جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۹

سوگلی

برد نقش پای ره گمگشتان ، مارا زه راه

ورنه مارا تا مقام دوست ، جز گامی نبود

---------------------------------- ؟

این جماعت ، هرورو صبح احتیاج به غسل جنابت داشتند ! تانماز

بخوانند وهرسال چادر روضه خوانیها درماه محرم برپا بود ، همه

مومن ! ونمازخوان بودند به غیرا از سوگلی !

سوگلی که نام او ( وجاهت خانم ) بود وبه راستی اسم با مسایی را

بر او نهاده بودند ! زنی بود لاغر با صورت استخوانی ، بینی عقابی

لبان باریک قیطانی که همیشه رویهم افتاده بود وکمتر به خنده باز میشد

خالی سیاه نیز بر بالای لب داشت که پسر خوانده همیشه این شعررا

میخواند :

زیر لب ،وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب  نقطه خال تو بربالای لب است

و.......نقطه هرجا غلط افتاد مکیدن ادب است !

آن روزگار هنوز خودکار پیدا نشده بود واکثرا باقلم وجوهر ویا

خودنویس مینوشتند وهرکجا غلط بود آنرا با زبان پاک میکردند!

این زن با تمام دنیا قهر بود واز همه بیزار وبقول مادرم میگفت

او شیر یک مادر عمری را خورده وکینه شتری دارد، این زن بیشتر

از همه در زندگی من نقش بازی کرد وسرنوشت مرا به ویرانی کشاند

حسادت ، بغض وحقارت او ناگفتنی است ، علاقه عجیبی به لباسهای

کهنه خارجی دست دوم داشت که دربازار رویهم تلمبار شده بود  بوی

گند ضد عفونی وبوی نای آن انسان را دچار خفقان میکرد ، ساعتها در

میان آنها میگشت تا چند پیراهن وژاکت وکت پیدا کند وسپس آنهارا

بخانه میاورد ودرون دیگ میجوشاند ومیپوشید از کارهای دیگرش این

بود که همه شیشه های آبغوره ، سرکه ، وپپسی  وغیره وروزنامه های

کهنه را جمع آوری میکرد وبانتظار مرد دوره گرد بود تا آنهارابفروشد

روزی مادرم باو گفت ، تو میتوانی با چند متر چیت ، یا کدری ، یاوال

لباسی برای خودت بدوزی وبپوشی این کثافتها چیست که بخانه میاوری

ویا این خورده آشغالها را جلوی دربفروش میرسانی ، کاردرستی نیست

وآن روز، روز قیامت بود که برپا شد ، من از ترس به درون اطاقم

رفتم و دردرون گنجه پنهان شدم تا داد وفریاد ها به پایان رسید ،

همه زنهای حرمسرا به خانه هایشان برگشته بودند بچه هارا رها کرده

وخود جانشان را بدر برده بودند واین زن  منحوس حاکم بلا منازع

خانه شده بود.

من نمیدانم چه چیز ی دروجود اوبود ؟ که آن پیرمرد حریص رارام

کرده و پسر خوانده ها هم به کمک پدر بر میخاستند !

پوست سفید او ؟ موهای فر ششماه زده اش که با پارافین رام میشدند ؟

دستهای استخوانی وبی برکت وبی خون او ؟  سینه صاف واستخوانی

ویا باسن بزرگ او ؟ .

هرچه بود او توانست همه رقیبان را از سر راهش بردارد وخود یگانه

حاکم منزل شود .

واین داستان همچنان ادامه دارد

 

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

حرمسرا

مادر من هیچ هنری نداشت ، نه از خیاطی سر رشته ای داشت و نه از

هنرهای دیگری که لازمه یک زن بود حتی بچه هایش را نیز به دست

دایه میسپرد تا شیر بدهند وآنهارا بزرگ کنند واکثر این بچه های بدبخت

به دست دایه های نادان میمردند ، دایه من زنی مهربان ودوست داشتنی

بود اورا به اندازه پدرم دوست داشتم سالی یکبارخودش را بمن میرساند

تا مرا ببیند وآن چند روزی که بامن بود همه غصه های دنیا را فراموش

میکردم ودرآغوش پر مهر او بوی مادر میجستم چقدر جایش درزندگیم

خالی بود.

در آن خانه لعنتی بین همه آن موجودات رنگ ووارنگ حتی یک نفر

نبود که از من راضی باشد  ویا مرا دوست داشته باشد کم کم احساس

کردم باید خودم را نجات بدهم گوشه گیری ام تبدیل به یک عصیان شد

وفهمیدم کنه نباید چندان احمق باشم تا به دست آنها اسیر شوم .

سوگلی پیر مرد ( آقاجان ) تازه دختری به دنیا آورده بود ومن از همه

خوشحالتر بودم که حد اقل یک همراه ویک همبازی خوب پیدا کرده ام

ونمیدانستم که همان دختر بچه روزی دزد مکاری از آب درخواهدآمد

دزدی که هم به زندگی من وهم به میراث من چشم دوخته بود.

من اورا چون خواهری کوچک دوست داشتم وحاضر بودم هرکاری را

برای خوشحال کردن او انجام دهم او همه دنیای خالی مرا پرکرد !

روزها بمدرسه میرفتم وشبها با او بازی میکردم برایش قصه ها میگفتم

در مدرسه نیز چندان خوشحال نبودم تنها در ساعت درس قران و  -

شرعیات میتوانستم خودی نشان بدهم چرا که قران را خوب میدانستم

ومعلم همیشه مرا تشویق میکرد وگاهی مرا بجای خودش مینشاند تا

درس قران به بچه ها بدهم واین برکت همان مکتبخانه قدیمی بود.

زندگی داخلی من مخلوطی ازحوادث ناهنجاروبی معنی بود ، هیچ

خاطره ای خوبی از آن روزها در ذهنم نیست که بخواهم آنرا بیاد

بیاورم ، زندگیم مانند سردابی بود که درمیان مشتی اشیاء وآدمهای

مضحک ، درمیان گرد وغبار نفرت وتوهین وتحقیروگفتارهای بیربط

میگذشت دریک حرمسرای بی در وپیکر که همه بهم تجاوز میکردند

پسر خوانده با زن پدر میخوابید ، باخواهر زن پدر وبا برادرزاده ها

وبیماری سوزاک وسفیلیس در بین آنها بیداد میکرد ، خود پیر مرد در

تلاش این بود که وکیل شو ووبه مجلس شورا برود کسی به کسی نبود

بوسه ها ونگاههای برادر خوانده ها وآن پیرمرا دچار تهوع میکرد ،

روزی مرا دربغل گرفت وبوسید وگفت تو عروس خودم میشوی واین

نوازش از چشم سوگلی پنهان نماند واز همان روزکینه مرا به دل گرفت

وپسر ک نیز زرنگ تر از آن بود که دم به تله بد هد او به دنبال کسی

بود که ( مال ومنالی ) داشته باشد واو بتواند درحکم مباشر روی -

املاک همسرش زندگی کند ، من چیزی نداشتم به غیرا زجوانیم وچند

تکه که متعلق به مادر بود ودر شهر زادگاهم  بجای مانده بود.

واین داستان همچنان ادامه دارد .

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

لازم است بدانند

توضحات ضروری !

شخصی میل دارد این نوشته را روزانه دریافت کرده وآز آنها کتابی

بچاپ برساند ، هنوز بر سرنام آن به توافق نرسیده ایم .

پرده ها پاره میشوند ، اگر کسی توضیح ویا یاد آوری ویااختلافی در

مورد این نوشته ها دارد میتواند با ایمیل من تماس بگیرد اما نه باناسزا

گفتنیها گفته خواهند شد دفترچه های پنهان شده از زیر انبوه خاکستر

بیرون آمده وخالی میشوند وآنچه نوشته میشود بی هیچ غرض ودشمنی

ویا انکار حقیقت است دربعضی نوشته ها مجبورم خود سانسوری

بعمل آورم چرا که میخواهم حرمت عده ای را نگاه دارم .

من درزمان خوبی زیستم ودرآن زمان تازه سرنوشتها داشت ساخته

میشد آدمهای خوبی را شناختم وهمچنین حیواناتی را که نام آدم برخود

نهاده بودند .چندان اهل تملق وچا پلوسی نبودم وشرف وغرورم را بر

همه چیز در دنیا ترجیح میدادم ، من امروز یک تاریخ زنده هستم ،

همین  ،بامید پیروزی.

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / دوم فوریه دوهزار ویازده

 

بیمارستان شوروی

خانه را ویران مکن ، ای عشق که اینجا

گاه گاهی مانندگان عقل را منزل میکنند

-------------------------------

گاهگاهی عجوزه پیری بخانه ما میامد وبا خود داروی چشم زخم یا

دعایی که ( آقاسید ) داده بود برایم میاورد ! بعدها همین آقا سید یکی

ار امامان بزرگ شهر شد.

بهر روی آن خانه بفروش رفت ، درشکه فروخته شد وما با چنددست

لباس وچند چمدان مقوایی راهی دیار غربت شدیم.

درخانه خویشی فرود آمدیم آن خانواده مهربان که یاد آنها همیشه گرامی

باد هر ر وز مرا با اتومبیل از این مطب به آن دکتر واز این بیمارستان

به آن درمانگاه میبردند وکسی نمی فهمید چه دردی درونم را میخراشد

تا اینکه به همت دوستی دربیمارستان ( شوروی) آن زمان بستری شدم

بمدت یکهفته، پس از آزمایشات لازم جواب دادند :

نه تیفوس دارد ، نه سل ونه طائون ! او از یک شوک شدید عاطفی

رنج میکشد ، با چند شیشه شربت وچند داروی ساده بخانه برگشتم

دنیا عوض شده بود واز اینکه دیگر کسی از من فرار نمیکند سخت

خوشحال بودم ، درهمسایگی ما خانواده ای زندگی میکردند که بسیار

با من مهربان بودند ومرا دوست داشتند ، نام زن ( هلن ) واز اهالی

لهستان بود وهمسرش مردی بسیار جذاب وخوش بود بنام مهندس

(ر ) روزها مرا به گردش میبردند برایم لباسهای جدید وشیکی حریدند

واز اینکه میتوانستم پیراهن آستین کوتاه با جوراب زیر زانو بپوشم با

کفش ورنی مشکی احساس شدید خوشی بمن دست میداد ، موهایم

بلند وپرپشت وخودم گویی تازه به دنیا آمده ام .

اما این دوران خوش چندان طول نکشید وعمر دولتم کوتاه بود ، مادر

رفته بود و( او) را پیداکرده سخت خوشحال مرا کشان کشان باچشمان

اشک آلود به آن خانه لعنتی برد ، خانه ای که سالهای برایم یک زندان

پر شکنجه ویک کابوس بود ، حرمسرایی مرکب از چند زن وچند نره

خر وماده گرگ ، خانه ای که به همه چیز شبیه بود غیر ازیک خانه

ومحل وماوای آسایش ، زنان آشغالی که از چهار گوشه مملکت پیدا

شده وحال افتخار همسری ( اقا جان ) را دااشتند چند صیغه ، چند

همسرعقدی وتوله هایشان، یک جهنم به تمام معنا بود ومن دراین خانه

میبایست زندگی میکردم  ، آرزو داشتم به نزد هلن برمیگشتم او مرا

مانند دخترش دوست میداشنت ، او هیچگاه بچه دار نشده بود ایکاش

مرا پیدا میکرد ومرا نجات مید اد حال دراین جهنم که هروز شعله های

آتش آن فزونی میافت ، چگونه زندگی کنم ، ایکاش مرده بودم درهمان

شهر خودمان درکنار پدرم ، کنار عمه ام وبقیه ، حال دراین خانه مانند

یک بازیچه مرا به تماشا گذارده اند.

بسن سیزده سالگی رسیده بودم ، گونه هایم رنگ گرفته وسینه هایم رشد

کرده واحساس میکردم دیگر بزرگ شده ام ، درمدرسه همکلاسیهایم

مرا بخاطر لهجه شهرستانیم مورد تمسخر قرار میدادند ،نه درخانه  ونه

درمدرسه درهیچ جای دنیا آرامشی نداشتم ، مادرم خودش را با خانه

سرگرم میکرد وهر چند گاهی بمن میگفت ، بر میگردیم ، دوباره به

وطنمان بر میگردیم ! او داشت هم خودش  وهم مرا فریب میداد .

وداستان همچنان ادامه دارد.........

 

سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

تب ! تب عشق ! تبی که من دارم

تب جانم را میسوزاند وهر روز رو به تحلیل میرفتم زمانی که کمی

حالم بهتر بود کنار پنجره مشرف به خیابان میرفتم نوری که از پنجره

به درون میتا بید مرا گرم میکرد از دور دستها صدای آوای نی ای را

میشنیدم گوشم را به پنجره می چسپاندم تا بهتر بتوانم آن آوای جادویی

را بشنوم.

هر روز یک دکتر جدید با دارویی جدید بر بالینم بود ویامن درراهروی

تنها بیمارستان شهر ( دادسن) دراز میکشیدم بانتظار طبیب ، یکی نظر

میداد که مالاریا دارم ، دیگری میگفت مسلول است وسومی مییگفت که

تیفوس گرفته وآخرین آنها که از خارج آمده بود ، گفت طائون است !!

اطرافم خلوت شد دکتر خارجی نظرش را داد ه بود ! غذایم هرروز در

یک کاسه چینی با یک لیوان لعابی پر آب وکمی نان بگوشه اطاقم رها

میشد، دایه ام رفته بود تا مبادا بیماری مرا به فرزندانش منتقل کند ؟!

ومادرم درکنار زنان همسایه ودوستان به دنبال پنجمین همسر ویک ...

صاحاب ! .

یکسال گذشت عده ای نظر دادند که بهتر است به پایتخت برویم ودرآنجا

دکتر ودارو بیشتر است شاید پزشکان بهتری بیابیم ودرمان شوم ومادرم

میگریست که اگر مرد درخاک غربت اورا بخاک بسپارم  بر ای او به

غیراز شهر وده خودش همه جا غربت بود .

پانزدهم فروروین بود که ما با خستگی تمام از اتوبوس جهان گرد پیاده

شدیم ، سه روز درراه بودیم وهرشب درشهری دریک میهمانخانه  بسر

میبردیم ، نه قطار بود ونه هواپیما تنها دو اتوبوس مسافر بری جهانگرد

وجهان تور که متعلق به دوبرادر( محمود واحمد لکو) بود دوبرادر -

چاق وپرگوشت که اولین تاکسی را نیز به شهر آوردند وبرای اسفالت

اولین خیابان اقدام کردند واین آخرین چیزی بود که من درآن شهر دیدم

آن روزها خانه ما درخاج از شهر در منطقه والی اباد قرارداشت یک

خانه بزرگ با درختان سر بفلک کشیده وپایاب _ نهری که از میان

خانه میگذشت وبخانه همسایه میرفت ومردی بنام کش کشو که هرروز

با جاروی دست بلندش از درون این نهر به خانه دیگری میرفت تا

کثافات آنرا پاک کند .

   باغچه های سبزی کاری ، گاوگرد برای آبیاری کرت ها و

باغچه ها وداربست های انگوری که در کنار پایاب قرار داشت وروی

آن سایه انداخته بود جایی که هرروز مادرم با رفقایش کنار سماور -

مینشت وقلیان دود میکرد !.

پدرم گاه گاهی بما سر میزد وبه اطاق من میامد مرا دربغل میگرفت

عجب آنکه حالم بهتر میشد ودرجه حرارت بدنم پایین میامد .

هیچ نمیدانستم که خطای بزرگ زندگی ما درکجاست ؟ وتفاووت بین

خیر وشر را چگونه میتوان وفهمید .

این داستان همچنان ادامه دارد !

دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

صفحه دوم ؛ خرکی را به عروسی خواندند

این صفحه ، روزانه است

----------------------

مادر ، گناه زند گیم را بمن ببخش /زیرا اگر گناه من این بود ازتوبود

هزگز نخواستم که ترا سر زنش کنم /اما ترا براستی از زادنم چه سود

-------------------------------------------------------

در یکی از دورافتاده ترین وقدیمی ترین شهرهای سر زمینم دردمای

داغ تابستان کویردیده به دنیا گشودم ، نمیدانم چه ساعتی بود اما ساعت

نحسی بحساب میامد وگویا دنیا قمر درعقرب بود مانند امروز !

در آن شهر هنوز مردم در پیله خاک گرفته قدیم میزیستند وهنوزمیان

قبیله هایی گوناگون با یکدیگر جدال داشتند جناب شیخ که اکثراستان را

زیر امپراطوری خود داشت کمتر اجازه میداد که پیروانش با مردم

عادی وعامی معاشرت داشته باشند ومتاسفانه مدرسه ای که من درانجا

درس میخواندم متعلق به همین گروه وقوم بود ، مردمی متعقد به مسائل

خود وپیرو رهبرشان که مانند گله گوسفند به د نبالش بودند ودرهر

خانه ای عکس مبارک ایشان روی طاقچه بود وهمه بسر ایشان سوگند

میخوردند .

مارا به عروسی دعوت کردند ومن بیخبر ازهمه چیزموهای بافته ام

را باز کردم وبه دور شانه هایم ریختم با روبان صورتی رنگی در

بالای سرم یک پاپیون درست کردم جورابهای کوتاه ورزشم را پوشیدم

با یک پیراهن تافته بدون آستین که دختر خوانده عمه ام برایم دوخته بود

در آنجا همه زنها ودختران حتی دختران خردسال چادر بسر داشتند

ومن مانند یک موجود عجیب الخلقه درمیان آنها راه میرفتم بکسی

اعتنایی نداشتم به هنگام غذا خوردن دیدم همه خودرا بهم چسپانده

وسر سفره جایی برای من نیست به درون آشپزخانه رفتم دایه امرا

پیدا کردم وگفتم من گرسنه هستم . دایه گونهایش را چنگ کشید که

ای وای خدا مرگم بدهد این چه ریختی است تو آمده ای مگر خانم

نگفت که باید با چادر وشلوار وجوراب کلفت میامدی ؟ بیا بیا برویم

ببرمت خانه ولباست را عوض کن ،

درهمین بین زنی مسن جلویم ایسنتاد گفت :

دختر کوچولو ، به کدام مدرسه میروی ؟ من نام مدرسه را باو گفتم

واورفت .

فردای آنروز مرا به دفتر احضار کردند خانم مدیر وسط دفتر مانند

شمر ایستاده بود ودرکنارش زن فراش مدرسه ، خانم مدیر گفت :

شنیده ام که موهایت را افشان کرده ای آنهم موهای پر شپشت را

بمن گزارش شده که موهای تو شپش ورشک دارند وباید آنهارا از

ته بزنی وناگهان با قیچی بزرگی که دردستش بود موهای بافته مرا

از ته برید وبا اکراه به دست زن فراش داد وگفت : برو اینها را

درون تنوز بیانداز تا بسوزند وسپس رو بمن کرد وگفت :

فورا برگرد خانه وبگو سرت را با نفت بشویند !!!! بخانه برگشتم

با موهایی که کج وکوله ازته بریده شده بودند وبه رختخواب رفتم

دچار تب ولرز بودم واین تب ولرز هفت سال طول کشید وهیچکس

نتوانست بفهمد که دردم چیست ،هرچه بعداز آن اتفاق افنتاد دیگر

برایم مهم نبود تنها آرزو داشتم از آن شهر ومردمش فرارکنم وبجایی

بروم که هیچکس نباشد واولین غربت من شروع شد وریشه ای که

در آن خاک داشتم پاره شد.

واین داستان ادامه دارد