یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

کتابهای کهنه

کتابهایم ، کهنه وبرگ برگ شده اند

ورقهارا یکی یکی به دست باد میسپارم

درهای هوی سیلاب هوسها

وزمزمه درختان بی ریشه

میدانم تنها گل نیلو فر است که همیشه زنده میماند

ورقهای کتاب به همراه باد

رقص کنان روی زمین فرو میا فتندومینشیند

کلمات درگودترین سوراخها فرو میروند

از ورق شدن کتابها ، دلم میگیرد

خود را درمیان آنها  بخوبی میبینم ، تاریخ به همراه

شاعران !

خاطره ها، عشقها ، زیبایی ها ، حسرتها ، امید

وخشم !

همه زیر پای رهگذران نابود میشوند

هیچ دستی خم نمیشود تا یکی را برگیرد

کلمات آنها غریبه اند

آنها روح مرا نیز باخود میبرند

تنها جای پای رهگذران روی آنها دیده میشود

از پنجره به گلهایی مینگرم که ، ساقه هایشان

از درون سینه ام سر کشیدند

رهگذران بی اعتنا میگذرند

بی آنکه بدانند چه خطایی میکنند

گویی وجودم درمیان این برگهای کهنه بجا مانده است

آیا همه زندگی ام به همین گونه بوده ، برگ ، برگ

وکتابی ورق شده ؟

حال چگونه نیمه دیگر قلبم را به زیر پای رهگذری

بیاندازم ؟!

-------ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 29/5/

هیچ نظری موجود نیست: