چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۰

کلاس درس

در آن روزهای گذشته که مجبور بودم به کلاس درس بروم وایمان را

یاد بگیرم ، زبان لاتین هم جزیی از درس ما بودومیبایست آنرا فرا

میگرفتیم  تا بتوانیم قصه ها وافسانه هارا زیر ور کنیم ، همه آنها در

کتاب بزرگ با حشیه طلای وقرمز ویک نوار پهن جمع آوری شده بود

جناب ( پدر روحانی)که حکم معلم را نیز داشت مرا به خنده میانداخت

مانند همه روحانیون عبوس پر افاده وبراق وسیاه پوش بود.

مانند مجسمه هایی که درمیدانهای عمومی شهر رم نصب کرده بودند

دران ردای سیاه بلند وبراقش که با یک صلیب بزرگ طلایی زینت

یافته بود مانند یک هیزم سوخته وخشک بلند بالا وعبوس برای ما

حرف میزد ساعت خودرا ری میز میگذاشت وهراز گاهی به آن

نگاهی میانداخت سر ساعت بلند میشد میرفت به اطاق پشت تا کمی

استراحت بکند ودوباره برمیگشت ، همه حواس من به شیشه های

رنگی زرد وآب وبنفش وقرمز بود که یک راهبه را نشان میداد

دست پسر بچه ای را گرفته با یاک کتاب قطور زیر بغلش ویک

تسبیح بزرگ نیز از کمرش آویزان بود اطاق یکپارچه سفید با

میز وصندلیهای تیره درگوشه ای از اطاق مریم مقدس کره زمین

را درمیان دستهایش میفشرد با یک لبخند شیرین وزیبا .

پدرروحانی با کلمات بزرگ و صدای پر طنینش داشت حرف میزد

کلماتی که نه صمیمانه بودندونه چندان حقیقت داشتند.

با همه این وجود میبایست آ نرا باحقیقت یکی دانست وجفت کرد

هنگامیکه بلند میشد تا برود با پاهای بلند وردای درازش گویی

داشت تاب میخورد در پشت سر او بسته میشد وسپس راهبه ها

با هیکل های سنگین خود برای آماده کردن میزمیامدند.

کف اطاق از مرمر سفید وبوی ضد عفنوی مرا دچار خفقان مینمود

در این اطاق همه چیز تمیز ، پاک وطلایی بودهنگامیکه پدرروحانی

برای ادای نماز باز میگشت من نزدیک بود بزنم زیر گریه !

چشمم به انگشتر بزرگ او خیره میماند یک حلقه طلایی با یک نگین

بزرگ سرخ رنگ گروهی که با من بودند همه سرهایشا ن پایین بود

همه آراسته ومن مانند یک مجسمه طلسم شده بودم وشیشه های رنگی

را میشمردم صدای پدر مقدس از دور دستها میامدکه لکتور را میخواند

من درغبار گم شده بودم زمین زیر پاهایم سست بود بیاد ریشه هاییکه

دورپاهایم پیچیده شده بودند میافتادم قوه تخلیم از کار افتاده بود کلمات

مانند سنگ بر سرم میخورد چشمانم به آن صلیب طلایی بودبا خود

فکر میکردم مرد جذابی است چرا از دنیا بریده وکشیش شده است ؟

چرا خودش را تا ابد محکوم کرده که برده این دین غم انگیز بماند

او شراب مخصوص را مینوشید ونان را به دنبالش میفرستاد نان او

بزرگتر از همه نانها ی گردی بود که بما میداد.

چشمان آبی او از پشت عینک سفید دیده میشد ، چقدر این چشمها

غمگین بودند سپس آوازی را با کلمات لاتین سر میدادوهمه با او

هم آواز میشدند ( پادره نوستروس) آه خدایا دوباره دنیا بسوی

بت پرستی وجهالت میرود؟

--------------------------

از یادداتشهای روزانه /ثریا/ اسپانیا/

 

سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۰

اندوه تنهایی

ای رزوهای دردآور ، ای روزهای بدبختی

ای لحظه های بی شگفت ونا خوش آیند

امروز هرچه بر تو رفت ، از جنون وجهالت رفت

امروز پنجره های رابطه ها خاموش است

میان تو وپرنده ها

میان تو ونسیم ، سنگ میبارد

امروز ، روز عروسکهای خاکی وکوکی است

که ( همه چیز میگویند ) همه جامیروند

بی آنکه بدانند روزی غرق خواهند شد

ای روزهای بد بختی

امروز هم کسی نیست تا صدای زنجره هارا

خاموش سازد ، در شهر کورها،

من به صدای  کلمه گوش دادم

من به صدای صوت صوتک ودلقکها دل بستم

امروز جای بازی من زیر میز است

وآنها که زیر میز بودند

کم کم به روی میز خیز برداشتند

امروز ما همه قاتل یکدیگریم

وبرای قضاوت درعشق ، کوریم

امروز من همه قابلیتهایم را

در جیبم پنهان کرده ام

امروز روز دلقهای روی میز است

که درپشت صحنه برای ذره ای عشق

با صدای پای باد درحرکتند

صدای باد میاید ، ای روزهای بدبختی

ما هرچه را که داشتیم ، از دست دادیم

بی چراغ به راه افتادیم

ماه در شب تاریک پشت ابرها پنهان بود

خاطرات کودکی فراموش شد

وبجایش خدایان دروغین روی یک مکعب سیمانی

به خودنمایی پرداختند

ودر حوض ماهی ( فردا وآزادی ) شنا کردند

وتا دنیای ساکت ما ، مانند ریشه های هرز

قد کشیدند

امروز ، فردا، وهیچگاه روز ما نخواهد بود

چشمان روباه مکار بیدار است

------------------------- ثریا/ اسپانیا / دوشنبه

 

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

مجسمه

تو مرده ای ، وشب هنوز ادامه دارد

گویی ادامه  همان شبهای بیهوده است

......

خیلی مایل بود که مرا ویران کرده واز نو بشکل خودش بسازدوباخود

ببرد

باو گفتم ، برای ساختنم خیلی دیراست آرزویی هم ندارم بسان تو شوم

بیهوده وانگل ، بر این ساحل سوزان لمیده ام دراین روزهای آفتابی

وگرم ودرخشان ، به قایقها می نگرم که یکی پس ازدیگری روی

آبهای لاجوری درحرکتند من شاهکار خودرا آفریده ام دیگرکاری ندارم

دوست دارم بنویسم د ر آنجا که توهستی نمیشودنوشت ،

دوست دارم از کسانی یاد کنم آنجا که توهستی نمیشود ازهیچکس

یاد کرد تو خودرا در نخ های رنگارنگ پیچیده وپنهان کرده ای

روزی برای تو مینوشتم باشور والتهاب وچنان شوری داشتم که تب

میکردم ، به تو الهام میدادم امروز برای ساختن آن پل خیلی دیر است

دیگر نمیتوان به زیر درختان بید رفت وساعتها دراز کشید وآسمان را

تماشا کرد تو سالها درمیان زنان ودختران ( فروشنده) گشته ای حال

امروز میخواهی با یک دستمال سپید وتمیز خودرا پاکیزه کنی وسپس

آنرا درجیبت بگذاری دیگر مرد جوانی نیستی غروری هم درتو نیست

چیزی برایت نمانده یک شهرت رعد آسا وشیشه ای .

من انگشت خودرا درچشم سرنوشت فرو میکنم وهمان یک چشم اورا

نیز کور خواهم کرد.

تو درخطوط اصلی جوانی من دست بردی وآنرا خط خطی ساختی

ومن دراولین تبسم خود گریستم ودیگر هیچگاه نتوانستم جوانی خودرا

بیاد بیاورم وتو به اعتبار قلب سنگی خود بی اعتباری برای خود

به دست آوردی.

.................

ثریا/ اسپانیا/ از: یادداشتهای روزانه!

 

شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۰

زبان خدا

سلام ، ای شب تاریک  ، ای شبی که چشمان مسلح ! بیدار است

امروز درحفره های آهنی ایمان واعتقاد گم شدم

در کنار جویبار خونی که از سینه مردان روان است

ودرکنار ارواح ( مهربان) که طناب داررا میبوسند

وبوی باروت را به حلق فرومیبرند

من از دنیای اسرار  ونجواهای بی خاصیت سخن میگویم

واین دنیای ما ( لانه جانوران است)

لبریز از صدای ریختن گلها بخاک که همیشه در ذهن

خود ، گره های طناب داررا شماره میکنند

میگویند ، خدا یک وجود واجب است !

درتمامی اشیاء موجود است

زبان خدا چیست؟

زبان این وجود بی واجب را چه کسی میداند؟

میگویند : او با عشق به جهان نظم داد

میگویند : او خورشید وستارگان را به جنبش وا داشت

او کیست ؟ کجاست ؟ وچه کسی زبان اورا میداند؟

از آنسوی ( پرچین ) بمن گفت ! حق با کیست ؟

حق با کیست ؟ آن حس گمشده من ، چون بادبادکی

بر روی بام مه آلود این جهان سرگشته بود

امروز  از ورای روشنایی خورشید تاریکیها را میبینم

ونمیدانم حق کجاست وزبانش چیست ؟!

----------------------------------------

ثریا/ شنبه

 

جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۰

نقش دیگری

بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم

به پای سرو آزادی سر ودستی بر افشانیم

شرار ارغوان ، واخیز خون نازنیناان است

سمندر وار جانها بر سر این شعله بنشانیم

الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب

که ما کشتی دراین طوفان بسودای تو میرانیم--------آینه درآیینه

---------------

این بهار هیچ شباهتی به بهاران گذشته نداشت ، نه عطر آنروزها

به مشام جان رسید ونه بلبلی آ واز سر داد ونه پرندگان آوازشان -

دلنشین بود ، کلاغی از دوردستها قاری زد ورفت برای یک قالب

صابون .

دیگر گل زنبق آبی درهیچ باغچه ای نرویید ودیگر عشق افسانه ی

نخواند تا با نفسهایش سرمای درون را گرم نماید .

توت فرنگیهای رنگ شده رویهم انباشته درمیدان بازار سر گذربچشم

میخوزرد همه بد منظره وزشت ، پروانه هابا سکوت روی شاخه

گل سرخ مینشینند هیچ چیز مانند گذشته نیست .

بیاد ایام کودکی بودم که تابستان وپاییز آرام میامد وآرام میرفت بارها

گل حسرت درسینه ام شکفت ، وبوی گل بنفشه یاس وگل شب بوبا

شکوه همیشگی میشکفتند وامروز همه پژمرده اند .

چه سالهای با آنها زندگی کردم درختان سرو وصنوبر بمن گوش

میسپردند وچشمه ظغیان کرده آبشاری از بالای کوههای سرازیر

بود وبا شیوه خاص خود آواز میخواندو بستر گلها را احاطه میکرد

امروز دیگر صدای ویلن ونوای نی از دور دستها بگوش نمیرسد

آواز کوچه باغی مردان شب خاموش شده وبازار سیاست سکس

جای همه آنهارا گرفته است .

به هرکجا روی میکنی سیاست مدارن خردو بزرگ مشغول بافتن

گلیمی هستند که بی سروته همه پنه لوپه های زمانه اند که میبافند

ومی شکافند دیگر حتی آرزویی هم دردل نیست که بتوان با آن

خودرا فریب داد تنها اندوه وغصه ها برای آنچه که دیروز بود

وامروز دیگر نیست وآنها که زنده بودند وامروز درخاک پوسیدند

ثریا/ اسپانیا/ جمعه.

پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۰

ژاپن دوم ویا سوم ؟

روزی روزگاری در آرزوی این بودیم که یک ژاپن دیگری شویم

درمنطقه ! وامروز باید دستها را به دعا برداریم که سرنوشتی نظیر

ژاپن نصیب هیچ سر زمینی نشود ، آن مردم سخت کوش وبی آزار

که پس از جنگ دوم جهانی دست به سازندگی کشورشان زدند واز

تمام کشورها جلو افتادند امروز حتی آب برای نوشیدن هم درآنجا

پیدا نمیشود .

با این دیوانگان حریص وبی مغزی که بردنیا حاکمند معلوم نیست که

سرنوشت بشر به کجا میانجامد وچه کسانی درپشت پرده نخ این

دلقکهارا به دست دارند وبه میل خود میرقصانند ؟!( مرکز سرمایه

سازمان خواربار) ؟ یا ( مرکز بزرگ بانک جهانی ) ؟ که کم کم

کفگیر به ته دیگشان خورده وخیال دارند به پرورش حشرات بپردازند

تا آنهارا جایگزین خوراک بشر سازند بنی آدم هم بنی عادت است

وفورا به همه چیز عادت میکند ( مانند کوکا کولا !! ) ! دراین میان

آنچه که مهم نیست جان آد می وزندگی بشر وسرنوشت زمین است

هنوز کشورهایی وجود دارند که دست گدایی بسوی این بزرگان

دراز کرده ودرازای پرداخت پول ته مانده انبار مواد غذایی را

میگیرند دیگر کمکهای ( مجانی ) تمام شد کمتر زمینی برای -

کشت وکشاورزی باقیمانده تنها چند باشگاه برای پرورش انگور

وساختن شراب !وکارخانه شر ابسازی ، شرکتهای چند ملیتی

بی توجه به مرزهای ملی برای فعالیت به تمام نقاط دنیا پرمیکشند

همه جا به دنبال مواد خام میگردند وآنگاه با پیشرفته ترین -

تکنو لوژیها وبهترین فنون مدیریت وبازار یابی برای تولیدو توزیع

با کمترین هزینه وبیشترین سودکار میکنند.

قاره بزرگ آنسوی اقیانوسها میداند چگونه مردم را گرسنه نگاه دارد

تا به موقع بتواند به آنها ( گندم) ! بفروشد و....دنیای کمونیست هم

تمام شد دیگر واهمه ای نیست وساکسیفون بزرگ پرسرو صدا در

قله های یخ بسته سر زمین آلاسکا تهدید بزرگی است برای انهدام

بچه های بدی که گوش به ارباب نمیکنند بر سرشان آن میاید که برسر

ژاپن آمد وما...... اسب را رها کرده تنها قاچ زین راچسپیده ایم

وهرروز به رنگی بت عیار درمیاییم بی هیچ نتیجه ای .

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه