سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

در مقابل تصویرت

مرا هر لحظه فریادی است ، کز دل میکشم بیرون .......نادرپور

------------

میخواستم دربرابر تصویرت ،عریان شوم

میخواستم بر سا قهای نیرومندت بوسه زنم

میخواستم آن < خط< سیاه وسبز را

در سرخی لبانم بپیچم

اندام های عصبی پیکرم

ترا دنبال میکنند

من ، از نسل فراموش شده تاریخم

نه هندو، نه تاتار، نه تازی

تاریخ من درانتهای کوچه های تنک وباریک

کویر به ثبت رسیده است

تاریخ من ، از خون پاک است

کفش های تاریخ زندگیم پاک وبی غبارند

تاریخ من !

پاک ، سالم ودست نخورده است

دشت صاف وباغ پر طراوت زندگیم

با درختان صنوبر ومیوه های کاج

ترا دوست میدارد

درکوچه پس کوچه های دهکده مادرم

یک درخت < توت < بود که،

تو آنرا درآغوش گرفتی

من ترا میان دوسینه ام ، پنهان کرده ام

که آخرین نشانه مذهب من است

.........ثریا/ اسپانیا . سه شنبه .........

هیچ نظری موجود نیست: