جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

تار پدر

پدرم تار  میینواخت برای دل خودش زمانی هم در صف رندان وشیوخ خانقاه بودو مراد خودرا از شاه ماهان طلب میکرد ، تار او همیشه درگوشه پنهان اطاق جای داشت وروی آنرا با یک ملافه سپید پوشانده بودند جسدی بیجان اما برای من یک معبد ستایش بود وجای عبادت سپس یک جعبه چهار گوش قرمز رنگ بنام گرامافون وارد خانه ماشد به همراه چند صفحه سیاه ذغالی شبها هنگامیکه سینی مزه وتنگ گردن باریک  واستکان کوچکش را جلوی خود میگذاشت به این صفحات گوش میداد از خود بیخود میشد وبه دوردستها میرفت به کجا ؟نمیدانم او هرصبح زود چشم به آسمان میدوخت ودرمقابل نور خورشید خم میشدباآن چشمان زیبا که فروغ زندگی خیلی زود درآنها خاموش شد دران هنگام بیخبری کوک گرامافون تمام میشد وخوانندگان به سکسکه میافتادند.

به هنگام شب که همه درخواب بودند صدای ساز او بلند میشدتاررا دربغل میگرفت وصدای خوشی از آن بیرون میفرستاد همیشه اندوهگین بود خودرا غریب احساس میکرد تسلی خاطر  او همین ساز بود.

روزی از روزها یک رادیوی بزرگ بخانه ما آمد همه همسایه ها برای دیدن وشنیدن صدا از این جعبه جادو بخانه ما هجوم آوردند درآنزمان ما همسایه خالقیها بودیم که ـآنها نیز مردمان هنرمندی بودند.

در یک گرد هم آیی بزرگان وخوانین وباج گیران مارا تحریم کردند وهمه از اینکه ( بی بی ) باین گناه بزرگ تن سپرده اورا سر زنش میکردند بی بی درخانه اش بساط لهو لعب راه انداخته بود ! سرانجام این زندگی ساده و ولبریز عشق از هم پاشید تار به همراه پدرم گم شد ، گرامافون راهی گونی زباله ها ورادیوتقدیم همسایه مهربان ما شد.

قسمت دوم

مردنیمه شده

من اورا از همان زمانی که دختر جوانی بیش نبودم با علاقه خاصی

که ترکیبی از نوازشها ومهربانیها بود ، دوست داشتم او که بعدها

عزیز دردانه زنان دیگر شد شش سال از من بزرگتر بود هفته ای

نمی گذشت که ما پنهانی یکدیگررا نبینیم او نیز تاررا خوب مینواخت

من دیگر آن دختر بچه باقی نماندم بزرگ شدم زیبا شدم وسر انجام

میبایست بخانه همسری بروم مدتها با تردید وبلا تکلیفی وقت خودرا

گذراندم هفته ها وماهها گریستم اما او رفته بود ودیگر بازگشتی نبود

هر شب شبح اورا میدیدم که درکنار بسترم خاموش نشسته ودرتاریکی

چشمان درخشان اورا میدیدم که با برق مهربانی وخندان بمن مینگریست

آه - عزیزم ترا دوست دارم مال توهستم همیشه متعلق بتو بودم وخواهم

بود اما .....

رویاهای خوشبختی من پایان گرفتند از آن شبهای دلپذیر دورشدم

ودیگر اورا بخواب ندیدم او درخودش مرد ، او آن مردجذاب وزیبا

دیگر وجود نداشت او به نیمه دیگری تبدیل شد او از مردی ومرد بودن

خسته وبشکل زنی خوش ترکیب خودرا میاراست.

هنوز دراین اندیشه ام که چه افکار هولناکی باعث این تغییر شد  ؟

وچگونه او با گامهای تندی از روی اینهمه روشنی گذشت ؟ آیا او درد

خودرا احساس نمیکرد؟ او میبایست درمیان طبقه خود بمیرد او آن

چیزی را که دروجودش بود کشت وحال خود تن بفروش باقیما نده

پیکرش داده بود.......ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: