یکشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۰

آواز محلی شیرازی

دختر شیرازی جونم جونم شیرازی

وطنت بمن بفروش تا شوم راضی

وطنو میخوای چکنی ای بی حیا امیر

وطنو میخوام تا شوم از توراضی

دختر شیرازی جونم جونم شیرازی

وطنو بمن بفروش تا شوم راضی

وطنو همه میخرند ای بیحیا امیر

پولارو برسون تا منم شوم راضی

میدم اونو بتو ولیکن نرخش گرونه

پولارا بفرست تا شوم راضی

آ....ی آلا ای دختر شیراز ی

آ....ی الا ای امیر تاج سر من

حلات باد آب ووخونه من

به هر راهی که رفتی زن گرفتی

بکن یادی از خونه ویرونه من

آ....ی دلم دلم دلم وای وای وای

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

دنیای امروز ما

سیستم اقتصادی غلط دنیا بهم خورده وهمین باعث شده است که همزمان همه کشورهادچار ورشکستگی مالی وتهی شدن خزانه وبالارفتن ارقام مواد وخلاصه قرضه های بین الملی شوند.

در این بین دسته ای از دلالها ومال خورها وبساز بفروشهای ودهاتیها ناگهان به میلیونها ثروت رسیدند بخصوص درسرزمین گل وبلبل ومهد دانش وفرهنگ ما ، ومیدانیم که با این گونه ثروتمندان نوکیسه هیچکس غریبه نیست .

همه اصل ونصب ستاره خانم را خوب میشناسند وهنوز هم خیلی هاشان زنده اند وراست راست باچشمان لوچ وکج وکوله به عزراییل چشمک میزنند.

ستاره خانم هر تابستان خدا راهی وطن عزیز میشود وبا چند چمدان سبزی خشک وآجیل وشیرینی های بسته بندی شده وآشغال مخصوص صادرات! بر میگردد وآنهارا به یکی از همشهریان میدهد تا بفروشد او هم چند یورویی روی آن میکشد وبه خلق الله که حسرت به دل یک گزکچی هستند میفروشد.

فقط من میدانم که این ستاره خانم چقدر دلش میخواست یک نیم تاج الماس میگذاشت روی موهای خاکستریش ودرمیان شهر میگفت که این از جدم شیرین خانم بمن رسیده است !!!!درست مانند همین دوشسهای پیر واز کار افتاده قدیمی که نیمتاجشان را گم کرده اندویا جا گذاشتند!

ستاره خانم دشمن شماره یک پرو.ین خانم است ومیخواهد سر به تنش نباشد سایه اورا هرجا ببیند باتیر میزند ، به درستی کسی نیمداند که ستاره خانم ازکجا آمده است ؟ گاهی میگوید از ئژاد قدیمی آریایی هستم  زمانی میگوید جدم از اصفهان آمده ومادرم اهل تهران است اما واما همه میدانیم که پدرش عراقی بوده ودر کنار کوره های آجر پزی روزگار میگذرانده است ، ستاره خانم چند برادر وخواهر هم دارد که دور دنیا مشغول کارهای شریف میباشند.

حال اگر دست به دل پروین خانم بگذاری دیگر ترا ول نمیکند وتا صبح میخواهد با قسم وآیه ترا راضی کند که راست میگوید:

به او خدای احد وواحد وبه جدم قسم ، پدرش با شکم گرسنه وتن لخت می آمد پشت درخانه مرحوم ابوی خدا بیامرز تا لقمه ای خیرات بگیرد حالا دم دراورده تنبانش دوتا شده معلوم هم هست از کجا این پولها باورسیده درایران جاکشی میکرد وخانه اش جای زنان هرجایی بود زیر پوشش لباس فروشی ، اصلا از همون اولش تقصیر من بود که اونو بخونه ام راه دادم ،

تورو خدا ببین این بی اصل ونصب وبی سرو پا وبی پدر ومادر چه جوری سعی میکنه به ماها که جد اندر جد اصیل وجدمان معلوم است واصل ونصب دار بودند افاده بفروشد؟! .

حالا تاحرف بزنی یکی از پسر هاش هتل دار است دیگری نیمی از شهر دوبی را خریده وسومی میخواهد رییس کمون اروپا شود !

پروین خانم میگفت ، میگفت ، میگفت ماهم گوش میدادیم تا ناگهان سر وکله ستاره خانم از دور پیدا شد !!!

تا چشم پروین خانم باو افتاد ، گفت الهی قربون اون شکل وشمایلت بروم از دور با خودم میگفتم این شاهزاده خانم کیست که اینطور با وقار میاید همین الان صحبت شما بود واصل ونصبتان ونجابتان !

بعد رو بمن کرد وگفت : نه دخترم ! همین نبود ؟  سرم  راپایین انداختم ورفتم وباخود گفتم همان بهتر که باین جماعت دمخور نیستم .

ثریا/ اسپانیا/ از: یادداشتهای روزانه

 

جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰

جمعه ها

یک عصر داغ بهاری است

درختان بامید نسیمی خنک ایستاه اند

غربت با من همچنان همراه است

عصر غم انگیزی اسنت

ما ؛ این افتادگان شب از حریر مهتاب

چون یک غریق خسته در آبگیری تنگ

دست وپا میزنیم

غروب غم انگیزی است

تنهایم ، دیدگانم بانتظار ، پشت شیشه روشن

همه جا سبز است ، سبز درسبزی

ونقشی ازیک صحرای برهوت ، اما سبز

به دنبال چشمان روشنی هستم

چشمانی که درتاریکی کویر مانند دوالماس میدرخشیدند

آن دو الماس روشن ترا زخورشید بود

بی تو امروز عذاب دیگری است

با تو بودن نیز عذاب است

دراین غروب بهاری  ، اینسان بیقرار

های های مستان پیچیده در بن بست کوچه

کوهها درخیال پاکیزه بودن تا مرز غروب

اینجا، تاریک تراز همیشه است

دریچه ها بسته اند

انتظاری بی سر انجام

بانتظار جای پایی ، زخمی ، باز شدن دری

جمعه جانان وگلگشت عیاران

ومن تنها ، درانتظار  باز شدن یک در

وسلامی .

ثریا/ اسپانیا/ جمعه

 

پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

به تو : مادر داغدار

در شروع آفرینش ، ستارگان

خوش درخشیدند بر روی جهان

آه ، چه زیبا بود این نقش فلک

آه چه زیبا بود این رقص دختران

روزی مردکی فریا زد از بین شما

این رقص سلسه ناقص است دربین شما

یکا یک دختران گم شدند اندر میان

سلسله ناقص ماند ای گمرهان

نغمه زیبایشان خاموش شد

رقص گویایشان نابود شد

همه گویند : یکی بود وهیچ نبود

او بود چشم وچراغ این زمان

حال یک یک خاموش میشوند

در پشت های هوی ناله ها وگریه ها

آه ای دریغا  گم شد آن فاتح ما

گم شد رفت آن تاج و ستارگان

حال از چه میجویید آن رفته را نشان

کز پیش رفتند دختران وپسران

درخمشی شبانگه گر یستم باتو ای مادر

کز تو گم شد آن نگین وآن تاج وآن اختران

ما همه گواهان این سرزمینیم واین دیار

بیهود ماتم مگیرید بر ابلهان وخیمه دار

با توام ای مادر ،

تودرهستی ات پرده افراشتی

جدا از نیمه ها ، نیمه دیگری داشتی

جدایی افتاد درجان من

او بود موجب ایمان من

از آن اشکها وشادیهای دور

از آن رویا ها وبیداری دور

اینک بر شب نشسته  خوارو خفیف

خفته بر سیلاب روزگار زار ونحیف

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه : تقدیم به فرح بانو وهمه مادران داغدار

