پنجشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۹

آیه تاریکی

هر شب این دلهره طاقت سوز

خوابم از دیده ربود

هر سحر چشم گشودم به سحر

چه خبر خواهد بود؟ سرنوشت دل ما ؟......سایه

--------

در سرای خانه ما ، جز بیگانه ی نیست

ورویای شیرین ما ، افسانه ی بیش نیست

اینجا مدفن زندگان ، وما درشمار مردگانیم

---------

و... تو که خورشید را درذهن آن کودک معصوم

کشتی

تو که اورا پریشان ساختی

و او از غربتی به غربت دیگر گریخت

تو مفهوم گنگ عدالت را

هیچگاه نخواهی فهمید

تو مرز میان ، کلام وکلمه را

این کهنه الفاظ را ، نمیدانی

توخود لکه ننگی

روزی دستهای کوچکم با جرقه ای

آتش میافروزند

من که امروز خیره به فواره خون مینگرم

در صداقت خودغرق شده ام

روزی بپا خواهم خاست

پرده این شب شوم را خواهم درید

روزی من ، صدای زندانی شده امرا

سر خواهم داد

وشکوه یاس تاریخی  را

به امیدی مبدل خواهم ساخت

وتو.....تو......از شب تیره منفور تر

هیچ راه گریزی را نمیدانی

وآن کودک دیرین  سرانجام

آخر ین آوازش را فریاد خواهد کرد

........ثریا/ اسپانیا / پنجشنبه.........

هیچ نظری موجود نیست: