مرا هر لحظه فریادی است ، کز دل میکشم بیرون .......نادرپور
------------
میخواستم دربرابر تصویرت ،عریان شوم
میخواستم بر سا قهای نیرومندت بوسه زنم
میخواستم آن < خط< سیاه وسبز را
در سرخی لبانم بپیچم
اندام های عصبی پیکرم
ترا دنبال میکنند
من ، از نسل فراموش شده تاریخم
نه هندو، نه تاتار، نه تازی
تاریخ من درانتهای کوچه های تنک وباریک
کویر به ثبت رسیده است
تاریخ من ، از خون پاک است
کفش های تاریخ زندگیم پاک وبی غبارند
تاریخ من !
پاک ، سالم ودست نخورده است
دشت صاف وباغ پر طراوت زندگیم
با درختان صنوبر ومیوه های کاج
ترا دوست میدارد
درکوچه پس کوچه های دهکده مادرم
یک درخت < توت < بود که،
تو آنرا درآغوش گرفتی
من ترا میان دوسینه ام ، پنهان کرده ام
که آخرین نشانه مذهب من است
.........ثریا/ اسپانیا . سه شنبه .........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر