همه چیز زیبا وشگفت انگیز بود ، از جنوب بر میگشتم شهر درمیان
دود وگازهای متراکم ودوکش ها بخواب رفته بود مسافران
کم کم بسوی در خروجی هجوم میاوردند بیشترشان خواب الوده بودند
قطار شب از جنوب میامد همچنانکه میگذشتیم لبخندی میزنم ، او
روبرویم نشسته درنگاهش تردید، دودلی وعشق دیده میشد.
قطار سریع از میان ایستگاها میگذرد وچهرهای منتظرخیره به پنجره
مینگرند ، من درخروشم در شرف آنم که درمیان شهر بشکفم، مانند
یک پوسته صدفی .
در پهلوی او نشسته ام قطار به آهستگی ایستاد درتمام مدت که
میخواستم پیاده شوم از پنجره به بیرون نگاه میکردم ، شهر بچشمم
زیباتراز قبل میامد شاید بواسطه خوشبختی بزرگی که داشت نصیبم
میشد ! با او نامزد شده بودیم حال خیال میکردم که منهم جزیی ازاین
سرعت هستم تا به میان شهر پرتا ب شوم .
تا حد زیادی بدنم بی حس بود همه عجله داشتند من آرام درگوشه ی
ایستاده بودم همه شوق بودم وهمه پرواز گویی یک پرنده بودم که
میخواست با بال عظیم خود آسمان بزرگ را طی کند، آرزو داشتم
بال داشتم تا باین پرواز ادامه میدادم .ایکاش قطار زودتر برسد !
هیچ چیزی نمیخواستم آن همبستگی که ما دونفررا بهم پیوند داده بود
وهمه شب روبروی هم نشسته بودیم واز آرزوهایمان میگفتیم ، هنوز
در سینه ام میگشت هیچ قدرتی نمیتوانست آنرا از من بگیرد .
آرزوهای زیادی بر وجودم حاکم بود کنار سکوی قطار پیاده شدیم
بانتظار آن بودم که دست مرا بگیرد وبا خود به خانه اش ببرد وبگوید
که این نخستین دختری است که دوست دارم وباید پیوند مارا بپذیرید !
اما ، او دستهایش را درجیب شلوارش فرود برد کیف کوچکش زیر
بغلش بود ذهن من هیچ چیزی را قبول نمیکرد او بی توجه به آنچه
که در سر راه ما قرار خواهد گرفت درباره سرنوشت وآینده ماگفته
بود ، حال خیلی خونسرد وراحت گفت :
خوب ! رسیدیم ، فردا ترا خواهم دید ،
من مانند یک کودک شیر خوار که از سینه مادر جدا میشود درکناری
راه میرفتم ، از کدام سو وبه کجا ؟ امروز که آن گذشته ها را بیاد
میاورم دراین فکرم که هیچگاه نتوانستم ببینم چشمان او چه رنگی دارد؟
وعقیده راسخ او نسبت به انتخاب من چگونه بود ؟ .
بی هیچ هدفی راه میرفتم به هنگام عبور ازچهارراه ناگهان پرید ومرا
گرفت ونگاهم داشت ، آه مگر چقدر به زیستن وزنده ماندن من علاقه
داشت؟! ....... از یادادشتهای روزانه
ثریا/ اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر