دیگر بر هیچکس این نکته پوشیده نما ند گروهی اورا دوست میداشتند
گروهی از او روگردان شدند، او آن مرد را درخود کشته بود وحال
تنها داشت با قدمهای سریع به جلو میرفت اطرافیانش اورا با یک
نگاه سرد یا خشم آلود مینگرستند وعده ای با چاپلوسی اورا بزرگ
میکردند.
او ، آن مرد مرده بود وآن باقیماند ه رو به پیری میرفت ودرکنار دستان
شهوت آلود جوانان میخواست پایدار بماند.
او عشق را فروخت حال درانتظار چه مانده است ؟میخواهد بامرگی
شرم آور در یک روز تیره درگذرد؟ او فراموش شده ودیگر شناختش
مشگل بنظر میامد.
شاخه های بلوط ونارون دوباره دربهار سبز میشوند وبرگهای زیبایی
پدید ماورند اما شاخه وارونه زندگی او ، ریشه این درخت ، با زهر
آغشته ودیگربه سر سبزی وخرمی نمینشست او درحال جان دادن است
رقصیدن با آهنگ ونوای یک ساز هنگامیکه عشق با زیبایی توام باشد ،
بسیا رزیباست وهنگامیکه تار وتنبور ونی توام با هم میخوانند ، رقص
با پاهای یک پیر ونیمه مرد هیچ دلپسند نیست .
این مرثیه تما م شد نقش هرسنگی در دستهای ناپاک زمان سائیده میشود
هر بنای استواری را جنگها وطبیعت ویران میسازد ، اما نشان او دراین
نوشته ها از همه دستبردهای زمان مصون خوداهد ماند
شک دارم دیگر دردل عاشقان جایی داشته باشد ویا بتواند زندگی زیبای
گذشته اش را از سر بگیرد او دردرون خود نا بود شد.
پایان قصه / ثریا / اسپانیا /شنبه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر