دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

گریه شبنم

نوشتم کتابی به صد عز وناز

به وقت جوانی به عمر دراز

بترسم که مرگم درآید بر فراز

کتابم فروشند به نرخ پیاز -------شاعر ؟!

----------------

آن هوایی که بود درسر من

آن پرنده که پرید از باغ ما

فرو افتاد دراندیشه های تاریک

صدایش همچو شیری بیمار پهنای دنیارا پیمود

و.....خبر هارا باخود برد

او میدانست ، خوب میدانست

که از روزنه سرد مرگ عبور خواهیم کرد

او باغ را رها کرد

واز آن لاله های بازیگر دور شد

وگذاشت که دیگران سیب سرخ را

از درخت بچینند

سیبی که درانتظارش بودند

همه نا امیدند ، همه نا امیدند

اما او  به نور پیوند خورد

ونترسید

سخن از پیوند ا ندیشه هاست

سخن از هم آغوشیهاست

سخن از عمر رفته برباد است

درکنار شکوفه های سوخته

وعریانی ما

------------------- ثریا/ دوشنبه

ماخذ دارها !

این حیله بازان فقهایند ، شمارا ؟

ابلیس فقیه است اگر این فقهایند

گر احمد مرسل پدر امت خویش است

این بی پدران پس همه اولاد زنایند...........ناصر خسرو

------------------------

روزی برای امت من فرا میرسد که درآن از اسلام بجز اسمی نمیماند

مردم به نام ، مسلمانند اما درعمل دورترین کسان از اسلامند .

پیشنماز وولییشان خراب ، فقهای آن زمان بدترین فقهایند درزیر گنبد

آسمان ، فقها یی هستندکه فتنه از خودشان بر میخیزد وبه خودشان

باز میگردد.-----------شیخ صدوق ابن بابویه

-------------

...... وچون اهریمن چیره گردد صد گونه وصدها هزار گونه

دیوان از تخمه خشم وکین بر پارس فرمان رانند همه چیز رابسوزانند

نابود کنند آزادگی ومردانگی وبزرگ منشی را از بین ببرند ، وبه

کیش راستی وخوشی وآسایش وشادی وآنچه کارهای اهورایی است

همه را به تباهی کشانند وآنگاه با درندگی وستمگری فرمانروایی کنند

( اوستا / بهمن یشت )

------------------------------

لیک دور از سایه ها / بی خبر از قصه ی دلتنگی هاشان

از جداییها واز پیوستگی هایشان

جسم های خسته ما دررکود خویش

زندگی را می چسپد

ای بسا ازخویش پرسیده ام

زندگی آیا درون سایه های ما رنگ میگیرد؟

یا که ما خود سایه های سایه های خویشتنیم ......فروغ فرخزاد

--------------

ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای قدیمی

 

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۰

میخانه عشق

امروز مرا بینی ، میخانه برافتاده

دستار گره کرده بیزار زسجاده

آن دلبر پر فتنه با جمله دستانها

خوش خفته وجمله شب درعشرت آماده -----------مولای رومی

هیچگاه درفکر شکست نبوده ونیستم هیچگاه خودرا شکست خورده

احساس نکرده ونمیکنم وبه همین خاطر هم درحال تلا شم .

هیچگاه نگذاشتم درتله بی تفاوتی اسیر شوم وهمیشه دراندیشه مردم

ستمدیده بوده ام ومیگذاشتم که خشم فروخورده ام تبدیل به انرژی شود

کسیکه باخت وشکست خورد (او) بود ، وآنها بودند که درپی شکست

دادنم خودرا به هر آیینی ، میاراستند .

دوباره ازجای بلند میشوم وراه میافتم مانند همیشه .

دیگر کمتر به دنبال علم فلسفه ودنیای بی دون میروم نمیگذارم هیچ

پیچ ومهره دینی ومذهبی مرا درلابلای چرخ خود بپیچاند.

راه پیماییهای زیادی دراین بیابان بی انتها داشته ام آنهم بخاطراعتقادی

که بر جانم نشسته بود میخواستم فرا تر روم به همان سرعتی که

عطار رفت وبرگشت وهاتف تکان خورد من نیز بخود آمدم .

سر زمینم بر فرازبادها تکان میخورد نمیدانم به چه نیرویی باید

ایمان داشت نمیتوانم درمیان امواج شک ویقین لنگر بیاندازم.

قصه ها تمام شدند بچه ها دیگر باین افسانه ها بخواب نمیروند

تنها عده ای به دنبال تخته پاره ای میگردند تا دراین امواج پرآشوب

زمان خودرا نجات دهند.

من تنها شنا میکنم وبه غیراز دستها وپاها واندیشه هایم چیزی ندارم

حال یا فرو میروم ویا به ساحل نجات میرسم آنچه مهم است من

به هیچ سازشی تن درنمیدهم وزیر بار هیچ ایمانی کمر خم نمیکنم

نه بخاطر ناامیدی بلکه بخاطر آنکه بتوانم باز هم جلو بروم .

از: دفترچه یادداشتهای 2005

ثریا/ اسپانیا

شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۰

آخرین برگ

نه، دیگر به آفتاب خیره نخواهم شد

دیگر باو سلام نخواهم گفت

چشمانی که برای دیدن برفهای سپید

در بلندی کوها مشتاق بود

با نور خیره آفتاب دشت ، کور شدند

آن جویبار درمن مرد

زیر این تابش آفتاب بیرحم ، خشک شد

امروز بیشتر به ابرها میاندیشم

که ، درآسمان دیگری روانند

به رشد دردناک درختان کوچکم

که بی صدا از فصلها میگذرند

از مزرعه خالی خود

برایم هدیه میاورند

دیگر به آفتاب سلامی نخواهم گفت

به بوته های خشک میاندیشم

که زیر تابش او ، سوختند

وبه زمین فرو رفتند

به ععمق دره مرگ

دیگر آستانی نیست ، درگاهی نیست

ومن در آستانه روزهای تنهایی

به ابر ها میاندیشم که کشتزار دیگری را

آبیاری میکنند

----------

خاموش کنارم نشست

بار دیگر نگاهم کرد

نگاهش رفت وباز امد

چشمانم را بوسید

وگفت :

پیوند ما با یکدیگر بود

وتو آنرا شکستی

او از شکوفه های باغ میگفت

از طعم گیلاس واز پرده های مخمل سرخ

او مست بود ، مست بود

در رویا واوهام میخزید

حدیث مهربانیهارا بیان میکرد

با خیال ، مرا درفضای باغ

گرداند

بمن نگاه کرد ، سرشکم را دید

و...خندید

چه خوب ترا سنجیدم

پیوند ما با یکدیگر است

از او جدا شدم

گفت :

نام ترا همیشه بشادی میخوانم

--------------------------

از دفترچه یادداشتها 2004

ثریا / اسپانیا

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

برگ 2

از هفته آینده من مجبورم که نوشتن دراین صفحه وصفحات دیگررا

برای مدتی کنار بگذارم وچشمانم را به دست جراح بسپارم

حا ل یا کور برخواهم گشت ویا با دیدگانی روشن ، در طول این

چند سال یک رابطه پنهانی با دوستانی داشتم که ابدا آنهارا نمیشناسم

عده ای خواننده دایمی این صفحه بودند ، عده ای تازه میامدند وچند

نفری هم دوباره برمیگشتند واین آمد ورفت هرروزه برای من دلگرم

کننده بود .با سپاس وخواستار عمر طولانی وسلامتی برای همه آنها

-----------------------

ادامه  داستان اولین قطار

---------

از مصاحبه وامتحان برای رشته پرستاری در شرکت نفت آبادان

بر میگشتم که ( او) را دیدم آنروزکه بی خبر از همه عالم وآدم

در کنج قطار با هم نامزد شدیم آنچنان مست بودم گویی مردم نشسته

در قطار همه میتوانستند از میان من بگذرند ، این اولین لحظه این

زمان بخصوص که من گرفتار او شدم چه خروشی در من پدیدآورد

ودردلم چه غوغاها برپاشد ، حال این خروش فرونشست ، حس

مسولیت و خوابهای هولناک قدم جلو گذاشتند ، صدای اجداد درگذشته

از دوشاخک تیز مانند تیر بسویم پرتاب شد ، هان ، تو ، ای دخترک

سر بهوا وخیره سر واین پسر درقطار ، این واهمه حس زندگی را

از من گرفت ، نامزدی ما به نحو آسرار آمیزی طولانی شد بین دو

خانوداه از دو فرهنگ جداودو ملیت با وجود همه اینها کسی نتوانست

آن بوی پایداررا در من فرو نشاند از میان شکافی سخت

وزد وخوردها  زندگی را شروع کردیم واین آغاز ذلت وبدبختی من

بود وتازه فهمیدم که از نوع  آنها وکوچه توده ها نیستم ، نه

من از آنها نبودم دختری درانتظار درانتظار چه کسی درانتظار

شهزاده اسب سوار

از یادداشتهای روزانه

ثریا

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۰

اولین قطار

همه چیز زیبا وشگفت انگیز بود ، از جنوب بر میگشتم شهر درمیان

دود وگازهای متراکم ودوکش ها بخواب  رفته بود مسافران

کم کم بسوی در خروجی هجوم میاوردند بیشترشان خواب الوده بودند

قطار شب از جنوب میامد همچنانکه میگذشتیم لبخندی میزنم ، او

روبرویم نشسته درنگاهش تردید، دودلی وعشق دیده میشد.

قطار سریع از میان ایستگاها میگذرد وچهرهای منتظرخیره به پنجره

مینگرند ، من درخروشم در شرف آنم که درمیان شهر بشکفم، مانند

یک پوسته صدفی .

در پهلوی او نشسته ام قطار به آهستگی ایستاد درتمام مدت که

میخواستم پیاده شوم از پنجره به بیرون نگاه میکردم ، شهر بچشمم

زیباتراز قبل میامد شاید بواسطه خوشبختی بزرگی که داشت نصیبم

میشد ! با او نامزد شده بودیم حال خیال میکردم که منهم جزیی ازاین

سرعت هستم تا به میان شهر پرتا ب شوم .

تا حد زیادی بدنم بی حس بود همه عجله داشتند من آرام درگوشه ی

ایستاده بودم همه شوق بودم وهمه پرواز گویی یک پرنده بودم که

میخواست با بال عظیم خود آسمان بزرگ را طی کند، آرزو داشتم

بال داشتم تا باین پرواز ادامه میدادم .ایکاش قطار زودتر برسد !

هیچ چیزی نمیخواستم آن همبستگی که ما دونفررا بهم پیوند داده بود

وهمه شب روبروی هم نشسته بودیم واز آرزوهایمان میگفتیم ، هنوز

در سینه ام میگشت هیچ قدرتی نمیتوانست آنرا از من بگیرد .

آرزوهای زیادی بر وجودم حاکم بود کنار سکوی قطار پیاده شدیم

بانتظار آن بودم که دست مرا بگیرد وبا خود به خانه اش ببرد وبگوید

که این نخستین دختری است که دوست دارم وباید پیوند مارا بپذیرید !

اما ، او دستهایش را درجیب شلوارش فرود برد کیف کوچکش زیر

بغلش بود ذهن من هیچ چیزی را قبول نمیکرد او بی توجه به آنچه

که در سر راه ما قرار خواهد گرفت درباره سرنوشت وآینده ماگفته

بود ، حال خیلی خونسرد وراحت گفت :

خوب ! رسیدیم ، فردا ترا خواهم دید ،

من مانند یک کودک شیر خوار که از سینه مادر جدا میشود درکناری

راه میرفتم ، از کدام سو وبه کجا ؟ امروز که آن گذشته ها را بیاد

میاورم دراین فکرم که هیچگاه نتوانستم ببینم چشمان او چه رنگی دارد؟

وعقیده راسخ او نسبت به انتخاب من چگونه بود ؟ .

بی هیچ هدفی راه میرفتم به هنگام عبور ازچهارراه ناگهان پرید ومرا

گرفت ونگاهم داشت ، آه مگر چقدر به زیستن وزنده ماندن من علاقه

داشت؟! ....... از یادادشتهای روزانه

ثریا/ اسپانیا