 

چهارشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۰

برادر بزرگ

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند/ هرچند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

ما چون زاهدان سیه کار خرقه پوش/ پنهان زدیدگان خدا می نخوردیم

     » فروغ فرخزاد «

در آن زمانها که هنوز انسانها انسان بودند وهنوز دنیا باین شکل  فجیع وبیرحم درنیامده بود وهنوز پدر ومادر احترامی داشتند وبرادر بزرگ همیشه جانشین پدر بود ، شاعران ونویسندگان پیوسته درنوشته ها وسروده هایشان  همیشه فلک غدار وشانس بد وستاره تاریک  رالعنت میکردند ، همه عوامل طبیعیی مور شماتت ولعنت قرارمیگرفتند ، اما هیچگاه کسی بفکر برادر بزرگ نبود که چگونه باعث ویرانیها میشود !

این برادر بزرگ همه جاحضورش پیدا بود درزندگی دخترکی معصوم که عاشق برادرکوچکتر شده حال باید اورا از سررا برداشت چرا که گوساله ای را علف میدادند تا درآتیه برایشان گاوی نه من شیر ده شود

برادر بزرگ درخدمت خلق محروم ! برادر بزرگ در خدمت ایمان برادر بزرگ ، درخدمت قدرت مافیایی وبرادر بزرگ در صدر هیت رییسه کمیته ها .

امروز این برادر بزرگ است که جانشین پدرخوانده ها ویا پدران است.

در آن زمان هنگامیکه برای دیدن » او « به زندان میرفتم مردان یونیفورم پوشیده دورم رااحاطه میکردند ومن خودرا بکناری میکشیدم وبا عجله میخواستم از کنارشان بگذرم ناگهان زنی چاق درحالیکه چادر نمازش را به کمر بسته ویک روسری سفید نیز با سنجاق زیر گلویش سفت کرده وبد ؛ میپرسید :

آهای کجا ؟ بااین عجله ، بیا اینجا ببینم ، ومرا به داخل یک پستو میکشید که با یک پرده کهنه ورنگ رو رورفته از بقیه اطاق جدامیشد مرا لخت میکرد وبه همه جای بدنم دست میکشید غذا ومیوها را دستمالی میکرد لباسهای شسته واطو کشیده اورا مچاله میکرد وبمن میداد ، میپرسیدم دنبال چی میگردی > میگفت ؛ خفه شو

دراین هنگام با یاس ونا امیدی به این بیگانه ها مینگریستم وبه تدریج احساس ضعف بمن دست میداد روی پلکان مینشستم آنها آن مردان یونیوفورم پوشیده گرد مرا احاطه میکردند ویک از آنها با صدای بلند میگفت :

میدانی رفیق ، زنان این مردان زندانی برای ما حلالند ومیشود با آنها همه کار کرد. من تکان میخوردم وناگهان ازجای برمیخاستم وخودم را به درون حیاط میانداختم وجلوی پله ها بانتظار نوبت بودم تا صدایم کنند .

روزی نامه ای برایش نوشتم ودرون جیب پیراهن او گذاشتم ، در حین گشت دوم نامه به دست یکی از این یونفورم پوشها افتاد نامه را خواند گویی دلش برایم سوخت وگفت :

زن بعد ازاین نامه هایت رابا پست بفرست  ما به دست او میدهیم ونامه را پاره کرد و....او بیخر از آنچه که درخارج از زندان بر سر من میامد بانتظار صفحه شطرنج بود.

برادر بزرگ باو دستوراتش را میداد درهمان بند وهمان زندان .

امروز با آن روزها فرق چندانی نکرده است تنها وحشی گریها بیشتر شده بی آنکه چیزی در اساس تغییری داده شود من چندان تعجب نمیکنم از آنچه امروز بر سر زنان ما میاید چرا که خود یک از همین قربانیها بودم.

نه کسی برایم دل سوزاند ، نه کسی برایم آوازی خواند ونه کسی به سینه پرزخمم مدالی زد.

بی نیاز از همه این بازیچه ها راه خودرا ادامه دادم.

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۰

گناهکار بزرگ

نه درمسجد دهندم ره ، که رندی/ نه درمیخانه ، کاین خمار خام است میان مسجد ومیخانه راهی است / غریبم ، عاشقم آن ره کدامست ؟

من با چهار ژائر کیش های مختلف دوست شده بودم از قضای روزگار ، این چهار زن وزائر همه از بزرگان ادیان خود بودند

یکی مسلمان ، یکس مسیحی ، یکی یهودی وآخرین آنها یک بهایی خانم مسلمان بمن میگفت :

باید روزی چهار بار سرت را روی زمین بگذاری وهزار بار بگویی  العفو العفو ؟ پرسیدم چرا ؟ گفت برای آنکه همه ما گناهکاریم وگاهی گناهی ازما سر زده ؟! گفتم با این تریب ممکن است من دچار خونریزی مغزی شوم وحال چرا باید بگویم العفو وچرا نباید بگویم بخشش یا چیز دیگری؟

گفت : نه ! قبول نیست خدا قبول نمیکند !!

رفتم بسوی بارگاه وخیمه گا ه وخانگاه ، دیدم آه آنجا ابدا جای ما نیست نه دستی درکار سیاست دارم ونه تجارت ، فقیری ، از راه رسیده میخواهد خودرا بخدا نزدیک کند .

گفتند نه! اینجا جای گداها نیست ، جای مردان بزرگ است !!!

رفتم بسوی مادر روحانی ، گفت :

هیچ مجله وکتابی را نباید بدون آنکه من ببینم بخوانی وهیچ کانالی را بناید غیرا ز کانال مسیحیان ببینی وهر هفته باید به نزد پدر  روحانی بروی وبگویی من گناهکارم وطلب بخشش کنی ؟! گفتم من گناهی مرتکب نشده ام ، نه کبیره نه صغیره . وسپس پرسیدم چرا به اینهمه فقیر وبیچاره که درگوشه وکنار خیابان از گرسنگی وبدبختی دررنج وعذاب هستند کمکی نمیکنید ؟ گفت :

دخترم اینها همه از کناهکاران هستند ! فهیمدم دزد گناهکار نیست ، آدمکش گناهکار نیست ، فروشنده مواد مخدر واسلحه ، گناهکار نیست فقیر گناهکار است ، دراصل فقر گناه است .

رسیدم به یکی دیگر ازآنها آنها که خودرا اولین وآخرین میدانند . خانمی بلند بالا معلوم بود درجوانی زنی زیبا وفتان بوده هنرپیشه ،دوبلور و...حال رهبر قومی شده که خود فرزند برحق الله میدانند او نیز میخواست روح وجسم آلوده مرا شستشو دهد چون گناهکار بودم وگناهم این بود که نتوانسته بودم با رهزنان ،ودیگر زنان همراه شوم

درکنج خانه نشسته بودم وسوزن صدتا یک قاز میزدم  واین گناه بزرگی بود .

وآخرین آنها زنی از کیش یهود بود یاد ش بخیر که زنی بی نظیر وصاحب اعتبار وتحصیل کرده وبا فرهنگ بی آنکه هیچ حساسیتی وتعصبی نسبت به کیش خود بخرج دهد ویا مرا گناهکار بداند.

به گمانم هنگامی که از دنیا رفتم آنگاه ( بزرگ میشوم ) مردم اینزمانه از زنده ها میترسند ومرده هارا تقدیس میکنند .همچنان که با شاه فقید ودوفرزند بیگناهش کردند و....میکنند !

بقول حاتف اصفهانی :

که یکی هست وهیچ نیست جز او.......

الفقیر ثریای اسپانیایی !از یادداشتهای روزانه اش