دوشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۰

ماهیگیر

در دنیا ، کسانی هستند که حاضرند گفته هایشان را بشنوید وجانشانرا

بگیرید.

دو ماهیگر درکنار دریا ، مشغول آماده کردن تورهای ماهیگری خود

بودند ، هردو از شنوایی فارغ وکر بودند !

اولی پرسید :کجا میروی  ، میروی ماهی بگیری ؟

دومی با خشم جواب داد : مگر نمی بینی که دارم آماده میشوم بروم ماهی بگیرم

اولی گفت : ببخش متوجه نشدم خیال کردم میروی ماهی بگیری

ودومی جواب داد ، بله کوری ، وگرنه میدیدی که میروم ماهی بگیرم

حال قصه پرغصه ماست .

ثریا /اسپانیا. تا اول ماه می تعطیل است

کمدی الهی

به گفتگوی جناب حضرت پاپ مقدس که از تلویزوین پخش میشد نگاه

میکردم با سئوال وجوابهای از پیش تعیین شده واز هزار صافی ردشده

آوخ . چه گفتگویی جالب وشیرینی برای من دربدر آواره که مانند

فرفره دائم دورخودم میچرخم ومیان شک ویقین سرگردانم وهمیشه

این بیت شعر را زیر لب میخوانم که:

نه درمسجد دهندم ره که رندی/ نه درمیخانه که این خمار خام است

کمی بخود آمدم ، قبلا چه دنیای راحتی داشتیم پیش از آمدن آنمرد

داروین لامذهب که آمد مارا از اوج قدرت انسانی وعظمت واعتبار

پایین کشید

ما که همدم سیارگان وماه دراوج کیهان عظیم بسر میبریدم با آن

افکار خود دران قرنهای طلایی که میپنداشتیم شکل وهیبت ما از

خاک زر ناب وآب معطر گل شده وشعله ازلی الهی درجانمان

دیمده شده وهمه موجودات عالم باید درخدمت ما باشند، ناگهان

این داروین بی دین ومذهب آمد ومارا از آن بزرگی وجبروت

به زیر کشید ومارا همدم مار وسوسک وعقرب وکرم خاکی و

زاییده عمو زاده های خود میمیون یکی ساخت .

وپشت سر آن مرد لامذهب وبی دین یک یهودی سر گردان

دیگری بنام ( فروید) آمد همه بافته خیال مارا پنبه کرد وگفت

این دیو شهوت است که عقل را می شوراند !.

آه چه غم انگیز است ، پاپ راست گفت زندگی در تکامل خیلی

بی معنی است !!!باید پذیرای همان سرود آفرینش باشیم وهمیشه

درخدمت تا آن بزرگان  هرروز بر قطر شکمشان افزوده شود

واز آچار الهی خود استفاده کرده به هیچ موجوی رحم نکنند.

----------

ثریا/ اسپانیا

 

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۰

مشهدی

نگفتم ما بیماری نوشتن داریم وتا چیزی را میخوانیم فورا احساس خوش نویسندگی بما دست میدهد ومیخواهیم خودمانرا به آب بزنیم وکمی سبک کنیم ؟

بلی نوروز رفت وبهار کم کم به نیمه میرسد روزهای خوش ورویاهای ما هم تمام شدند دوباره برگشتیم به اتم وانزال آن واین گفتگوها ادامه دارد وریال هم کم کمک به درهم ودینار تبدیل میشود وحضرت امام که تا دیروز رهبر بودند حال امروز والا حق شدندوتبدیل به امام زمان ، زمانه گشته اند وهمه جایشان با نام ومهر مبارک نام اعلی تزیین یافته است .

میتوانند بار سنگین مسئولیت ولایت ایران را تنهایی به دوش گرفته وبا خود به آسمان ببرند .

البته اینها تقصیر ما نیست که مینویسیم ماهم درروزنامه های اینترنیتی یا الکترونیکی میخوانیم خیال هم نداریم درکار ملک دخالت کنیم گاهی اشگی برای مادر وطن که بیمار وروبه مرگ است میریزیم  همه روزنامه ها وسایت های داخلی ( نه خارجی) دررسای این امام بزرگوار مینویسند درسرارسر ولایت ایران نمونه است ومثل ومانند ندارد مانند یک پودر لباسشویی قوی همه رنجها ومحنتها وگرفتاریها را از جامه عامه میشوید وپاک میکند حضرت امام ازنادر هم بالاتراست اگر نادرشاه حالا زنده بود سر بر آستانه او میگذاشت وافتخار میکرد که دهانه خر « ببخشید « اسب « ببخشید « اتومبیل حضرت امامرا با شانه هایش بکشد.

امام های قبلی همه مفلوک بی عرضه نالایق وبیچاره وقلابی بودند وهیچ ردا وعبایی به تنشان برازنده نبود همه از پشم شترمحلی بافته شده بود اما این حضرت امام تا ابد  میان تاریخ ، از عرب تا عجم میماند.

ببخشید من اینهارا خوانده ام واگر خطا مینویسم برمن خرده نگیرید تنها دعا میکنم که این یکی دیگر اگر به آسمان رفت برنگردد چون اشکی درچشمان این ناچیز نمانده که نثار راه وبدرقه وسپس استقبال کنم.

گفته هایشانرا باید  بر لوح زرینی نوشت وبه موزه آسمانی سپرد اگر روی زمین مثلا روی یک تخته سنگ بنویسند ممکن است دراثر مرور زمان پاک شوند ورندان چیزهای دلخواهشانرا روی آن حک کنند.

میدانم شما هم مانند من به مفاخر تاریخی خود علاقه دارید مرا به ضعف احساسات وضعف ملی متهم نکنید چرا که اینها تراوشات مغزی من است که ترواش میکند اگر گناهی هست ازراویان است

به تازگی در بعضی از بلاد تاریخی مد شده است که تا حاکمی به کر وفر رسید وخانه اش آباد شداورا به زیر میکشند وبه مواخذه وسپس اعدام انقلابیش میکنند وهمه اموالی را که برده بود از او پس میکیرند زروطلاها را »دیوان « میبرند وبقیه هم به دست غارتگران محلی میفتد تا آنها « خانوداه دار شوند« .

البته امروز دموکراسی بر سراسر دنیا حاکم است دنیا عوض شده شما خودتان اهل کمالید واین مسائل را بهتراز من میدانید من هم خواستم تنم را به آب بزنم ووضویی گرفته کمی سبک شوم.

با امید پذیرش وتقدیم احترام / مشهدی ثریا

 

آشفتگیها

من یک انسانم  نه بیشتر نه خودرا شاعر میپندارم ونه نویسنده بیماری

نوشتن دارم وخواندن همه جا یک قلم وچند دفترچه یادداشت ریخته

ویک لغت نامه که باید مفعول را از فاعل جدا کنم اما من چندان قادر

نیستم که تا ابد مشغول پاک کردن آلودیگی ها باشم آنهم آلودیگی های

قدیمی ، ریختن آشغالهای کسانی که روزی میل داشتند دنیارا ویران

سازند

گاهی احساس خفقان میکنم وپرده ای را بالا میبرم سپس ازخود-

میپرسم چه زمانی زندگیم شکوه پیدا میکند؟ ودر سایه این شکوه بکجا

میرسم وبه کجا خواهم رفت ؟ تنها اعتیاد من به نوشتن مرا ودارمیکند

که بنویسم ، به دنبال انحنای هر جمله هستم آنرا میگرم وهرجا لازم

شد آنرا میشکنم

امروز عصبی هستم ، زودتراز معمول از خواب برخاستم ودر اطاق

بالا وپایین میروم بیاد کسانی هستم که در زندگی من نقش بازی کردند

امروز باید این نقش هارا پاک کنم از ریاکاریهایشان بیزارم

درست باین میاند که یک دستمال چرب وآغشته  به

روغن وعرق را مرتب زیر بینی ام بگیرم ، آوخ ، حال تهوع پیدا

میکنم از اداها وعشوه ها متنفرم از اینکه آدمها خودشان را زیر یک

پوشش سخت لاک پشتی پنهان میکنند ، رنج میبرم.

خودم نمیدانم شاید باعث آشفتگی ورنج روحی کسانی باشم که آنهارا

دوست میدارم همین نام وهمین خصلت وهمین آ دمی که درونم هست

دوست میدارم وبرای نگاهداریش رنجها برده ام ومیبرم

نه نه میل ندارم مشهور شوم

میخواهم همانطور که هستم مرا دوست بدارند تمایلی ندارم که یک خانه روی ماسه های ساحلی بسازم.

شگفت آوراست که انسان باکسانیکه دوست دارد یکی شود، احساس

خوبی است احساس آنکه آن نخ را که باهم تابیده ایم سر آنرا بگیریم

وآن نخ لطیف را در فراسوی فضای آلوده جهان دراز کنیم ؛ امروز

رشته های بافته شده میان من وکسانیکه دوستشان میداشتم نازکترشده

زمانی به هراس میافتم که شاید به زودی پاره شود ، احساس بیگانگی

دورشدن از آن منظره زیبا ودوست داشتنی ، تیره وتارشدن حضور

کسانیکه دیگر تحمل شان برایم دشوار بود.

گاهی احساس میکنم کسانیکه به آنها دلبستگی داشتم از زاویه های

تاریکی می آمدند  وچه آسان رشته ها پاره شد

ثریا

شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۰

عید پاک

اینجا هم ، درمیان اوراق کهنه تاریخ

به زنجیرم

سر زمینی جوشان ، درون کوره ایمان

توده های مخمل وزر

بر شانه مردان وخالی از نشان واقعی

مومنی در مقابل صلیب

بانوایی محزون آواز میخواند

سایه ام دراینجا هم تنهاست

تولدم در زادگاهم نیز تنها بود

اینجا میان گروه دلالهای فروش دین

وعشق  ، وانبوه دیوارهای گچی

کنار دیوار بیکسی ، تنهایم

تنهایی من ، تنهایی زمین وتنهایی ماه

ومرگ خورشید

با صدای ریزش باران که شهررا باخود میبرد

دیوارهای شکسته ، برجها وباروها

وکلیساهای قد برافراشته وتکرار تاریخ کهنه

این تکرار ، راز برهنگی دنیارا

آشکار میکند

دلم دربند ریگزارهای کویر می طپد

شبهای پرستاره

خوابیدن روی پشت بام

سودای کوچ وپریدن از پل بیکسی

----------------

ثریا/ اسپانیا/ شنبه 23/4/

جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۰

سفر دوم

روزی ناگهان تصمیم گرفتم راه بیفتم واین خانه دوم را نیز به صاحب

وارباب پس بدهم تا بمیل خود آنرا بفروشد او فروشنده خوبی بود

باید میرفتیم بدون ویزا، بدون پول ، راه افتادیم انگلستان سر سبز را

رها کردیم تا از مقابل پنجره ما بگذرد بدون هیچ وابستگی،معلق ماندم

وبهترین تکه وجودم را بجا میگذاشتم دیگر متعلق به هیچ کجا نبودم

شهرها ، درختان ، تپه ها ، کوهها رودخانه همه عوض میشوند.

از کمبریج به شهر ناشناسی میرویم به سر درگمی اما خوشحالم که

دیگر زیر تیغ برنده که روحم را میشکافت نیستم ، آن تیغ تیزی که

هر روز بر روحم زخم میزد ، این دشتهای لاله پوش ، زمینهای زرد

زیر کشت خردل ومزرعه های نخود سبز خانه هایی بشکل قفس ،

همه را رها میکنم مانند یک پرنده درهوا پرواز میکنم بهر روی

میبایست روزی این گره را باز میکردم حال آنرا مینویسم نمیتوانم

آنرا درون یک کیسه ناگفته جا بدهم امروز روی زمین خالی راه

میروم واحساس میکنم هزار سال عمر کرده ام دراندیشه ام ؛ درفکر

زادگاهم ، این شهر جدید با زادگاهم یکی است اما اینجا قدرت آنرا

ندارم که درقلبها رخنه کنم ویا خودم رابه آنها نزدیک سازم دست کم

میتوانم بخودم راست بگویم دیگر نمیتوانم زیر بار آن مردباشم وباو

وخودم دروغ بگویم آن مرددیگردردلم جایی ندارد نه هیچکدام دیگر

برای هم ارزشی نداریم حال دارم به دنیای بی ارزش میروم،

به شهر گاوبازان ، دالانهای پیچ درپیچ وتاریک ومبهم، دلالهای

جور وجواجور با ساعتهای بزرگ طلایی در دستشان وزنجیرهای

کلفت بر گردنشان وزنانشان گوشوارهایی از جنس مرجان آویزه

گوش میکنند وتمام روز میرقصندبا موهای بلندو پرپشتشان .

حال داریم از مرکز دنیای متمدن !! دورمیشویم وبسوی شهر آشنا

میرویم ، آن باغهای عمومی که راه اسفالتی از میانشان گذشته ،

آن چهره های منحوس وتلخ ودختران وپسرانی که آزادانه عشق

میورزند ، همه را بجا گذاشتیم .

ومن از ترس دلم خالی است ومیلرزم با چند چمدان وچند کیف

دستی در یک فرودگاه ناشناس میخکوب شدیم.

برگ نخل های بادبزنی بزرگ بر ساحل سایه انداخته دریا با

رنگهای خاکستری کبود اب آبی رنگ با تیغه های قرمزآفتاب

جلو چشمانم میرقصند ، آفتاب تند وداغی پیکرم را دربر گرفته

وهنوز از فاجعه بیخبرم.

--------------------------------------------------

ثریا / اسپانیا/ از دفتر چه یادداشتهای روزانه !