دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

آه....سکس بازهم سکس

در میان اخبار جدی وجنگها وخونریزی ها ، زنی کرمی را به دست میمالد ومیگوید :

من با این کرم بیشتر احساس لذت سکس میکنم ، نرم ولغزنده است واخبار ادامه دارد ، ناتو به حمله های خود ادامه میدهد وقذافی برای امریکا نامه نوشته وزلزله شهری را بکلی از بین برد وکرم نرم ولغزنده همه جا باتوست !.

روی دوساقم لباین مرتعش آب / بوسه زنان وبیقرار وتشنه وتبدار/ ناگه درهم ( خزیدیم) راضی وسر مست/ جسم من وروح چشم سار گنهکار » فروغ«

امروز این شعر یک تصویر رویایی ویک تعبیر زیبایی است از خود ارضایی زنی با آب  که خیلی هم کهنه وقدیمی شده است !!! امروز اشعار فروغ فرخزاد دیگر به دردکسی نمیخورد او درزمان خودش قفل شد مانند شاعران بزرگ دیگرکه به تاریخ پیوستند.

آنهاییکه کمی حجب وشرافت انسانی دروجودشان موج میزد خودرا کنار کشیدند ویا سیاسی شدند وبکلی از عرضه ادبیات پای خودرا بیرون گذاردند.

من بیخبر ونادان هنوز از شکوه وعظمت یک موسیقیدان بزرگ حرف میزنم درحالیکه دنیا به کوتوله ها بیشتر احتیاج دارد کوتوله  بدبختی که خودرا مانند مومیایی درست میکند ومیخواهد که چهل ساله بنظر برسد.

من دیوانه دررسای عشق سرودم درحالیکه عشق لغتی است ناشناخته تنها لرزش دوجسم دریک لحظه ویک تشنج چند ثانیه ای بین دو موجود یا همجنس ویا جنس مخالف درمیان یک تختخواب بزرگ ،

زبان محاوره ی ما جایش را به یک زبان لاتی وبی معنی داد وبکلی همه چیز از یادها رفت وادبیات سنگین ما به زباله دانی تاریخ ریخته شد وامروز تنها کتبی خریدار دارد که درمیان آنها بتوانی سکس اندیشی را بیابی ،پر بینده ترین وپر فروش ترین سریالهای تلویزیون سک اند سیتی میباشند وبهترین فیلمها آنهایی هستند که سکس علنی درمیان آنها جای دارد.

من کجا ایستاده ام ؟ کجا هستم؟ حال تهوع دارم وناشکیبانه به د نبال سایه ها میگردم بیخبر از همه قصه های تختخواب سه نفره ویا گاهی چهار نفره.

من تشنه میان بازوان او افتادم واز میان دوپستانم چیزی رشد کرد!!!! ونام این شعر نو میباشد .

-----------

حال هردو نا شکیبانه بهم میامیزند / همچو دوشاخه درخت / دریکدیگر میپیچند/ ترواشات آنها گلهارا سیراب میکند/

ما از سایه ها نمیترسیم / سایه ها دورند/ قصه دلتنگیها دیگرنیست جدایی معنی ندارد/لذت شراب دوشین را مزه مزه میکنم /جسم هر دوی ما روی تخت ، خسته /اما پیوسته است /آه زندگی زیباست !!

زندگی تنها میان یک رختخواب زیباست  دیگر زندگی معنی خودرا ازدست داده است حیواناتی هستیم که روی دوپا راه میرویم وشعور انسانی بکلی ازیادها رفته است وخودرا به دست باد سپرده ایم .

و.....اینها همه زاییده ادیان الهی میباشند.

نماز جمعه یادت نره! شب جمعه هم یادت نره ! یکشنبه کلیسا یادت نره ! شنبه دعا شب یادت نره !یاهو یاهو زدن یادت نره و.... مهم نیست سکس شب یادت نره.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۰

ساز جلیل شهناز

ایکاش میشد دوباره به دنیا میامدم وبین دو مرز یکی را انتخاب

میکردم. موسیقی ، موسیقدان میشدم وبا خود موسیقی ازدواج

میکردم ، امروز هنگامیکه پای آبرو وحیثت موسیقی ایرانی بمیان

میاید وصحبت از اعتبار آن درسطح ین المللی میشود جایی برای

موسیقی ایرانی نیست تنها شجریان توانست با آوازش به آنسوی

مرزها برود وبقیه آوازخوانان پراسم ورسم ! موسیقی را وسیله

ساخته اند تا به مقاصد مادی خود برسند ، دراین میان تنها میتوان

یک نمونه افتخار آمیز را نشانه کرد وآنهم مائسترو جلیل شهناز

است و همایون خرم ، متاسفانه کسان دیگری را هم داشتیم که

خیلی زود از دنیا رفتند مانند حبیب الله بدیعی .

شب گذشته هنگامیکه برنامه ای برای بزرگذاشت وهفتاد سالگی

پلاسیدو دومیگو را از تلویزیون میدیدم ، بی اختیار اشک

میریختم بخصوص یک نوازنده ویلون ارمنی ایرانی تبار که واقعا

کولاک کرد ، بیاد استاتید موسیقی خودمان افتادم که درچه وضع

وحالتی وبا چه رنجی موسیقی را زنده نگاه داشته اند،

نمیدانم چه دستهایی درکار است که نسل بزرگان موسیقی را در

پرده میگذارد وکوتوله های مطرب را بعنوان موسیقی دان و

شیرین نواز وبداهه نواز بر تخت مینشانند بی آنکه هیچ تسلطی

بر ردیفها وتکنیک موسیقی داشته باشند این کوتوله ها الگوی

تمام نمای موسیثقی ما شده اند  ، در ساز شهناز نوعی متانت

شور وزیبایی دیده میشود که انسانرا به آسمان میبرد ومطربهای

محفل نشین وبقول معروف پای منقلی هم لقب استادی گرفته

ومرتب جایزه دریافت میدارند چون پشت آنها به جایی بند است

که دیگران را ننگ میاید.

هنگامیکه قطعه ای از تکنوازی تار جلیل شهنازرا گوش میکنم با یک

انبساط خاطر ویک راحتی ازجای بر میخیزم گویی باری سنگین از

شانه هایم برداشته شده است ، ساز او درمعنی ومفهوم انسانی روح

را سیراب میکند.

درختی که تلخ است وی را سرشت

گرش بر نشانی به باغ بهشت

واز جوی خلدش دهی به هنگام آب

به بیخ انگبین ریزی وشهد وشراب

سرانجام نه گوهر اورد

همان میوه تلخ بار آورد

( ابوالقاسم فردوسی )

عمر دراز برای این اساتید موسیقی آرزو دارم و بامید روزی

هستم که موسیقی ایرانی نیر عالم گیر شود.

ثریا/ اسپانیا / یکشنبه

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

بهار وجوانی

بهار ، بخانه بر میگردد

بلبلان خواندن را تمام کردند

تنها به هنگام شب میشود بهاررا حس کرد

دردلم احساس جوانی موج میزند

احساس نیرومندی میکنم

خاطره ای شیرین دستم را میگیرد

تا باز مرا به روزهای پر نشاط

برگرداند

آوخ.....

از دنیا درهراسم

دلم بیقرار است

و به راههای دور میرود

به آنجاییکه خون ها روانند

وراهها به کوره راه ختم میشوند

این راه ها مرا به بیهودگی پیوند میدهد

ومیگوید که:

جوانی گریخته است

ثریا/ اسپانیا/ شنبه یازدهم ژوئن

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

خدا حافظ مرلین.....5

این مردم روان پریش که همه یک روانکاو دارند وبدون روانکاو

زندگی برایشان کشنده و.عذاب آور است .

بانک بزرگ جهانی کاترال آنهاست وخدا درآنجا حاکم است .

مردان کت وشلوار پوشیده با پیراهنهای سفید کشیشان وملاهای آنها

میباشند درکنار یک کلیسای قدیمی یک آسمان خراش شیشه ای بلند

قد برافراشته بود گویی مادری پیر داشت چهره عبوسش را درون

قامت بلند نوه اش میدید.

در سر زمین این خدای قدرتمند ، تو تنها هستی زمین میخوری دستی

بسویت دراز نمیشود کسی به زخمهای درون تو کار ندارداصلا ترا

نمیبینند تو یک لکه یک نقطه روی زمین افتاده ای آنها درهای مهر -

وعطوفت ومهربانی را به روی خود بسته اند ودرهای اقتصاد وبازار

دلاررا بازگذارده اند.

تحصیل درآنجا آسان است وهمیشه هم باید با خدای آنها همکاری کنی

عشق درآنجا بیشترا ز بیست وچهار ساعت طول نمیکشد آنها فرصت

عاشق شدن را ندارند کشی به عشق نمیاندیشد آنچنان زندگی میکنند که

گویی هیچ حادثه وتراژدی در این سر زمین روی نمیدهد واگرهم

روزی حادثه ای بوقوع بپیوندد فورا آنرا ترمیم میکنند .

گاهی با خودم فکر میکردم در زیر این ساختمانهای بلند چند صد نفر

مرده اند وچند هزار اسکلت زیر آنها مدفون است درون دریاچه ها

ورودخانه هاچند صد جسد گم شده اند .

متاسفانه این زهر همه جارا آلوده ساخته وسر زمینهای دیگر نیز

میروند تا الگویی از آن شوند یک چرک نویس با هزار نقطه غلط

در موقع برگشتن خوشحال بودم که بخانه برمیگردم ، ؟ کدام خانه ؟

دلم برای خانه خودم تنگ شده بود درجاییکه متولد شدم ، رشد کردم

عاشق شدم ، گریستم ، خندیدم ، حال دارم باز به یکی ازاین دهکده ها

میروم ، به میهمانی سر زمینی که که بسرعت دارد میدود تا به خدای

قدرت برسد سر زمینی که آب ساختمانهای قدیمی اش را ویران میکند

وتاریخ را از پیشانی آنها محو میسازد وبرایشان سکس در نیویورک

را به ارمغان میفرستد ، آنها نیز باید با تمام قدرت جلو بروند تا بخدا

برسند ،

آه .. بروید وبه دزدیها وجنایات شرافتمنمدانه تان ادامه دهید درعین

حال مرتب دم از حقوق بشر بزنید بی آنکه هیچ احترامی برای بشر

قائل باشید ، بندگانتان وبرده هایتان سر به زیر ومطیح درخدمتگذاری

شما سرازپای نمیشناسند با یک جایزه بایک مدال بایک ........

آنهارا تبدیک به شغالهایی میکنید که برایتان طعمه بیاورند.

به هنگام برگشت ، درون هواپیما سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم

روحم زخمی ، اندیشه هایم ترک برداشته وحال تهوع داشتم وباز

مجبور بودم که به دهکده دیگران بروم که کم کم انسانیت را و

عشق ومهربانی را وحس بودن درکنار یکدیگرا ازدست داده اند

اینجا نوشته هارا پایان میدهم درحالیکه گفتنیها زیاد است .

---------------

ثریا / اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه

 

 

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

خداحافظ مرلین.....4

این مردم روزهایشان را زیر نورمصنوعی میگذرانند وشبها هم در

تاریکی غذا صرف میکنند ! باید بسرعت غذارا میخوردیم صف

طولانی تر میشد

فردای آنروز تعطیل بود ومیتوانستیم به تماشای موزه ها ، دانشگاه

کتابخانه وپارکهای زیبا وشهرهای نزدیک مانند کمبریج وبرایتون

برویم ودر پارک زیبای شهر بوستون بر یک قایق که بشکل قو بود

سوار شویم ، درختان بلند وزیبا سایه روشن های پارک کم کم مرا از

بیهودگی بیرون آورد حال درمیان این مردم خوشبخت وسر زمین آنها

داشتم آرام میگرفتم، هوا گرم وهیچ بادی نمی وزید ، روزهای بعد باز

تنها بودم به پارکی نزدیک خانه رفتم وروی یک نیمکت نشستم

به تماشای مردمی که خوشبخت بودند وهیچ حادثه وتراژدی درانتظار

آنها نبود، بچه ها که همراه پرستاران بومی خود بازی میکردند

به ساختمانهای روبروی پارک خیره شدم یک دوگانگی یک زشتی

مرا دچار رعشه کرد پلکان آهنی بطور مارپیچ از پشت پنجره های

کثیف ودود گرفته تا بالا میرفت ، اتو مبیلهای بزرگ بسرعت رد

میشدند وزنانی که لب برلب یکدگر گذاشته روی نیمکتی به راز ونیاز

مشغول بودند ومردانی که دست دردست هم به نوازش یکدیگرسرگرم

بودند ، آنهارا همه جا میشد دید ، درهر رستورانی ، هر پارکی وهر

کافی شاپی.

دران سوی شهر خانه های بزرگ وسفید بر روی تپه قرار داشت که

اطرافشان را با حصارهای سیمی بسته ونگهبانان واتومبیلهای بزرگ

ورنگ وارنگ نشان این بود که اربابان قدرت درآنجا سکنی دارند.

به یک فروشگاه بزرگ رفتم فروشگاهی که بیشتر به یک شهر

کوچک شبیه بود همه چیز درآنجا یافت میشد وهمه چیز اتوماتیک

بود سیگار / قهوه / چای/ وغذا ! پسرکی جلوی فروشگا با یک

سطل پلاستیکی که درونش آب سبزی دیده میشد با چند لیوان

برای فروش کالاییش تبلیغ میکرد ، یک دلار ، تنها یک دلار !

قهوه ای گرفتم وروی یک صندلی پلاستیکی جلوی یک میز

پلاستیکی نشستم اینجا تنها وبیگانه بودم نسبت به همه چیز وهمه

کس احساس غریبی میکردم در دنیای آنهای جایی برای یک آدم تنها

وجود ندارد آنها از عظمت روح انسان بی خبرند ، زنهای مجرد

طلاق گرفته وبیوه را هیچکس دوست ندارد چون از نظر قانون آنها

( تنها هستند ) ! به همین علت شاید مردان با مردان وزنان با زنان

دست دردست یکد یگر دارند تا تنها نباشند وبه هنگام وقوع حادثه

بتوانند خودرا نجات دهند؟!

  شاید یکی قوی تراست ودیگری قدرتی ندارد روحش ضعیف است

وجسمش ضعیف تر،شاید برای آنکه تنها نباشند وبتوانند درجامعه ایکه

روح را نمی شناسد پذیرفته شوند .

------ادامه دارد

ثریا/اسپانیا / از: یادداشتهای روزانه

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰

خدا حافظ مرلین....3

حقیقت ، همیشه بر تخیلات پیشی میگیرد ومن هیچگاه درنوشته هایم

این نکته را فراموش نکرده ام ، انسان زمانی که جوان است هرابتذال

وهر موضوع پیش افتاده ای برایش زیبا ومشغول کننده وبی اهمیت

است ، زمانی فرا میرسد که دیگر حاکم بر وجود خود شده ومیخواهد

از مغز وخونش سم راکه نفوذ کرده است بیرون بکشد.

من هیچگاه امریکارا دوست نداشته ام وهیچگاه هم آرزو نکرده ام که

آنجا بروم تا جزیی از آن شوم ، حال میرفتم تا شاید آنرا پیدا کنم ،

شاید اشتباه کرده باشم درذهنم دنیای فراخ آنجا مبتذل بود احساسم این

بود که نمیتوانم خودم را راضی کنم در آنجا دفن شوم .

آن زمان تنها چیزی که مرا به آنجا کشاند ، دیدار عزیزانم بود دردلم

این آرزو موج میزد که ایکاش بتوانم آنهارا برگردانم.

از پله های برقی ، از راهروهای بی انتها وپیچ درپیچ میگذشتم -

تا اینکه خودم را کنار ریل گردانی که چمدانهارا میاورد ، دیدم

بچه ها بیرون درانتظارم بودند ، سرانجام رسیدم .

چند روز خواب واستراحت درهوای داغ ، تلفن کردن به دوستان

وآشنایان درشهرهای دیگر واینکه اطلاع بدهم اینجا هستم !

سپس تنها درخانه نشستم جلوی خدایی که دربالاترین نقطه اطاق

جای داشت ومرتب دستور میداد ، این را بنوش ، آنرا بپوش

وما شمارا تا آسمان میبریم ، تا آنسوی زمین ، درس اشپزی

درس زیبایی ، درس زناشویی ، فرمان پشت فرمان ، درس ایمان

بی آنکه من میل داشته باشم از آنها اطاعت کنم.

پشت درخانه پنج قفل وزنجیر ودرکنارش یک آلارم نصب بود -

بچه ها صبح زود باید سر خدمت خود حاضز میشدند !

از پشت پنجره  بیرون را تماشا میکردم خیابانهای عریض وطویل

مغازهای بزرگ وزنان ومردانی که مانند موجودات سنگی درحال

حرکت بودند با لباسهای مرتب ویکدست بر بالای یک تابلوی بزرگ

آنسوی خیابان نئون های رنگی خاموش وروشن میشدند وکوکاکولا

را تبلیغ میکردند روشنایی این نورها میتوانست تمام شب اطاق را

روشن کند.

شب درصف طولانی یک رستوران ایستادیم تا میز خالی پیدا شود

یک میز کوچک آهنی با صندلیهای آهنی گارسن ها بسرعت میرفتند

ومی آمدند سینی های غذا روی هوا بود  ، غذا بسرعت روی میز ما

قرار گرفت / تکیلا؟ نو ، آبجو ؟ نو، شاید ویسکی روی راک میل

دارید ؟ نه . آه کوکا کولا ؟ نه تنکیو فقط اب ، آب ، یک لیوان

بزرگ یک لیتری آب جلوی رویم بود ، رستوران آنقدر تاریک بود

که چشم هیچ جارا نمیدید وهیچ کسی را نمیشد دید گویی این مردم از

روشنایی  فراری هستند.

--------بقیه دارد

ثریا /اسپانیا : از یادداشتهای روزانه