دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

سایه ها به راه افتاده اند

آنکه در مستی از وطن میگوید ،

دلقکی است بیمارکه زیر نقاب یاس وخوشی های کاذب

خود را پنهان کرده است

زهر خندی است بر هزاران تلخی ها

چشمان دوزخی بما دوخته شده 

باید آرام بود وسر به زیر

آدمکشان درکمینند

کلمات من تنها برای خودم شکل میگیرند

اشک ترا جاری نمیسازند

تو با شعارهای تهوع آورت ، نقاب دلقکی را

جا بجا میکنی

بسوی کدام مهربانی میرویم ؟

خاک من مرا ازخود راند

بوی عطرش را نیز ازمن گرفت

دیگر فراموش کردم ، کوهستان زادگاهم

چه رنگی دارد؟

من در میان حکایتها، شکایتها ، روایتها

خوابیده ام

وزمزمه میکنم :

------------

» سر از بالین اندوه گران خویش بردارید ـ

» دراین دوران که از آزادگی نام ونشان نیست ـ

»در این دنیا که هرکس زر در ترازو ست «

» زور دربازوست  «

»جهان را به دست این نامردان صد رنگ بسپارید«

» که کام از یکدیگر  گرفته وخون یکدیگر بریزند«

» چرا از مرگ میترسید«  (شادروان فریدون مشیری)

---------------------

چه شبها آرزو کردم که ناگه

دست اجل درآغوشم بگیرد

چه شبها آرزوکردم که بشوید با بوسه ای

غبار چهره ام را

چه شبها آرزو کردم ، بسان یک پرنده

نشینم بر بستر معشوق

بسان یک تکه ابر ، بپیچم در پیکر ماه

بسان صبح روشن بتابم بر درکاشانه ام

چه شبها آرزو کردم ،  آرزو کردم

دریغا خاکستری سردم به روی شعله ای سوزان

------------------------- ثریا / دوشنبه 13/12/ 2010

 

»

 

 

 

یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹

آخرین ترانه

هیچگاه دیگر روی زادگاهم راندیدم درهمانجایی که مادر بار سنگینش

را زیر یک سقف تاریک بر زمین نهاد .

هیچگاه دیگر داربست وتاکستان انگور هارا ندیدم درهمانجایی که مادر

درکنار سماورش میجوشید ومیخروشید .

هیچگاه دیگر  صدای مادربزرگ را نشیندم که فریاد زد :

آخ ، یک دختر دیگر  ، نمیخوام اورا ببینم ! .

هیچگاه دیگر به زادگاهم بر نگشتم تا سرمساری مادررا ببینم .

هیچگاه نتوانستم نبض هستی ام را  در درونم احساس کنم .

کارم دراین دنیا ، یکه تازی بود هرچه را که برمن تحمیل میشد

از خود میراندم واگر چیزی یا کسی از من دورمیشد میگذاشتم

بگذرد .

هیچ ودیعه خداوندی نصیب من نشد درزمان تولدم خورشید بین

دوکوه پنهان بود وزهره ومشتری روی خودرا برگرداندند !

و.... هیچگاه بر سر سفره قانون ننشستم تا حکم قتلی را صادر

کنم ،

من یک تماشاچی دست وپا بسته درحاشیه زندگی خویشم

خوشحالم که یک زن به دنیا آمده ام ومرد نیستم .

ثریا/ اسپانیا/

برای خانم نادره افلشاری نویسنده وپژوهشگر. آلمان

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

خنده زدم بر باده

او ، آن مرد ،سینه انباشته ازدرد

خسته ، آلوده ، چون سواری فتاده از اسب

با دلی یخ بسته ، سرد ، وامانده

زهر در گاه رانده

آمد به این دیار شب زده

درانتظار ، با عطشی سوزناک، سرود مهر میخواند

بیهوده !

پوسیده بود رشته های امید

او ، دل شکسته ، چشمانش در حسرت آبی

میدوید چون سگ هاری

من ، خاموش ، سرد

بدرقه اش کردم در سفر تازه

با آه ، افسوس ، درد

شاید درون حجله ( غربت ها )

با نو عروس مرگ درآمیزد

او مرزهارا پیموده

مرزهای کهنه را ، همچو غلامان

سر فرود آورده درپیشگاه رسولان

بی نوحه !

او که روزی سرمست از جام باده

میفشرد  سخت چشمانش را

به دنبال یک جای خواب

اوتنها پوست ماری بود

که خالی شده از شهوت خویش

او که خالی شد از حرمت خویش

تشنه به دنبال روسپیان زمان

سینه میسایید در گرمای زمین

در پی آن آتش سوزان

او ، آن وامانده مرد، رانده از هردرگاه

میخواست بخت را آورد بخانه

بیهوده !

چشمه ای نیست که بیاشامد آبی

او میخزد با پیکر لغزنده

چو ماری ، در گودال .......

----------------------------------------------

ثریا/ اسپانیا / تقدیم به ساکن :

new port beach

 

جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۸۹

ستاره

نام این دختر ، ثریا کن بیاد دختر من ! وای برمن ، وای برمن !      

-----------------------------حمیدی شیرازی

در پرتو سپید رنگ ماه  ، دریک نیمه شب گرم تابستان ، مراصداکردی

با نامی از ستاره ها ، ان شب آسمان پر ستاره بود وتو ، مرا ستاره

خواندی .

تو از دنیای روشن عشق بودی ، در  تاریکی یک شهر کهنه ،

دستهایت لبریز از نوازش ، سینه ات پر شور،

گفتی شبی بسوی آسمان خواهی رفت ،تا ستاره دیگری برایم بیاوری

از آسمان شهر ما ستاره میبارید ، هزارن ستاره بر زمین مینشست

وتو میتوانستی ستاره دیگری را بچینی .

تاجی از ستاره بر سرم نهادی ، یک تاج تنها که نامش پروین بود ،

-------

دیوارتنهایی مرا از تو دور ساخت ودر یک غروب غمگین بار سفر

بستیم ، بسوی شهر رنگستان !

در اینجا آسمان بی ستاره بود ، سیاه بود ، هر صبح بانتظار تو چشم

میگشودم .

کاش میشد رها میشدم ، جدا میشدم ، دیگر دیر بود وتو درتنهایی خود

میان ستارگاه خفته بودی.

ثریا/ جمعه /دهم دسامبر دوهزارو ده میلادی / اسپانیا

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

بر آ ، ای خوشه خورشید

شما ای قله های سرکش وخاموش

که بر ایوان بلند دارید چشم انداز رویایی

غرور وسر بلندی باد شمارا هم

غرورم را نگاه دارید

امیدم را برافرازید

بسان آن پلنگانی که درکوه وکمر دارید

-------------------------------

درآن روزها که عضو افتخاری سازمان شیرو خورشید سرخ ایران

بودم ، با آن لباس سرمه ای وکلاه کج ملوانی که مدالی بر جلوی آن

نصب بود ، آن روزها که مد شده بود دوکبوتر پلاستیکی را باسنجاق

قفلی بر سینه هایمان نصب کنیم بامید صلح وآزادی ! آنروزها که

دختران دبیرستانی برای آن پیر مرد سینه میزند ومدال اورا روی

روپوش اورمکی خود سنجاق کرده بودند همه درآرزوی صلح وبرابری

بسر میبردیم ونمیدانستیم که همه فریب است ونیرنگ ودرتاریخ دیرپای

بشر همه چیز با جنگ ونفرت شروع وپایان میگیرد ، نمیدانستیم که

روزی در همه سر زمینها باید از روی خون ریخته بگذریم ودامن خود

را بالا نگاه داریم تا تکه ایرا لگد نکنیم  و....صلح وآزادی تنها یک

آروزست که درقله های بلند وجایگاه سیمرغ افسانه ای خفته است و

باید درقصه ها وافسانه ها آنرا خواند .

امروز آزادیم  ویا خیال میکنیم که آزادیم اما نه آزاد به معنای واقعی

دوربین ها وچشمان مخفی دست از سر ما بر نمیدارند همه درتعقیب

ما میباشند تا جایی که اندیشه هایمان نیز زیر کنترل شدید قرار میگیرد

امروز در چهره مردم تر س ، نگرانی ویا بی تفاوتی دیده میشود ،

سربازان ومزدوران مرگ مردم را گروهی میکشند واین کشتن ها لازم

است تا تنور دیگران را داغ نگاه دارد برای پختن نانی تازه .

وپدر روحانی در نماز عشا ء ربانی میگوید:

صلح ، صلح برای همه ، دست یکدیگررا فشار دهید وبا هم صلح کنید

وخود به زهدان پدر خوانده ها برمیگردد .

مرگ خوب است اما برای همسایه .

ثریا/چهارشنبه

 

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

چهره به چهره رو به رو

هر روز صبح مانند یک روبات از تخت پایین میایم واولین کارم

روشن کردن تی و ی  وشنیدن وتماشای اخبار است روزمن تحت تاثیر

این اخبار شروع میشود  ، غمگین ، نیمه غمگین ویا بی تفاوت ،

کمتر چیزی در رابطه با سر زمین خودمان میشنوم گاهی ابدا خبری

بما نمیرسد خبرها از صدهزار صافی رد میشوند ، فیلتر میشوند ومانند

قهوه تمیز وخوش طعمی به دست ما میرسند .

با نگاهی با هیکل وهیبت وصورت مردانی که زندگی وسرنوشت مارا

دردست دارند ، مدتی مرا مشغول میدارد ، ستارگان وهنر پیشه های

امروز ، ماهر ویا تازه کار ، شکم ها بر آمده ، باسن ها پهن ، موهای

درهم وپریشان وگاهی سری براق را با یک هرپیس پوشانده اند، موها

رنگ شده چهره ها پف آلود انسان را بیاد ایگوانا میاندازند ویامانند

قورباغه های ریز ودرشت درهم میلولند ، عد ه ای به راحتی به پشت

صندلیها تکیه داده گاه گاهی سر می جنابند ( اگر بیدار باشند) درفکر

بازار وبالارفتن ارقام ریزو درشت میباشند ویا بفکر آنکه باید برده هارا

برای نمایش بعدی آماده کنند ، اکثر آنها صاحب گارگاهای برده سازی

میباشند ، سازمان های ریز ودرشت مشغول جمع آوری اعانه ها برای

( هیچکس  ) ودراین بین جنگهای خیابانی ، بیابانی، سیل ، طوفان ،

آتش فشان ، زمین را میشوید وپاک میکند برای نسلهای آینده .

من دلم رادرمیان دستهایم میگیرم ومیفشارم دلی غمگین ، آشفته ولبریز

از خون ، دل ، این بی تاب خشم آلوده که دراین پیکر فرسوده نشسته

بامید هیچ.