بالای صخره درشکاف دوسنگ ایستاده بودم درفکر هیچکس
وهیچ چیز نبودم ، نگاهی به عمق دریای آرام انداختم امواج
گای به صخره میخوردند وبر میگشتند، آه ، اگر خودرا به آغوش
این امواج پرتا ب کنم ، شاید موجی بلند شود ویا تنها یک دایره
کوچک در اطراف من ایجاد شود ، خورشید میدرخشید عده ای
در حال دویدن ، نشستن ، نوشیدن بازی وشنا بودند تنها زیر صخره
خالی بود وکف دریا بخوبی دیده میشد .
ماهیان کوچک وبازیگوش دورخود میچرخیدند درآنسوی شهردرختان
با شکوفه هایشان تاب میخوردند وازنسیم بهاری ولذت میلرزیدند.
در این گرمای مطبوع فراغ بال بودن واحساس خوشی چه لذتبخش
است ، اما امروز من هیچ احساسی نداشتم در روحم غوغا بود ،
نجوا بود ومانند یک کندوی عسل در عطر روشن مغزم همه چیز
میچرخید آه ... همه چیزرا رها میکنم کمی بالاتر میروم تا به نوک
آن صخره برسم ، تا یک نقطه شوم .
ناگهان دستی بازویم را گرفت ، برگشتم چشمم باو افتاد چنان تکان
خوردم که گویی از یک حمام داغ ناگهان به زیر دوش آب سردرفتم
صخره را میدیدم ، دره را میدیدم تابش خورشید بیشتر شده بود علفها
سبزه ها وخزه ها به صورت رشته های کوچکی زیر آب میرقصیدند
و دربسترشان سنگهای کوچک سفیدی دیده میشد.
او دست مرا گرفت وآهسته پایین آورد درحالیکه لبخندی بر لب داشت
گفت : بهتر است دیگر آن بالا نروید ، آنجا گاهی هوا بد وخطرناک
میشود واگر درمیان شکاف دوسنگ بمانید بیرون آمدن از آنجا دشوار
است.
با تردید گفتم : به یقین دشوارتر از این زندگی امروزی ما نیست .
ثریا/ از دفتر چه یادداتشهای روزانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر