دوشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۰

میان دو سنگ

بالای صخره درشکاف دوسنگ ایستاده بودم درفکر هیچکس

وهیچ چیز نبودم ، نگاهی به عمق دریای آرام انداختم امواج

گای به صخره میخوردند وبر میگشتند، آه ، اگر خودرا به آغوش

این امواج پرتا ب کنم ، شاید موجی بلند شود ویا تنها یک دایره

کوچک در اطراف من ایجاد شود ، خورشید میدرخشید عده ای

در حال دویدن ، نشستن ، نوشیدن بازی وشنا بودند تنها زیر صخره

خالی بود وکف دریا بخوبی دیده میشد .

ماهیان کوچک وبازیگوش دورخود میچرخیدند درآنسوی شهردرختان

با شکوفه هایشان تاب میخوردند وازنسیم بهاری  ولذت میلرزیدند.

در این گرمای مطبوع فراغ بال بودن واحساس خوشی چه لذتبخش

است ، اما امروز من هیچ احساسی نداشتم در روحم غوغا بود ،

نجوا بود ومانند یک کندوی عسل در عطر روشن مغزم همه چیز

میچرخید آه ... همه چیزرا رها میکنم کمی بالاتر میروم تا به نوک

آن صخره برسم ، تا یک نقطه شوم .

ناگهان دستی بازویم را گرفت ، برگشتم چشمم باو افتاد چنان تکان

خوردم که گویی از یک حمام داغ ناگهان به زیر دوش آب سردرفتم

صخره را میدیدم ، دره را میدیدم تابش خورشید بیشتر شده بود علفها

سبزه ها وخزه ها به صورت رشته های کوچکی زیر آب میرقصیدند

و دربسترشان سنگهای کوچک سفیدی دیده میشد.

او دست مرا گرفت وآهسته پایین آورد درحالیکه لبخندی بر لب داشت

گفت : بهتر است دیگر آن بالا نروید ، آنجا گاهی هوا بد وخطرناک

میشود واگر درمیان شکاف دوسنگ بمانید بیرون آمدن از آنجا دشوار

است.

با تردید گفتم : به یقین دشوارتر از این زندگی امروزی ما نیست .

ثریا/ از دفتر چه یادداتشهای روزانه

هیچ نظری موجود نیست: