آنکه در مستی از وطن میگوید ،
دلقکی است بیمارکه زیر نقاب یاس وخوشی های کاذب
خود را پنهان کرده است
زهر خندی است بر هزاران تلخی ها
چشمان دوزخی بما دوخته شده
باید آرام بود وسر به زیر
آدمکشان درکمینند
کلمات من تنها برای خودم شکل میگیرند
اشک ترا جاری نمیسازند
تو با شعارهای تهوع آورت ، نقاب دلقکی را
جا بجا میکنی
بسوی کدام مهربانی میرویم ؟
خاک من مرا ازخود راند
بوی عطرش را نیز ازمن گرفت
دیگر فراموش کردم ، کوهستان زادگاهم
چه رنگی دارد؟
من در میان حکایتها، شکایتها ، روایتها
خوابیده ام
وزمزمه میکنم :
------------
» سر از بالین اندوه گران خویش بردارید ـ
» دراین دوران که از آزادگی نام ونشان نیست ـ
»در این دنیا که هرکس زر در ترازو ست «
» زور دربازوست «
»جهان را به دست این نامردان صد رنگ بسپارید«
» که کام از یکدیگر گرفته وخون یکدیگر بریزند«
» چرا از مرگ میترسید« (شادروان فریدون مشیری)
---------------------
چه شبها آرزو کردم که ناگه
دست اجل درآغوشم بگیرد
چه شبها آرزوکردم که بشوید با بوسه ای
غبار چهره ام را
چه شبها آرزو کردم ، بسان یک پرنده
نشینم بر بستر معشوق
بسان یک تکه ابر ، بپیچم در پیکر ماه
بسان صبح روشن بتابم بر درکاشانه ام
چه شبها آرزو کردم ، آرزو کردم
دریغا خاکستری سردم به روی شعله ای سوزان
------------------------- ثریا / دوشنبه 13/12/ 2010
»