خیلی پرافاده کم حرف بود .

روزی از روزها که میز بازی آماده بودو بانتظار بقیه خانمها نشسته بودیم ، مولود خانم گفت : بیا برایت یک فال ورق بگیرم ! خندیدم وگفتم : مولوخانم مگر چند خال درورق میتوانند سر نوشت کسی را تعیین کننند اینها خرافات است ومن هیچ اعتقادی به آن ندارم ، بدون توجه بمن وگفته هایم  ورقهارا روی میز باز کرد وگفت :

تو این کارت را از دست میدهی ( کارمن نقشه کشی وفتوگرامتری بود) ومیروی دریک جای بزرگی مانند بانک ویا نمیدانم جای بزرگ دولتی مشغول کار میشوی ، رییس آنجا عاشقت میشود ، زنش را طلاق میدهد وباتو عروسی میکند !!!! آوخ ، خدایا ، چه زندگی شاهانه ای باورنکردنی است ،

من خندیدم ، بازی تمام شد پیاده پاک باخته بخانه برگشتم ، ننه آغا هنوز بیدار بود ، گفت بخدا نفرینت میکنم اگر باز دست به ورق بزنی اصلا چرا برنمیگیردیم به وطن خودمان ، تو اینجا چکار داری ؟ من اینجا چکار دارم ؟ میرویم پیش کس وکارخودمان مشتی آدم حسابی هستند وووووو....

گفتم مادرجانم ، همه جای ایران سرای من است ایران وطن ماست تو چرا تنها به آن شهرک خشک وبی آب وعلف وچند کتل وتپه چسپیده ای ؟

جواب داد، خیر هیچ بی آب وعلف نیست من خودم هیجده دانگ آب دارم ویک عالمه زمین ، گفتم خودت برو من نخواهم آمد.

چند ماه بعد شرکت نقشه برداری ما بخاطر بودجه وصرفه جویی دولت جناب ( امینی) بسته شد ومن وارد همان اداره ویا دکان بقالی بزرگ شدم !!!

جناب رییس سخت عاشقم شد ، همسر آلمانیش را طلاق داد وبا من فلک زده عروسی کرد ومن از دنیای ساکت وسالم وآرام خودم به یک قفس طلا نقل مکان کردم ، بهشتم را ازدست دادم ووارد جهنم شدم.

هیچگاه با پول شوهر نمیتوان خوشبخت زیست ونمیتوان آنقدر ایستادگی کرد تا دنیا به رویت لبخند بزند.

یاد مولود خانم بخیر

سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۰

من وشراب ، این چه حکایت باشد

اگر شراب خوری ، جرعه ی فشان برخاک

از آن گناه ، که نفعی رسد به غیر چه باک

فریب دختر رز طرفه میزند ره عقل

مباد تا به قیامت خراب ، این طارم تاک

باز رفتم بسراغ دیوان این شاعر مفلوک ومطرود مفقود الدیوان وبیاد این رباعی افتام که :

دیدم بخواب خوش که به دستم پیاله بود/

تعبیر رفت وکار به دولت حواله بود/

آه کدام دولت ؟ دولتها زیاد شدند ، تازه بعضی از دولتها هم که مدرنیته شده وجمهوری شده اند ، یا رییس جمهور مادام العمر دارند ویا مشروطه اگر رییس جمهور خدای ناکرده فوت شد پسر یا برادرش جای اورا میگرند ، وگور پدر مردم وآرای آنها.

من از دوران جوانی دو چیز را بیشتراز همه عالم دوست داشتم :

شراب بیغش ومطرب و....بقیه اش بماند حال که اعترافات مرا خواندید ودیدیدکه چه بنده گناهکاری هستم پس بدانید که شراب وعشق ودیوانگیهارا رها کردم ورفتم به دنبال علم بی کفایت ، آنقدر قصه وحدیث وافسانه خواندم که سرم گیج رفت وآن مسائل باعت سرگردانی روحم شد وناگهان مثل مادر بیچاره ام فشار خونم رفت بالا ورسید به بیست وپنج نزدیک بود بمیرم.

دنیا همین است همه محاسن وخوبیهای ی آدم به یک گناه کوچولواز بین میرود وناگهان تبدیل میشوی به یک گنهکار بزرگ چون با شیطان وسکه هایش پیوند نبسته بودی ، کمی باین شیطان هم فکر کنید او هم زاد ولد  میکرد نه؟ حتما ، واداره سجل احوال وغیره هم داشت حال رقم این بچه شیطانها به میلاردها تن رسیده است وجایگاه والایی برای خود ایجاد کرده اند وما، آه ..ما آدمهای بدبختی هستیم که اگر بخواهیم آنهارا سر شماری کنیم چه معرکه ای برپا میشود.

بگذریم ازکتابهای بزرگی که این بنده ناچیز مقصر گناهکار خواندم مطالب زیادی هم درباره شراب این ام الخبائث نوشته شده بود درروایت آمده است مثلا اگر یک قطره شراب در دریا بیفتد دریا خشک میگردد!!! وبجای دریا علفزار پدید میاید .

( بگمانم در رودخانه زاینده روز هم یکی از این بچه شیطانها قطره ای شراب ریخته که خشک شده است ) ؟ بعد مبینم درکنار این دریای بزرگ مدیترانه  که یکسوی آن به سر زمین ملحدان ویک سرش به اقیانوس میرسد همه هرروز شراب مینوشند خشک که نمیشود هیچ تازه فوران هم میکند .

در روایتی دیگر حضرتی فرمود :

اگر درچاهی قطره ای شراب بریزد وآن چاه خشک شود وبجایش مناره بسازند ، من بالای آن مناره اذان نخواهم گفت ؟!.....چون نجس است.

خوب من یکی عاشق شراب هستم اگر شراب خوبی گیرم بیاید ته آنرا بالا میاورم ....بعد؟

سه شنبه. از دفترچه یادداشتههای روزانه

دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰

صدای پدر خوانده

اگر تا بحال مرا نمیشناختید ، حتما از نوشته هایم فهمیده اید که ازکدام گوری میام وکجا زندگی میکنم !

تازه فهمیده ام که هر پدر خوانده ای صدایی دارد این صدا درآواز بلبلان وفاخته وغیره نیست بلکه درگلو وحنجره تیغ بران وآدمکشان ونوچه هایشان میباشد ، میدانید چرا فرش قرمز زیر پایشان پهن میکنند؟ نه نمیدانید ، نماد خون است .

آنروزهای خوب  من ماهی هزارتومن حقوق داشتم کلی هم خوشحال بودم میتونستم مخارج چهار نفررا بدهم یک پرستار هم داشتم باضافه کرایه خونه ، خوشگل وشیدا ومست خونه ام هم توی ناف محله اعیونها بود نصف کمتر حقوقم میرفت برای کرایه خونه بقیه اش هم خرج سر ووضع وکیف وکفش ولباسهایم میشد کلی هم بدهکاری داشتم به خیاطم ، به کفاشم ، به صاحبخانه وبه بقال سر کوچه با همه اینها آنقدر خوشحال بودم که روی زمین میرقصیدم زینت خانم طبقه بالای خونه ما مینشت خودش بود مادر پیرش ویک خواهر ترشیده اومدام توی نخ من بود شبها توی بالکن مینشت وبانتظار این بود ببیند من چگونه بخانه برمیگردم ، اگر با تاکسی میامدم ، میگفت :

زن مگر تو گنج قارون داری که هرشب با تاکسی بخانه میایی ؟ اگر با اتوبوس ویا پیاده میامدم ، میگفت :

زن برو شوورکن تا کی میخوای بری برای سه شی وصنار کار بکنی ؟ ببین چه شکل وشمایلی داری ، ببین چه لبای قشنگی داری من اگه مرد بودم حتما عاشقت میشدم وبین هزارتا زن خودمو روی تو میانداختم ، زینت خانم با لفاف آلومینومی شکلاتها لباهایش را ماساژ میداد تا بوی شکلات بگیرند ، من سرم بود کارم وخونه ام وبدبختیهایم که ابدا بنظرم بزرگ نمیومدند.

تا انکه یک شب پاش افتاد وبا زینت خانم به یک میهمانی رفتیم از آن میهمانیهای بزرگ اشرافی که به اصطلاح به آنها طبقه ممتاز مملکت میگفتند زینت خانم منو کشون کشون برد توی  جمعیت که مث موروملخ دورهم میپلیکیدند آه....خدارو چی دیدی شاید یکی از همین اعیونها طبقه ممتاز منو دید وعاشقم شد و...آی زرشگ پلو با مرغ بقول اون خواننده : کی میاد حوض بدون ماهی رو نیگاه کنه؟!

حوض من که آب نداشت ، هچ ، تازه دوتا ماهی هم توی شیشه گذاشته بودم که دورهم میچرخیدند.

یکی از همکاران قدیمم را آنجا دیدم که کار شرافتمندانه سکرتری را رها کرده ورفته بود دراداره امنیت کشور جزو » آنها» شده بود تا مرا دید زد زیر خنده وگفت :

هنوز تو توی اون اداره کذایی با  همان حقوق هزار تومن هستی ؟ خاک عالم برسرت کنند من ساعتی هزار تومن درمیارم ، از خجالت سرخ شدم سرم را پایین انداختم زینت خانم اومد جلو وگفت :

اینقدر خودتو نگیر به چی چیت مینازی بروجلو بگو بخند یکی را بلند کن حبف حیف اگر من جای تو بودم چه کارها که نمیکردم ، حیف اون بچه حال میخوای اونو با گشنگی بزرگ کنی ؟

دلم مبخواست با مشت بکوبم توی سرش گریه کنان از اون خونه لعنتی بیرون رفتم دوستم رفته بود برای اداری سین .واو. کاف جاسوسی میکرد تمام راه پیاده اومدم منم میبایست هوای خودمو داشته باشم  نزدیک خونه سهراب خانر ودیدم داشت با زنش دعوا میکرد ومیگفت :

تو اصلا بفکر حیثیت وآبروی واعتبار تجارتی من نیستی من نگفتم با کسی نرو خاک برسر اگر میری با یکی از همین پدر خونده هابروبا با کسی برو که سرش به تنش بیرزه وکار وبارمنم خوبتر بشه

قصه ما راست بود

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه