در آن روزهای گذشته که مجبور بودم به کلاس درس بروم وایمان را
یاد بگیرم ، زبان لاتین هم جزیی از درس ما بودومیبایست آنرا فرا
میگرفتیم تا بتوانیم قصه ها وافسانه هارا زیر ور کنیم ، همه آنها در
کتاب بزرگ با حشیه طلای وقرمز ویک نوار پهن جمع آوری شده بود
جناب ( پدر روحانی)که حکم معلم را نیز داشت مرا به خنده میانداخت
مانند همه روحانیون عبوس پر افاده وبراق وسیاه پوش بود.
مانند مجسمه هایی که درمیدانهای عمومی شهر رم نصب کرده بودند
دران ردای سیاه بلند وبراقش که با یک صلیب بزرگ طلایی زینت
یافته بود مانند یک هیزم سوخته وخشک بلند بالا وعبوس برای ما
حرف میزد ساعت خودرا ری میز میگذاشت وهراز گاهی به آن
نگاهی میانداخت سر ساعت بلند میشد میرفت به اطاق پشت تا کمی
استراحت بکند ودوباره برمیگشت ، همه حواس من به شیشه های
رنگی زرد وآب وبنفش وقرمز بود که یک راهبه را نشان میداد
دست پسر بچه ای را گرفته با یاک کتاب قطور زیر بغلش ویک
تسبیح بزرگ نیز از کمرش آویزان بود اطاق یکپارچه سفید با
میز وصندلیهای تیره درگوشه ای از اطاق مریم مقدس کره زمین
را درمیان دستهایش میفشرد با یک لبخند شیرین وزیبا .
پدرروحانی با کلمات بزرگ و صدای پر طنینش داشت حرف میزد
کلماتی که نه صمیمانه بودندونه چندان حقیقت داشتند.
با همه این وجود میبایست آ نرا باحقیقت یکی دانست وجفت کرد
هنگامیکه بلند میشد تا برود با پاهای بلند وردای درازش گویی
داشت تاب میخورد در پشت سر او بسته میشد وسپس راهبه ها
با هیکل های سنگین خود برای آماده کردن میزمیامدند.
کف اطاق از مرمر سفید وبوی ضد عفنوی مرا دچار خفقان مینمود
در این اطاق همه چیز تمیز ، پاک وطلایی بودهنگامیکه پدرروحانی
برای ادای نماز باز میگشت من نزدیک بود بزنم زیر گریه !
چشمم به انگشتر بزرگ او خیره میماند یک حلقه طلایی با یک نگین
بزرگ سرخ رنگ گروهی که با من بودند همه سرهایشا ن پایین بود
همه آراسته ومن مانند یک مجسمه طلسم شده بودم وشیشه های رنگی
را میشمردم صدای پدر مقدس از دور دستها میامدکه لکتور را میخواند
من درغبار گم شده بودم زمین زیر پاهایم سست بود بیاد ریشه هاییکه
دورپاهایم پیچیده شده بودند میافتادم قوه تخلیم از کار افتاده بود کلمات
مانند سنگ بر سرم میخورد چشمانم به آن صلیب طلایی بودبا خود
فکر میکردم مرد جذابی است چرا از دنیا بریده وکشیش شده است ؟
چرا خودش را تا ابد محکوم کرده که برده این دین غم انگیز بماند
او شراب مخصوص را مینوشید ونان را به دنبالش میفرستاد نان او
بزرگتر از همه نانها ی گردی بود که بما میداد.
چشمان آبی او از پشت عینک سفید دیده میشد ، چقدر این چشمها
غمگین بودند سپس آوازی را با کلمات لاتین سر میدادوهمه با او
هم آواز میشدند ( پادره نوستروس) آه خدایا دوباره دنیا بسوی
بت پرستی وجهالت میرود؟
--------------------------
از یادداتشهای روزانه /ثریا/ اسپانیا/