دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

خداحافظ مرلین.....2

هواپیمای غول پیکر امریکن ایرلاین در فرودگاه نیویورک نشست ،

میبایست از آنجا به قسمت پروازهای داخلی میرفتم وهواپیمای دیگری

را میگرفتم تا خودم را به مقصد ( رودایلند ) برسانم ، درراهروی

طولانی وبی انتها وپیچ درپیچ درمیان مردمی که بی اعتنا ازکنارم

میگذشتند خودمرا به گیشه مخصوص رساندم تا مهر ورود را بگیرم

همان سدوالها وهمان جوابهای قبلی ، بلی ، خیر ، بلی؛ نو ، یس ،

چند کاغذ پرکردم ویک مهر درون پاسپورتم خورده شد حال میبایست

به دفتر دیگری مراجعه میکردم تا تائید بگیرم دریک صف طولانی

ایستادم تا رسیدم به میزی که یک بانوی مسن ومهربان آنجا بود ،

نگاهی به مهر کرد وچند سدوال دیگر بلیطم را که دوسره بود دید

ویک مهر اقامت همیشگی بمن نشان داد ، آه تا ابد میتوانستم دراین

کشور ودرسرزمین خدای قدرت بمانم ، اما این یک حقه بودمیدانستم

سر سه ماه باید آنجارا ترک کنم ، این ویزای طولانی مدت هیچگاه

به دردمن نخواهد خورد  ؛ به درون یک سالن مبله بزرگ رفتم

وروی یک صندلی راحت نشستم ، یک زن ومرد آسیایی نگاهی بمن

انداختند وپرسیدند ؛ از کجا میایی ؟ جواب رابا سئوال دارم :

برای چی میپرسید؟ گفتند : ساعت تو یک روز عقب است !!!

گفتم خوام هم یکر وز دیر به دنیا آمدم !

ناگهان آن سالن با دیوارهای زرد وصندلیهای آبی به حرکت درآمد

بلند شدم که بپرسم ، من باید هواپیمای دیگری را بگیرم اما چشمم

به مردی اونیفورم پوشیده درون یک اطاقک کوچک افتاد که داشت

این سالن بزرگ را که از اطاق من بزرگتر بود باخود میبرد .

در هواپیمای دوم روی یک صندلی بزرگ وراحت نشستم تلفن روی

صندلی جلو وروبروی من نصب یود میتوانستم با آن به تمام شهرتلفن

بزنم ! با هر نقطه آمریکا که میل داشتم ، تنها کافی بود شماره کارت

اعتباریم را میدادم!؟آفتاب دلپذیری از پنجره به درون میتابید ومن

بازهم میتوانستم از بالا به پایین نگاه کنم ، پلهای بزرگ ، دریاچه ها

وبانوی صلح وازادی با مشعل نیمه خاموش ! ساختمانهای بلند که

مرا بیاد غولهای قصه ها میانداخت ، به سوی قاره بزرگ راه یافتم

ساعتی بعد پای بر سر زمین رویاها وامکانات ، سر زمین آزادی !!

سر زمین عشق ، وسر زمین ذرت وارباب دنیا میگذاشتم .

آه ... چقدر مهربان بودند ، بی آنکه چمدانهایم را بهم بریزند( قبلا

این کاررا کرده بودند) گذاشتنداز آن دیوار سیمانی خاکستری بگذرم

---ادامه دارد

ثریا/ اسپانیا / از : یادداتشهای روزانه

یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۰

خدا حافظ ، مرلین مونرو

در صف طویلی که برای گذاشتن چمدانهایم روی نوار وسپردن

آنها به دست مامورمربوطه  ایستاده بودم، چند فرشته آبی پوش 

گرد من وبقیه میگشتند پاسپورتهارا ورق میزدند .کارت شناسایی را

زیرو رو میکردند، بمن رسیدند :

چمدانت را چه کسی بسته ، جواب دادم خودم

کی ، وچه ساعتی ؟ آه شب گذشته واز دیشب تابحال هم کسی بخانه

ما نیامد ، چه کسی ترا بفرودگاه رساند ؟ دخترم ، که او هم کار میکند

درون ان چیست ؟   مقداری لباس وچند تکه سوغات ، نه گل دارم نه

خوراکی ونه اسلحه ونه مواد مخدر ، خودم هم دراین سر زمین همه

مالیاتهایم را پرداخت کرده ام ، بلیطم هم رفت و برگشت است .

به جلوی گیشه مربوطه رسیدم چمدانم را گذاشتم روی ریل رونده 

وپاسپورتم را نشان دادم باضافه کارت شناسایی ، دوباره همان

سئوالها تکرار شدند وهمان گفتگوی قبلی ، آن فرشته آبی پوش با آن

دستمال گردن زیبایش بیشتر مرا وچهره ام را زیر ورو کرد گویی

میخواست مرا بخرد ، کسی را داری ؟ نه به غیراز بچه هایم ،

که پس از د ه سال میروم آنهارا ببینم > خیال ماندن داری ، نه ابدا ،

چون بقیه خانواده ام اینجا هستند ؟

آنهاچکار میکنند ، کار شرافتمندانه ، نه مدل هستند ، نه آرتیست ونه

دراگ میفروشند مالیاتهایشان را نیز بموقع پرداخت میکنند بی هیچ

سرو صدایی وهیچ گفتگویی .

بچه هایم آنجا نیز کار میکنند آنها هم نه مدل هستند نه درکار بیزنس و

خرید وفروش ملک دست دارند ونه دراگ ویا اسلحه ویا ارز قاچاق

میکنند ، کارشان شرافتمندانه است ، دربانک کار میکنند.

آدرس خانه ، آدرس بانک آدرس وآدرس.... وآدرس همه وهمه را

به آنها دادم ، تا از مرز بازپرسیها رد شدم تازه رسیدم به یک دیوار

آهنی ،

ساعت وهرچه فلزی دردست داری بیرون بیاور ، چشم ، با آن کفگیر

چند بار مرا از بالا تا پایین جستجو کردند ، کیف وساک دستی کت

هرچه را داری بریز روی این نوار ،

چشم ، اگر لازم شد لخت هم میشوم ، لخت لخت .

ده سال میشد که بچه هایمرا ندیده بودم حال داشتم میرفتم بسوی آنها

و....سر انجام توانستم خودمر ا به درون هواپیمای غول پیکرامریکن

ایر لاین برسانم ، وکنار پنجره بنشینم تا از بالا بتوانم ورود به دنیای

مدرن وآمریکای بزرگ وخدای قدرت را ببینم ، امریکایی که مانند

زهر درخون همه ر یشه کرده زهری که پاد زهر هم ندارد.

......... ادامه دارد

ثریا / اسپانیا

جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۰

گل رز زرد

زمانی فرا میرسد که شوری دردلم پدید میاید وبه روزهای گذشته

بر میگردم روزهای بربادرفته برای توصیف زیبا یی ها به دنبال

کلمه  هستم ، بسوی نام گلها میروم ورز زرد را انتخاب میکنم .

برای توصیف یک قهرمان به دنبال کسی میگردم ، هیچ مردی

درگذشته به غیرا از ( تو) مرا ودار به ستایش نمیکند ، دیگر دراین

دنیا نیستی تا نتیجه آنچه را که ساختی ببینی ، اطرافیانت از تو -

بهرهای زیادی بردند زندگیشان را درون بسته بندی یهای زیبایی

قرار د اده با روبان آبی وسیاه برای فروش عرضه کردند.

همه میخواستند زیباییهارا نشان بدهند وغم هارا!.

آنروزها شاعران نویسندگان از گل نرگس وسوسن نام میبردند

وتصور آنها درهمان نوک بینی شان بود نه بیشتر ، ترا نسرودند

وستایش نکردند مگر با گرفتن سکه ها.

امروز در این روزهای وحشت ، در میابم که هنوز هم میترسند

لب به ستایش تو باز کنند ، جیره خوارانی هستند که از کاسه ارباب

لقمه بر میدارند.

چه خوب شد پیری ترا بچشم ندیدم وهمان صورت زیبا ومهربانت بر

لوح ضمیرم نقش بسته وبه یادگار باقی ماند.

فصلها پشت سرهم میگذرند تابستانها گرمتر وزمستانها کوتاهتر شده

بهار پنهانی می آید ومیرود وخزان پایدار است.

جدایی تو از ما چقدر شبیه یک زمستان بود ،  یخ بندانی که باخون

سرخ آمیخته شده بود ، احساس تیره روزی کردیم اینجا ماه دسامبر

برای مردمانش ماه نشاط وپیروزی است وبرای ما ماه پیری وعریانی

درختان . وبهاران دیگر زنده نیستند تا زندگی ببخشند.

با رفتن تو نا امیدی بر ما چیره شد ودیگر چیزی باقی نماند همه چیز

بر باد رفت وویران شد ، حتی غرورما وشرفمان که آنهمه باعث

افتخارمان بود ، روزی همه مرزهای دنیا به روی ما باز بود ،

امروز همه درها به روی ما بسته شده است  وکاسه لیسان آن زمان

وچاکران ونوکرانت دست درکاسه ومشت بر پیشانی خاطره تو دارند

هنوز بیضه های آن پیر مرد رها نکرده اند واگر او پیروز میشد آنها

به دنبال دیگری میرفتند .

به تقلید از شاعران خارجی  آنها نیز سرود مقاومت سر دادند !!

سرودی که امروز گر یبان خودشانرا گرفته است بی آنکه ملتی را

بشناسند برای توده ها اشک تمساح ریختند وبرای خلق درمانده ،

سخنهای سخت وپیچیده درلفافه ارائه دادند ، از کاسه تو نان خورده

به نوکری دیگران روی میاوردند ، هنوز هم این داستان ادامه دارد

هرکجا دیگ آشی باشد آنها به گردش جمعند .

همیشه درجانم زنده هستی .

----------------------

ثریا/ اسپانیا

 

چهارشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۰

انسان وبیرحمی او

  در حدیث آمد که یزدان مجید

خلق عالم را سه گونه آفرید

یک گروه را جمله علم وعقل وجود

آن فرشته است ونه اندر سجود

نیست اندر عنصرش حرص وهوی

نور مطلق زنده از عشق خدا

----

یک گروه از علم ودانش تهی

همچو حیوانات از علف درفربهی

او نبیند جز اصطبل وعلف

از شقاوت غافل است واز شرف

و......

زان سیم هست آدمیزاد است وبشر

نیمی از فرشته ونیمش زخر.........ر!

--------مولانا جلاالدین رومی

امروز در تمام خرافاتی که همه از یک چیزناشی میشود

همه تصور میکنند که تمام اجزاء طبیعت تنها برای بشر

ساخته شده است ؟ وهمه این نعمات برای آن است که این بشر

یا این حیوان دوپا لذت ببرد وبرای هدف خود ازهیچ جنایتی

روگردان نیست .

در روی کره ارض واین زمین ودربین کلیه حیوانات هیچ یک

به اندازه آدمی بیرحم نیست واین بیرحمی راهدف اولیه خود

قرار داده برای همه هوسها واحتیاجات خود.

خدارا با ایمان درآمیخت بی آنکه مفهوم آنرا بداندوهنگامیکه در

کتاب مقدس مسلمانان میخوانیم :

قولو لااله الله وتفلحو  ، یعنی عملا تمام افراد روی زمین (باید)

به دیانت اسلام روی آورند ودیگران جزو کافرین میباشند!!!!!

دانش وعلم ومعرفت را باید گذاشت درون کوزه وآب آنرا نوشید

درحال حاضر سنی ، با شیعه مشگل دارد وبقیه ادیان نیز به همین

شکل جدا جدا برای یکدیگر دردسر میافرینند.

دین وسیاست هرد و در یک کفه ترازو قرار گرفته اند .

وما بیهوده به دنبال هدف مردمی میرویم .

آه که چه بیرحمی دنیارا فرا گرفته است وچقدر دنیا ترسناک

شده وهیچ امیدی هم نیست که نیست .

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد........حافظ

ثریا/اسپانیا/

سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۰

روزها وهفته ها

در طی این سالهای دراین شهرک نوپا هیچگاه وقت آن نرسید تا

لباس بلندی بپوشم وگردنبدی الماسی به گردن بیاوریزم !!!!

دراطاقهای پرنورمیان آدمهای جور واجور راه بروم .

آن روزها که هنوز زندگی جریان داشت دراین میهمانیها شرکت داشتم

حال شب وموقع خواب ساعتها طول میکشد تا رادیو را که نوری

آبی ازآن بیرون میزند  خاموش کنم خیلی طول میکشد تاروزهارا

رها کنم واز ذهنم برانم وبتوانم با خیال قصه هایم تنها باشم وبگذارم

آنها رشد کنند  ، صبح زود همچنان که زیر دوش ایستاده ام تاج

امپراطریس اتریش را بر سرم احساس میکنم وشنل مخملی که بر

شانه هایم رها شده الماسهای تاج امپراطوری بر پیشانیم برق میرنند

( هما ن کف شامپو ست )صدای جمعیت را از پایین میشنوم که برایم

هورا میکشند ومن دست تکان میدهم آب داغ نفسم را بند میاورد -

ورویاها گم میشوند ، نه ! هیچ چیز دردنیا مرا خوشحال نخواهد کرد

حتی تاج امپرطریس اتریش که دیگر گم شده است .

درجریان هستی من گیری هست رودخانه عمیقی بر تمام موانع فشار

میاورد تکانم میدهد وبه دنبال خود میکشاندم گرهی در میان دلم مرا

به مقاومت میکشاند ، آخ این درد است ، درد آوارگی ، دلهره است ،

حال رودخانه به دریاچه سرازیر شده ودر درون من غوغاست .

آنسوی پنجره ها زندگی جریان دارد ودراین سو همه جا سکوت است

در طول پیاده رویهایم از جلوی خانه بزرگی گذر میکنم ؛ باغ بزرگ

وخلوت با گلدانهای سفید سنگی لبریز ازگل ناگهان یک احساس

نا معلوم وعرفانی بمن درست میدهد ودلم میخواهد برگردم بسوی

پدر روحانی وبگویم آمده ام تا خود را به خدای تو عرضه کنم ودراو

ذوب شوم .

حوصله نوشتن وفریاد کشیدن را ندارم همه چیز را رها کردم سالهای

در نطرم بیک قرن میرسندباید مانند سایرمردم کبک را بد نام کنم

وحقیقت را به زیر خاک بفرستم ، اینکار ازمن ساخته نیست .

بر میگردم به درختان که مانند عشاق دست درگردن یکدیگردارند

پای درخاک ، مینگرم آنها نیز مانند من زاده طبیعت هستند

امروز تمام روزهای تقویم را پاره کردم بطور کلی تقویم را دور

انداختم دیگر میلی ندارم بدانم چه روزی است وما درچه ماهی

بسر میبریم ، آرزو داشتم هر هفته یکروز میبود ، از شب بیزارم

از خواب متنفرم ، ایکاش هفته هاتقسیم نمیشدند چه کسی روزهارا

شمرد وتقسیم کرد؟  صبح زود بیدار میشوم واز جاری شدن صدای

آب درون خانه همسایه میفهمم که روز دیگری فرا رسده است.

--------------------------------------------------------

ثریا/ مالاگا / اسپانیا

دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

میان دو سنگ

بالای صخره درشکاف دوسنگ ایستاده بودم درفکر هیچکس

وهیچ چیز نبودم ، نگاهی به عمق دریای آرام انداختم امواج

گای به صخره میخوردند وبر میگشتند، آه ، اگر خودرا به آغوش

این امواج پرتا ب کنم ، شاید موجی بلند شود ویا تنها یک دایره

کوچک در اطراف من ایجاد شود ، خورشید میدرخشید عده ای

در حال دویدن ، نشستن ، نوشیدن بازی وشنا بودند تنها زیر صخره

خالی بود وکف دریا بخوبی دیده میشد .

ماهیان کوچک وبازیگوش دورخود میچرخیدند درآنسوی شهردرختان

با شکوفه هایشان تاب میخوردند وازنسیم بهاری  ولذت میلرزیدند.

در این گرمای مطبوع فراغ بال بودن واحساس خوشی چه لذتبخش

است ، اما امروز من هیچ احساسی نداشتم در روحم غوغا بود ،

نجوا بود ومانند یک کندوی عسل در عطر روشن مغزم همه چیز

میچرخید آه ... همه چیزرا رها میکنم کمی بالاتر میروم تا به نوک

آن صخره برسم ، تا یک نقطه شوم .

ناگهان دستی بازویم را گرفت ، برگشتم چشمم باو افتاد چنان تکان

خوردم که گویی از یک حمام داغ ناگهان به زیر دوش آب سردرفتم

صخره را میدیدم ، دره را میدیدم تابش خورشید بیشتر شده بود علفها

سبزه ها وخزه ها به صورت رشته های کوچکی زیر آب میرقصیدند

و دربسترشان سنگهای کوچک سفیدی دیده میشد.

او دست مرا گرفت وآهسته پایین آورد درحالیکه لبخندی بر لب داشت

گفت : بهتر است دیگر آن بالا نروید ، آنجا گاهی هوا بد وخطرناک

میشود واگر درمیان شکاف دوسنگ بمانید بیرون آمدن از آنجا دشوار

است.

با تردید گفتم : به یقین دشوارتر از این زندگی امروزی ما نیست .

ثریا/ از دفتر چه یادداتشهای روزانه