جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۰

برگ 2

از هفته آینده من مجبورم که نوشتن دراین صفحه وصفحات دیگررا

برای مدتی کنار بگذارم وچشمانم را به دست جراح بسپارم

حا ل یا کور برخواهم گشت ویا با دیدگانی روشن ، در طول این

چند سال یک رابطه پنهانی با دوستانی داشتم که ابدا آنهارا نمیشناسم

عده ای خواننده دایمی این صفحه بودند ، عده ای تازه میامدند وچند

نفری هم دوباره برمیگشتند واین آمد ورفت هرروزه برای من دلگرم

کننده بود .با سپاس وخواستار عمر طولانی وسلامتی برای همه آنها

-----------------------

ادامه  داستان اولین قطار

---------

از مصاحبه وامتحان برای رشته پرستاری در شرکت نفت آبادان

بر میگشتم که ( او) را دیدم آنروزکه بی خبر از همه عالم وآدم

در کنج قطار با هم نامزد شدیم آنچنان مست بودم گویی مردم نشسته

در قطار همه میتوانستند از میان من بگذرند ، این اولین لحظه این

زمان بخصوص که من گرفتار او شدم چه خروشی در من پدیدآورد

ودردلم چه غوغاها برپاشد ، حال این خروش فرونشست ، حس

مسولیت و خوابهای هولناک قدم جلو گذاشتند ، صدای اجداد درگذشته

از دوشاخک تیز مانند تیر بسویم پرتاب شد ، هان ، تو ، ای دخترک

سر بهوا وخیره سر واین پسر درقطار ، این واهمه حس زندگی را

از من گرفت ، نامزدی ما به نحو آسرار آمیزی طولانی شد بین دو

خانوداه از دو فرهنگ جداودو ملیت با وجود همه اینها کسی نتوانست

آن بوی پایداررا در من فرو نشاند از میان شکافی سخت

وزد وخوردها  زندگی را شروع کردیم واین آغاز ذلت وبدبختی من

بود وتازه فهمیدم که از نوع  آنها وکوچه توده ها نیستم ، نه

من از آنها نبودم دختری درانتظار درانتظار چه کسی درانتظار

شهزاده اسب سوار

از یادداشتهای روزانه

ثریا

هیچ نظری موجود نیست: