جمعه، آبان ۱۴، ۱۳۸۹

شاعر کوچه

خاک خواهی شد

از رخ آیینه پاک خواهی شد

چون غباری گیج ، گم، سرگشته درافلاک

خواهی شد...........زنده یاد فریدون مشیری ، شاعر بزرگ ایران

-----------

شاعری بی ادعا ، انسان دوست متعهد به کار وروش خود که به حق

دراین بازار خود فروشان آنطور که شایسته اوبود از او تجلیلی بعمل

نیامد ،

------

پیش چشمم گربادی خاک صحرارا

چون دل من، از زمین میکندو می پیچاندوتا اوج فضا میبرد

خود نمیدانم

موجی از نفرین این بیچاره آدم بود ودرچشمان کور آسمان میریخت

یا که باد رهگذر ، سوقات آنسانرا به درگاه خدا میبرد؟!

------

دل من چون پرستوی بهاری است

از این صحرا به آن صحرا فراری است

شکیب او همه از بی شکیبی است

قرار او همه از بی قراری است

-----

روانش شاد ویادش همیشه گرامی باد

بمناسبت دهمین سالروز مرگ شاعر کوچه .

اشعار : فریدون مشیری

ثریا/ اسپانیا/ جمعه غمگین !

پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

برفت و برفتند!

هفته پیش درهمین روز بود که ژنرال جلوی پای من افتاده وهمسر نیمه

فلج او فریاد کمک میطلبید ، آیا ژنرال شب قبل خواب مرگ را دیده

بود؟  او مانند هروز صبح در کافی شاپ نزدیک خانه صبحانه اش

را خورد ومانند هرروز به سوپر محل رفت تا ماهی ونان بخرد ویک

روزنامه محلی مجانی را نیز زیر بغل داشت سرش را برایم تکان داد

ودستش را بعنوان حافظی درهوا گرداند ، پرندگان در لابلای درختان

سرو صدا راه انداخته ودرمیان شاخ وبرگهای انبوه لانه میساختند ،

آبشار مصنوعی راه افتاده وصدای ریزش آب گوش را میازرد ،

خروسی روی دیوار روبرو میخزید تاج سرش همچو کلاه گاوبازان

بر افراشته بود ، ژنرال از پله ها بالا رفت ومن از پله ها پایین میرفتم

حال امروز درااین فکرم که دیگر ژنرال نبست تا دستی به گلهای

خشکیده وپژمرده راهرو بکشد وسلام بگوید وحالم را بپرسد ، ژنرال

داشت ناهار صرف میکرد که از پشت روی زمین افتاد وتمام شد،

پسر ژنرال با لباس ارتشی از راه رسید ، سردو خشک و بی احساس

دستش را روی شانه مادرش گذاشت وگفت : ساکت باش ! مادرهم

بی هیچ ناله ای جواب داد ، بلی عزیزم ، این احساسات نا منتظره

بی هیچ شیون وزاری وفریاد که احساس من از بیان آن عاجز است

نه احساس ترحم ، نه تردید ، نه درد ، دیگران نیز آمدند ، گریه های

همه ساکت واشکها آرام بر گونه ها سرازیر میشدند مردانی با لباسهای

زرد وقرمز وآبی آمدندوهمه چیز تمام شد ، مراسمی کوتاه باخرواری

از گلهای رنگا رنگ درکلیسا ، نه سومی ، نه هفته ای ، ونه شیونی

ونه زنان سیاه پوش با بشقابهای حلوا !!.

خانه پوشیده درهاله از سکوت ، گای صدای باز شدن شیر آشپزخانه

بگوش میرسد وسپس همه چیز آرام است .

امروز شمعی روشن کردم ودر اندیشه دنیایی آزاد بودم ، دنیایی که

در آن هر کسی بتواند عکس معشوق خودرا درکیف خود بگذارد وهر

کسی بتواند هر کتابی را که میل دارد بخواند وبیوگرافی های مردانی

را که درگذشته داشتیم وامروز نامی هم از آنها نیست ومرگ هم زیبا

بخانه ها بیاید ، نه با طناب دار ویا شکنجه وزندانهای ابدی ومخوف

مانولیتا زندگی روزانه اش را از سر  گرفته گویی هیچ حادثه ای وهیچ

مرگی اتفاق نیافتاده با همان گرم کن سرخ خود روی کاناپه لم داده وبه

تماشای سریالهای رنگ ووارنگ تلویزیون مشغول است و.....

ژنرال درگورستان شهر آرام خفته شاید خودرا آزاد تر احساس میکند

------پنجشنبه . ثریا .اسپانیا /.........

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

بهاری تازه

زمانیکه ، جنگل دراشتیاق آتش میسوزد

زمانیکه مردی در دور دستها

آتشی بر پا میکند

در آن زمان که مادری به دنبال کودکش

روان است

کودک روی فرشهای خیابان

زمین را می لیسد

زمینی که بوی خون تازه میدهد

رودخانه زندگی ما

در زیر قشر نازکی از یخ

آرام وآهسته میخزد

همه چیز حرکتی آرام

و...همه جا بر روی پوسته عشقهای

خیابانی می لغزد

در اشتیاق آن نیستم که سفر کنم

سالهاست که به همراه سیلابها

قطره های اشک دیگران را پاک میکنم

گریه نمیکنم ، اشکی نمیلغزد

چرا که میدانم دستی نیست

دلتنگ نیستم

تنها بانتظار  بهار نشسته ام

بهاری که دوباره پوست سالم مرا

نوازش کند

در درونم خیزش تازه ای رشد کرده

تا بهار دیگر زنده خواهم ماند

تا درارتباط زنده عاشقانم

نفسی تازه کنم

--------ثریا /اسپانیا/........چهارشنبه

 

دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹

اول نوامبر

امروز ، اول نوامبر وروز مردگان است ، مرد من در دیوار گورستان

شهر خفته است .

همه از مرگ گفتم وامروز هم از مرگ عشق میگویم ،  او آن دیگری

او گلی زهر آگین بود چهره زیبایش نقشی از مادرش را داشت ؛ آنچه

امروز پس از سالها برمن گذشت راز آنرا به درستی نمیدانم وآنچه که

بودبه راستی هرگز ندانستم  نور بود؟ روشنایی بود ؟ عشق بود؟  هرچه

بود ناگهان از  میان رفت ونا پدیدشد امروز هیچ اندیشه واحساسی ندارم

در میان مه غلیظی از گذشته های دور افتاده ام حتی شب هم باین تاری

نیست درون سیاهچالها هم باین سکوت وخاموشی نیست همه فضای

زدگی مرا یک خلاء بلعیده نه ستاره ای هست نه زمینی ، نه زمانی ،

نه توقفی ، نه نیکی ومهربانی ونه بقایای عشقی .

اور فت برای همیشه وروح بی جنبش او نه معنای زندگی را فهمید

نه به معنای مرگ پی برد او در دریایی از ظلمت وبی حسی زندگی

کردسپس پایان وبی صدا خاموش شد.

روزی نوری بر دلم تابید ترانه ای از دوردستها با نغمه های شیرینی

به گوشم رسید واحساسم سپاسگذار این نغمه هاشد وچشمان منتظرم

بانتظار خوشبختی !.

امروز جای پایی درکنار دیوار ساخته ام نقشی تار ومحوبه پهنای یک

قاب کوچک از سنگ مرمر نگاهم به کوههای بلند که آرام روبرویم

ایستاده اند ، خاموش میماند باد پاییزی درون برگ درختان آواز میخواند

درختان سر میجنبانند بامن هم صدا وهم فکرند .

از اینکه زنجیر را پاره کردم خوشحالم وهمین یک سعادت است .

--------به همسرم که همیشه چشمانش بسته بودند------------

ثریا / اسپانیا / اول نوامبر

اولین هم رفت

زندگی را درامیدی مرگبار آویخته

آخرین برگی که برشاخ چنار آویخته.....سیمین بهبهانی

---------

اولین هم رفت ، اولین باغچه بان همسر وشریک همیشگی ثمین

وعروس جبار باغچه بان ، بنیان گذار موسیقی اپرایی وموسس

هنرستان موسیقی واپرا مربی ومعلم بسیاری از خوانندگان اپرای

امروز .

همسرش ثمین ، بنیان گذار مدرسه برای کودکان کر ولال وعقب

مانده ،نویسنده ، شاعر ، مترجم .

بی هیچ صدایی ، بی هیچ خبری ، بی هیچ آوایی وبیصدا این صدای

جاودانه خاموش شد.

باد پائیزی ، غمناک امروز با درختان بلند سرو زمزمه کن وآهسته

به نجوان بگو :

آنکه بزرگ است بی صداست وآنکه خوار است مانند طبل توخالی

صدا میکند.

چه جانهای گرانبهایی که مانند شمع درگوشه ای فرو مردند.

عاشقان طلا با تازیانه مردان وزنان پر غرور را میرانند وبرای

جباران وستمکاران می جنگند واین است پایداری یک ملت دلیر!

روان این مردان وزنان بزرگ جاودان باد

ثریا/دوشنبه / اول نوامبر010

 

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

خاطره یک دیدار

مانند ملکه ویکتوریا با آن بلوز ابریشمی نازک وکمردارش روی یک

صندلی دسته دار نشسته بود ، انبوه موهای قهوه ای او که با تازگی -

رنگ شده چهره پف آلود او که از فرط نوشیدن الکل بشکل باد کنک

در آمده بود بودمردانش اطراف اورا گرفته بودند ، سی سالی میشد

که آنهارا ندیده بودم چهره پریده رنگ ولبانش مانند خون قرمز ، مرتب

وپشت سر هم سیگار را روشن میکرد وبا ولع دود آنرا به درون سینه

وریه هایش میفرستاد .

اولین حرفی که پس از سی سال بمن زد این بود که:

اوه ، موهایت چه خوب شده اند  با آنکه همه سفیدند اما پرتراز سابق

بنظر  میرسند ! همه نگاهها بسوی من وموهایم چرخید ، همیشه همه

اولین حرفشان این است که موهایت چه خوب شده موهایی که  با هنر

وزورشانه واسپری سلمانی پف کرده اند وانگار دیگر هیچ چیز درمن

رشد نکرده تنها موهایم خوب شده اند !!!.

آنهارا به ناهاردعوت کردم وپرسیدم چیزی مینوشید؟ گفت ، وای نه

من باید نماز بخوانم ورو به شوهرش کرد وگفت تو چی؟ نمازت را

خوانده ای ؟  گفتم ، گویا درسفر نماز شکسته باید خواند بعلاوه شراب

شب گذشته نمازت را باطل نکرد؟

گفت : نه دهانم را آب کشیدم !

حالم از این همه ریا ودورنگی بهم میخورد ، آنهم دراین دنیاییکه خود

رامافوق میپیندارد ومعلوم نیست سرانجامش به کجا میکشد ، دیگر حتی

زیبایی مطلق هم از بین رفته است .

نه ، نباید دراندیشه این پلیدان باشم وخودمرا بیازارم ونباید بگذارم که

دنائت وپلیدی قوی تراز اندیشه های من باشد.

ایکاش میشد تونلی ایجاد کرد وبا ماشین زمان برگشت به گذشته ها ،

برگشت به میان دیگران وشاید دوباره میشد دنیای بهتری را ساخت ،

دنیایی که درآن نه نامی از » ابو « باشد نه از » ابی« ونه » از« اسی

ایکاش میشد انسانها را بشکل بهتری ساخت نه با دین نه با جنگ نه با

بمب ونه با شتسشوی مغزی بلکه با دانش وجنگ افزار بزرگتری بنام

قلم ! .

---------ثریا/ اسپانیا/ --------