نه، دیگر به آفتاب خیره نخواهم شد
دیگر باو سلام نخواهم گفت
چشمانی که برای دیدن برفهای سپید
در بلندی کوها مشتاق بود
با نور خیره آفتاب دشت ، کور شدند
آن جویبار درمن مرد
زیر این تابش آفتاب بیرحم ، خشک شد
امروز بیشتر به ابرها میاندیشم
که ، درآسمان دیگری روانند
به رشد دردناک درختان کوچکم
که بی صدا از فصلها میگذرند
از مزرعه خالی خود
برایم هدیه میاورند
دیگر به آفتاب سلامی نخواهم گفت
به بوته های خشک میاندیشم
که زیر تابش او ، سوختند
وبه زمین فرو رفتند
به ععمق دره مرگ
دیگر آستانی نیست ، درگاهی نیست
ومن در آستانه روزهای تنهایی
به ابر ها میاندیشم که کشتزار دیگری را
آبیاری میکنند
----------
خاموش کنارم نشست
بار دیگر نگاهم کرد
نگاهش رفت وباز امد
چشمانم را بوسید
وگفت :
پیوند ما با یکدیگر بود
وتو آنرا شکستی
او از شکوفه های باغ میگفت
از طعم گیلاس واز پرده های مخمل سرخ
او مست بود ، مست بود
در رویا واوهام میخزید
حدیث مهربانیهارا بیان میکرد
با خیال ، مرا درفضای باغ
گرداند
بمن نگاه کرد ، سرشکم را دید
و...خندید
چه خوب ترا سنجیدم
پیوند ما با یکدیگر است
از او جدا شدم
گفت :
نام ترا همیشه بشادی میخوانم
--------------------------
از دفترچه یادداشتها 2004
ثریا / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر