دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹

میان پرده !

در کنار آیینه میایستم ، ودر آن ترا تماشا میکنم

روزی توهم دراین این آیینه مرا تماشا میکردی

از پشت پلکهای اشک آلودم

عکس تو میلرزد

ودر قاب بزرگی که بر دیوار آویخته

لبهای سرد تو وچشمان خسته ات را میبینم

همه چیز در زیر زلال اشکهایم گم میشود

دیگر میان آیینه نیستی

نقش ترا آیینه بلعید

اما دلم ، دلم چون یک کودک یتیم

فریاد میزند ، کجایی ؟ ای همیشه مهربان

صدای قدمهای ترا میشنوم

در باز میشود

باد سردی میوزد

وبوی دریارا میاورد

که نقش تودرمیان امواج  آن نمایان است

نقش تو کم کم محو میشود ، گم میشود

واز من دور میشوی

-------------------- ژانویه یازده

یکشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۹

عاشورا

زاهد ، به ره کعبه رود که این ره دین است

خوش میرود اما ،ره مقصود نه این است

---------------------------------

آنروزهارا هیچگاه نمیتوانم فراموش کنم ، وترس ووحشتی که جانم

را میفرسود ، از یکسو مردان سیاه پوش ، هیستریک با زنجیر های

خون آولود که برپشتشان فرود میامد، بچه های کفن پوشیده که برفرق

سرشان خون وگل بود وزنان سیه پوش که گونه هایشانراچنگ میزدند

وزاری میکردند ، سینه مردان همه خونی بود جوان وپیر ، عماره

حامل یتیمان کربلا ، دست بریده ابوالفضل روی یک سینی مسی باخون

ومردی که سر نداشت واسبی که خون بر پیکرش پاشیده بنام ذوالجناح

علمهای بلند آهنی ، وشب شام غریبان که شهر یکپارچه تاریک میشد ،

میترسیدم ، احساس گناه میکردم ، گاهی از خود میپرسیدم چرا درچنین

روزی باید پدر من از دنیا برود ، عده ای میگفتند که باطنتش پاک بوده!

هبچ نمیدانستم چرا مادرم به شنیندن نام ( حسین وکربلا) غش میکند ؟

باز میترسیدم که او بمیرد ، اگر او میمرد من دیگر هیچکس را دردنیا

نداشتم ، آخ ...تر س ، ترس ، ترس ووحشت همه وجودم را فراگرفته

وسوگلی هم دوماه تمام سیاه پوش میشد ، باهمان سقز درون دهانش ،

رادیو دوماه تعطیل بود تنها اخبار وصدای تیک تیک ساعت وپخش

مستقیم روضه خوانی از مسجد سپه سالار ، وشاه هم به همراه هئیت

دولت در روز عاشورا درمسجد سپه سالار حاضر میشد ودر روضه

شرکت میکرد دران روز آخوند ها لحن صحبتشان عوض میشد وگفتار

آنها منحصر میشد به ستایش امام حسین وسپس پرستش شاه .

در آن زمان هیچکس بمن نگفته بود که امام حسین کیست تنها میدانستم

که نوه محمد وپیامبر مسلمانان ودر کربلا کشته شده است ، روی نقشه

جغرافیا کربلارا پیدا میکردم درعراق وهمسایه ایران بود اما چرا مردم

اینهمه برای همسایه عزاداری میکردند؟ کسی باین سئوال من جوابی

نمیداد ، تنها گریه بود ، شیون بود وشبها پنهانی عرق خوردن ورفتن به

خانه ای خرابات نشینان ، مادرم زاده یک زن زردشتی بود وپدرش -

مردی متعصب ، او هم چیز زیادی نمیدانست تا ذهن مرا باین قضایای

پیچیده روشن کند ، هنوز به  تاریکی های تاریخ نرسیده بودم وکتاب هم

به درستی نمیتوانستم بخوانم ، تنها ترس بود وترس وپنهان شدن در

گوشه ای وگریستن به تنهایی .

ادامه دارد......

شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹

مرگ پدر

من سلام بیجوابی بوده ام . طرح وهم آلود خوابی بوده ام

با تن فرسوده وپای ریش ریش /خستگانی بردم بردوش خویش

ای دریغ ازپای بی پاپوش من / درد بسیار ولب خاموش من

ای دریغ آن خفت از خود بردنم /پیش جان ازخواری تن بردنم

بار خود بردیم وبار دیگران/کارخود کردیم وکار دیگران.......شاملو

-----------------------------------------------------

باین فکر افتادم که به آهستگی وبه دوراز چشم مادر نامه ای به پدر

بنویسم واز او بخواهم که به کمک من بیاید ، غافل از اینکه پدر  خود

بیمار بود ودرتب سینه میسوخت ، به هر روی خودرا رساند وروزی

که از مدرسه برگشتم اورا درراهروی خانه بامادرم دیدم ، دوباره -

جدالشان درگرفته بود ومن از میان آنها گذشتم وبه اطاقم پناه بردم

آقاجان غدغن کرد که پدرم به آنجا وبه آن خانه نیاید بنا براین او دریک

میهمانخانه ساکن شد وهروز بعد از ظهر جلوی در مدرسه بانتظارم 

بود ، اوایل چندان باو روی خوشی نشان نمیدادم نمیدانم چرا ؟ وسوسه

وبدگوییهای مادرهنوز درمغزم نشسته بود ویا اینکه از هیبت لباس وکلاه

شهرستانی او خجالت میکشیدم ؟! وای بر من اگر اینگونه بودم ،

روزی بمن نزیدک شد وگفت :

تو کسر شان خود میدانی که بامن بیایی ویا بگویی پدرت هستم ؟

گفتم نه ! اما این نه بدتراز هزار آری بود ، نزدیک امتحانات نهایی

وآخر سال بود ومیبایست سخت درس بخوانم اما دلم نمیخواست دیگر

نه بمدرسه بروم ونه کسی راببینم با پدرم رفیق شدیم باهم به سینما و

بستنی فروشی میرفتیم باهم به عکاسخانه رفتیم تا عکسی بیادگار بگیریم

عکاس کراواتی باو داد تا برگردنش ببندد آن روزها مدوشیکی مردان به

کروات بود ودیگر کسی کلاه بر سر نمیگذاشت! بخصوص کلاه پهلوی

پیراهنش ویقه آن چنان گشاد بود که مردک عکاس با یک گیره لباس

از پشت یقه اورا بهم آورد وسرانجام یک عکس تما م برقی گرفتیم !!!

بمن نمیگفت که بیمار است سخت لاغر شده بود وگاهی سرفه های

وحشتناکی میکرد .

شب عاشورا بود همه جا سینه زنی وروضه خوانی بود مادرم بهمراه

سوگلی به روضه در مسجد سپهسالار رفته بودند ، آقاجان دراطاقش

کتاب میخواند ومن درگوشه اطاق داشتم درس میخواندم اما احساس

بدی داشتم دلشوره داشتم در اطرافم سایه هایی میدیدم سرانجام مادر

برگشت وبمن گفت که پدرت بیماراست ودریک بیمارستان بستری

است او تب کرده است واورا به بیمارستان برده اند وآدرس بیما رستان

بمن داد وگفت خودت تنهابرو واورا ببین ، تمام شب بین خواب

وبیداری ود رحال وحشت بودم آه چه شب بدی چشمم  به پشت

پنجره بود گویی صورت پدرم را میدیدم نمیدانم رویا بود یا

بیداری فریادی کشیدم واز خواب پریدم ، پدرم در بیمارستان تک وتنها

میان مرگ وزندگی چشم بانتظار دو فرزندنش بود ، بیمارستان رضانور

خیابان ( بیاد ندارم خیابان کاخ بودیا قوام السطنه ) فردای آنروزعاشورا

بود دسته ای سینه زن با علم وکتل دورشهر راه افتاده ونوحه خوانی -

میکردند : روزعزاست امروز .حسین درکربلاست امروز!!!!!!

من خیلی از این روزها وحشت داشتم ومیترسیدم همیشه خودم را در

جایی پنهان میکردم که نه صدای اذان نه روضه ونه صدای سینه زنها

را بشنوم .

آنروز به همراه وجاهت خانم با یک جعبه شیرینی به بیمارستان رفتیم

از پرستاری سراغ اطاق پدر را گرفتم با یک نگاه پر معنا بمن گفت :

درانتهای راهرو شماره هفتاد ونه میباشد بسرعت به آنجا دویدم اطاقی

را دیدم که درش قفل بود واطرافش را با پنبه مسدود کرده بودند مرد

پرستاری از آنجا گذشت از او سراغ پدررا گرفتم گفت:

او دیشب مرحوم شد ، تا دیر وفت چشم به دردوخته بود حال اگر میل

داری میتوانی به زیر زمین بروی وجنازه اش را ببینی ،

دیگر چیزی نفهمیدم وافتادم ساعتی بعد میان  سینه زنها راه میرفتم

واشک میریختم وآنها میخواندند روز عزاست امروز..........

وداستان ادامه دارد

جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۹

سوگلی

برد نقش پای ره گمگشتان ، مارا زه راه

ورنه مارا تا مقام دوست ، جز گامی نبود

---------------------------------- ؟

این جماعت ، هرورو صبح احتیاج به غسل جنابت داشتند ! تانماز

بخوانند وهرسال چادر روضه خوانیها درماه محرم برپا بود ، همه

مومن ! ونمازخوان بودند به غیرا از سوگلی !

سوگلی که نام او ( وجاهت خانم ) بود وبه راستی اسم با مسایی را

بر او نهاده بودند ! زنی بود لاغر با صورت استخوانی ، بینی عقابی

لبان باریک قیطانی که همیشه رویهم افتاده بود وکمتر به خنده باز میشد

خالی سیاه نیز بر بالای لب داشت که پسر خوانده همیشه این شعررا

میخواند :

زیر لب ،وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب  نقطه خال تو بربالای لب است

و.......نقطه هرجا غلط افتاد مکیدن ادب است !

آن روزگار هنوز خودکار پیدا نشده بود واکثرا باقلم وجوهر ویا

خودنویس مینوشتند وهرکجا غلط بود آنرا با زبان پاک میکردند!

این زن با تمام دنیا قهر بود واز همه بیزار وبقول مادرم میگفت

او شیر یک مادر عمری را خورده وکینه شتری دارد، این زن بیشتر

از همه در زندگی من نقش بازی کرد وسرنوشت مرا به ویرانی کشاند

حسادت ، بغض وحقارت او ناگفتنی است ، علاقه عجیبی به لباسهای

کهنه خارجی دست دوم داشت که دربازار رویهم تلمبار شده بود  بوی

گند ضد عفونی وبوی نای آن انسان را دچار خفقان میکرد ، ساعتها در

میان آنها میگشت تا چند پیراهن وژاکت وکت پیدا کند وسپس آنهارا

بخانه میاورد ودرون دیگ میجوشاند ومیپوشید از کارهای دیگرش این

بود که همه شیشه های آبغوره ، سرکه ، وپپسی  وغیره وروزنامه های

کهنه را جمع آوری میکرد وبانتظار مرد دوره گرد بود تا آنهارابفروشد

روزی مادرم باو گفت ، تو میتوانی با چند متر چیت ، یا کدری ، یاوال

لباسی برای خودت بدوزی وبپوشی این کثافتها چیست که بخانه میاوری

ویا این خورده آشغالها را جلوی دربفروش میرسانی ، کاردرستی نیست

وآن روز، روز قیامت بود که برپا شد ، من از ترس به درون اطاقم

رفتم و دردرون گنجه پنهان شدم تا داد وفریاد ها به پایان رسید ،

همه زنهای حرمسرا به خانه هایشان برگشته بودند بچه هارا رها کرده

وخود جانشان را بدر برده بودند واین زن  منحوس حاکم بلا منازع

خانه شده بود.

من نمیدانم چه چیز ی دروجود اوبود ؟ که آن پیرمرد حریص رارام

کرده و پسر خوانده ها هم به کمک پدر بر میخاستند !

پوست سفید او ؟ موهای فر ششماه زده اش که با پارافین رام میشدند ؟

دستهای استخوانی وبی برکت وبی خون او ؟  سینه صاف واستخوانی

ویا باسن بزرگ او ؟ .

هرچه بود او توانست همه رقیبان را از سر راهش بردارد وخود یگانه

حاکم منزل شود .

واین داستان همچنان ادامه دارد

 

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

حرمسرا

مادر من هیچ هنری نداشت ، نه از خیاطی سر رشته ای داشت و نه از

هنرهای دیگری که لازمه یک زن بود حتی بچه هایش را نیز به دست

دایه میسپرد تا شیر بدهند وآنهارا بزرگ کنند واکثر این بچه های بدبخت

به دست دایه های نادان میمردند ، دایه من زنی مهربان ودوست داشتنی

بود اورا به اندازه پدرم دوست داشتم سالی یکبارخودش را بمن میرساند

تا مرا ببیند وآن چند روزی که بامن بود همه غصه های دنیا را فراموش

میکردم ودرآغوش پر مهر او بوی مادر میجستم چقدر جایش درزندگیم

خالی بود.

در آن خانه لعنتی بین همه آن موجودات رنگ ووارنگ حتی یک نفر

نبود که از من راضی باشد  ویا مرا دوست داشته باشد کم کم احساس

کردم باید خودم را نجات بدهم گوشه گیری ام تبدیل به یک عصیان شد

وفهمیدم کنه نباید چندان احمق باشم تا به دست آنها اسیر شوم .

سوگلی پیر مرد ( آقاجان ) تازه دختری به دنیا آورده بود ومن از همه

خوشحالتر بودم که حد اقل یک همراه ویک همبازی خوب پیدا کرده ام

ونمیدانستم که همان دختر بچه روزی دزد مکاری از آب درخواهدآمد

دزدی که هم به زندگی من وهم به میراث من چشم دوخته بود.

من اورا چون خواهری کوچک دوست داشتم وحاضر بودم هرکاری را

برای خوشحال کردن او انجام دهم او همه دنیای خالی مرا پرکرد !

روزها بمدرسه میرفتم وشبها با او بازی میکردم برایش قصه ها میگفتم

در مدرسه نیز چندان خوشحال نبودم تنها در ساعت درس قران و  -

شرعیات میتوانستم خودی نشان بدهم چرا که قران را خوب میدانستم

ومعلم همیشه مرا تشویق میکرد وگاهی مرا بجای خودش مینشاند تا

درس قران به بچه ها بدهم واین برکت همان مکتبخانه قدیمی بود.

زندگی داخلی من مخلوطی ازحوادث ناهنجاروبی معنی بود ، هیچ

خاطره ای خوبی از آن روزها در ذهنم نیست که بخواهم آنرا بیاد

بیاورم ، زندگیم مانند سردابی بود که درمیان مشتی اشیاء وآدمهای

مضحک ، درمیان گرد وغبار نفرت وتوهین وتحقیروگفتارهای بیربط

میگذشت دریک حرمسرای بی در وپیکر که همه بهم تجاوز میکردند

پسر خوانده با زن پدر میخوابید ، باخواهر زن پدر وبا برادرزاده ها

وبیماری سوزاک وسفیلیس در بین آنها بیداد میکرد ، خود پیر مرد در

تلاش این بود که وکیل شو ووبه مجلس شورا برود کسی به کسی نبود

بوسه ها ونگاههای برادر خوانده ها وآن پیرمرا دچار تهوع میکرد ،

روزی مرا دربغل گرفت وبوسید وگفت تو عروس خودم میشوی واین

نوازش از چشم سوگلی پنهان نماند واز همان روزکینه مرا به دل گرفت

وپسر ک نیز زرنگ تر از آن بود که دم به تله بد هد او به دنبال کسی

بود که ( مال ومنالی ) داشته باشد واو بتواند درحکم مباشر روی -

املاک همسرش زندگی کند ، من چیزی نداشتم به غیرا زجوانیم وچند

تکه که متعلق به مادر بود ودر شهر زادگاهم  بجای مانده بود.

واین داستان همچنان ادامه دارد .

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

لازم است بدانند

توضحات ضروری !

شخصی میل دارد این نوشته را روزانه دریافت کرده وآز آنها کتابی

بچاپ برساند ، هنوز بر سرنام آن به توافق نرسیده ایم .

پرده ها پاره میشوند ، اگر کسی توضیح ویا یاد آوری ویااختلافی در

مورد این نوشته ها دارد میتواند با ایمیل من تماس بگیرد اما نه باناسزا

گفتنیها گفته خواهند شد دفترچه های پنهان شده از زیر انبوه خاکستر

بیرون آمده وخالی میشوند وآنچه نوشته میشود بی هیچ غرض ودشمنی

ویا انکار حقیقت است دربعضی نوشته ها مجبورم خود سانسوری

بعمل آورم چرا که میخواهم حرمت عده ای را نگاه دارم .

من درزمان خوبی زیستم ودرآن زمان تازه سرنوشتها داشت ساخته

میشد آدمهای خوبی را شناختم وهمچنین حیواناتی را که نام آدم برخود

نهاده بودند .چندان اهل تملق وچا پلوسی نبودم وشرف وغرورم را بر

همه چیز در دنیا ترجیح میدادم ، من امروز یک تاریخ زنده هستم ،

همین  ،بامید پیروزی.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / دوم فوریه دوهزار ویازده