چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹

خاموش

ای کوه ، تو فریا من امروز شنیدی ؟

دردی است درین سینه که همزاد جهان است

از داد وداد ه وفریاد آنهمه گفتند ونکردند

یارب چقدر فاصله دست وزبان است

------------

فریا دها نیمه خاموش

سینه ها انباشته از درد

مغز خورشید پریشان

سواران روی اسبهایشان مرده اند!

چشمانم درحسرت آب میسوزد

میترسم لب به کاسه همسایه بگذارم

میترسم درکنار اجاق بایستم

چقدر آسمان زندگی ما  تاریک است

هیچگاه قطره آبی به زمین خشک

نچکید

تشنگی درلبان خشک ( زنی )

نطفه عشق را میکارد

وغول سر مستی از درونش

سر میکد

بیداد میکند

آن لبان خشک روزی گره خورشیدرا

باز خواهند کرد ؟!

------------

روسپی های دیروز

درکار  جمع شدن

ورایزن های امروز

درکار تد بیری تازه

نازک اند یشان بدبخت

خفته درخاک

وحشیان دیروز

با آخرین فرمان

فرمان تحقیر ومرگ

آسمان بی نفس

در دودکشهای بلند

مادران غمگین درکنج دیوار

در انتظار

ومن.........؟

دلم به پرواز در آمده

دریک افق خونین

بی طپش

---------------

ثریا/چهار شنبه /ساعت هفت صبح !

دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۹

پیوند تاریخی

از روز روشن ، نومید شدم وبه شب پیوستم

شب طولانی زمستان

زمین وخاک این دیار پوک است

زمین شهر ما حاصلخیز بود

نه از بوته خاری ونه از خسی وخاشاکی

خبری نبود

در کشتزار بزرگ خود

گواه شیار رودخانه ها بودیم

من از روز نو مید شدم وبه شب پیوستم

درآن دشت بزرگ ، ای دیرینه یار

چه گلهای تازه ی رویدند

چه سروهایی قد کشیدند

وچه تاکستان پر باری داشتیم

گلها پژمردند ، سروها بخاک شدند

آهوان مست دربیشه زارها

سرگردان، تشنه نمی آب

حال براین دشت خاموش وتاریک

چگونه از روز نومید نشوم

وچهره شب را نبوسم

سنگی از سر حسرت

بر مزار او نشاندم ، بی هیچ نامی

بر سنگ گور او نشانی نیست

کسی از آن گور خبر ندارد

حتی ماه وخورشید هم

گذری برآنجا ندارند

تنها یک گور تاریک ویک سنگ بی نشان

-------------------------------------

ثریا / اسپانیا/ دوشنبه/ شانزدهم /

شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۹

مرد نیمه - 2

دیگر بر هیچکس این نکته پوشیده نما ند گروهی اورا دوست میداشتند

گروهی از او روگردان شدند، او آن مرد را درخود کشته بود وحال

تنها داشت با قدمهای سریع به جلو میرفت اطرافیانش اورا با یک

نگاه سرد یا خشم آلود مینگرستند وعده ای با چاپلوسی اورا بزرگ

میکردند.

او ، آن مرد مرده بود وآن باقیماند ه رو به پیری میرفت ودرکنار دستان

شهوت آلود جوانان میخواست پایدار بماند.

او عشق را فروخت حال درانتظار چه مانده است ؟میخواهد بامرگی

شرم آور در یک روز تیره درگذرد؟ او فراموش شده ودیگر  شناختش

مشگل بنظر میامد.

شاخه های بلوط ونارون دوباره دربهار سبز میشوند وبرگهای زیبایی

پدید ماورند اما شاخه وارونه زندگی او ، ریشه این درخت ، با زهر

آغشته ودیگربه سر سبزی وخرمی نمینشست او درحال جان دادن است

رقصیدن با آهنگ ونوای یک ساز هنگامیکه عشق با زیبایی توام باشد ،

بسیا رزیباست وهنگامیکه تار وتنبور ونی توام با هم میخوانند ، رقص

با پاهای یک پیر ونیمه مرد هیچ دلپسند نیست .

این مرثیه تما م شد نقش هرسنگی در دستهای ناپاک زمان سائیده میشود

هر بنای استواری را جنگها وطبیعت ویران میسازد ، اما نشان او دراین

نوشته ها از همه دستبردهای زمان مصون خوداهد ماند

شک دارم دیگر دردل عاشقان جایی داشته باشد ویا بتواند زندگی زیبای

گذشته اش را از سر بگیرد او دردرون خود نا بود شد.

پایان قصه / ثریا / اسپانیا /شنبه .

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

تار پدر

پدرم تار  میینواخت برای دل خودش زمانی هم در صف رندان وشیوخ خانقاه بودو مراد خودرا از شاه ماهان طلب میکرد ، تار او همیشه درگوشه پنهان اطاق جای داشت وروی آنرا با یک ملافه سپید پوشانده بودند جسدی بیجان اما برای من یک معبد ستایش بود وجای عبادت سپس یک جعبه چهار گوش قرمز رنگ بنام گرامافون وارد خانه ماشد به همراه چند صفحه سیاه ذغالی شبها هنگامیکه سینی مزه وتنگ گردن باریک  واستکان کوچکش را جلوی خود میگذاشت به این صفحات گوش میداد از خود بیخود میشد وبه دوردستها میرفت به کجا ؟نمیدانم او هرصبح زود چشم به آسمان میدوخت ودرمقابل نور خورشید خم میشدباآن چشمان زیبا که فروغ زندگی خیلی زود درآنها خاموش شد دران هنگام بیخبری کوک گرامافون تمام میشد وخوانندگان به سکسکه میافتادند.

به هنگام شب که همه درخواب بودند صدای ساز او بلند میشدتاررا دربغل میگرفت وصدای خوشی از آن بیرون میفرستاد همیشه اندوهگین بود خودرا غریب احساس میکرد تسلی خاطر  او همین ساز بود.

روزی از روزها یک رادیوی بزرگ بخانه ما آمد همه همسایه ها برای دیدن وشنیدن صدا از این جعبه جادو بخانه ما هجوم آوردند درآنزمان ما همسایه خالقیها بودیم که ـآنها نیز مردمان هنرمندی بودند.

در یک گرد هم آیی بزرگان وخوانین وباج گیران مارا تحریم کردند وهمه از اینکه ( بی بی ) باین گناه بزرگ تن سپرده اورا سر زنش میکردند بی بی درخانه اش بساط لهو لعب راه انداخته بود ! سرانجام این زندگی ساده و ولبریز عشق از هم پاشید تار به همراه پدرم گم شد ، گرامافون راهی گونی زباله ها ورادیوتقدیم همسایه مهربان ما شد.

قسمت دوم

مردنیمه شده

من اورا از همان زمانی که دختر جوانی بیش نبودم با علاقه خاصی

که ترکیبی از نوازشها ومهربانیها بود ، دوست داشتم او که بعدها

عزیز دردانه زنان دیگر شد شش سال از من بزرگتر بود هفته ای

نمی گذشت که ما پنهانی یکدیگررا نبینیم او نیز تاررا خوب مینواخت

من دیگر آن دختر بچه باقی نماندم بزرگ شدم زیبا شدم وسر انجام

میبایست بخانه همسری بروم مدتها با تردید وبلا تکلیفی وقت خودرا

گذراندم هفته ها وماهها گریستم اما او رفته بود ودیگر بازگشتی نبود

هر شب شبح اورا میدیدم که درکنار بسترم خاموش نشسته ودرتاریکی

چشمان درخشان اورا میدیدم که با برق مهربانی وخندان بمن مینگریست

آه - عزیزم ترا دوست دارم مال توهستم همیشه متعلق بتو بودم وخواهم

بود اما .....

رویاهای خوشبختی من پایان گرفتند از آن شبهای دلپذیر دورشدم

ودیگر اورا بخواب ندیدم او درخودش مرد ، او آن مردجذاب وزیبا

دیگر وجود نداشت او به نیمه دیگری تبدیل شد او از مردی ومرد بودن

خسته وبشکل زنی خوش ترکیب خودرا میاراست.

هنوز دراین اندیشه ام که چه افکار هولناکی باعث این تغییر شد  ؟

وچگونه او با گامهای تندی از روی اینهمه روشنی گذشت ؟ آیا او درد

خودرا احساس نمیکرد؟ او میبایست درمیان طبقه خود بمیرد او آن

چیزی را که دروجودش بود کشت وحال خود تن بفروش باقیما نده

پیکرش داده بود.......ادامه دارد

پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹

آیه تاریکی

هر شب این دلهره طاقت سوز

خوابم از دیده ربود

هر سحر چشم گشودم به سحر

چه خبر خواهد بود؟ سرنوشت دل ما ؟......سایه

--------

در سرای خانه ما ، جز بیگانه ی نیست

ورویای شیرین ما ، افسانه ی بیش نیست

اینجا مدفن زندگان ، وما درشمار مردگانیم

---------

و... تو که خورشید را درذهن آن کودک معصوم

کشتی

تو که اورا پریشان ساختی

و او از غربتی به غربت دیگر گریخت

تو مفهوم گنگ عدالت را

هیچگاه نخواهی فهمید

تو مرز میان ، کلام وکلمه را

این کهنه الفاظ را ، نمیدانی

توخود لکه ننگی

روزی دستهای کوچکم با جرقه ای

آتش میافروزند

من که امروز خیره به فواره خون مینگرم

در صداقت خودغرق شده ام

روزی بپا خواهم خاست

پرده این شب شوم را خواهم درید

روزی من ، صدای زندانی شده امرا

سر خواهم داد

وشکوه یاس تاریخی  را

به امیدی مبدل خواهم ساخت

وتو.....تو......از شب تیره منفور تر

هیچ راه گریزی را نمیدانی

وآن کودک دیرین  سرانجام

آخر ین آوازش را فریاد خواهد کرد

........ثریا/ اسپانیا / پنجشنبه.........

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

در مقابل تصویرت

مرا هر لحظه فریادی است ، کز دل میکشم بیرون .......نادرپور

------------

میخواستم دربرابر تصویرت ،عریان شوم

میخواستم بر سا قهای نیرومندت بوسه زنم

میخواستم آن < خط< سیاه وسبز را

در سرخی لبانم بپیچم

اندام های عصبی پیکرم

ترا دنبال میکنند

من ، از نسل فراموش شده تاریخم

نه هندو، نه تاتار، نه تازی

تاریخ من درانتهای کوچه های تنک وباریک

کویر به ثبت رسیده است

تاریخ من ، از خون پاک است

کفش های تاریخ زندگیم پاک وبی غبارند

تاریخ من !

پاک ، سالم ودست نخورده است

دشت صاف وباغ پر طراوت زندگیم

با درختان صنوبر ومیوه های کاج

ترا دوست میدارد

درکوچه پس کوچه های دهکده مادرم

یک درخت < توت < بود که،

تو آنرا درآغوش گرفتی

من ترا میان دوسینه ام ، پنهان کرده ام

که آخرین نشانه مذهب من است

.........ثریا/ اسپانیا . سه شنبه .........