هفته پیش درهمین روز بود که ژنرال جلوی پای من افتاده وهمسر نیمه
فلج او فریاد کمک میطلبید ، آیا ژنرال شب قبل خواب مرگ را دیده
بود؟ او مانند هروز صبح در کافی شاپ نزدیک خانه صبحانه اش
را خورد ومانند هرروز به سوپر محل رفت تا ماهی ونان بخرد ویک
روزنامه محلی مجانی را نیز زیر بغل داشت سرش را برایم تکان داد
ودستش را بعنوان حافظی درهوا گرداند ، پرندگان در لابلای درختان
سرو صدا راه انداخته ودرمیان شاخ وبرگهای انبوه لانه میساختند ،
آبشار مصنوعی راه افتاده وصدای ریزش آب گوش را میازرد ،
خروسی روی دیوار روبرو میخزید تاج سرش همچو کلاه گاوبازان
بر افراشته بود ، ژنرال از پله ها بالا رفت ومن از پله ها پایین میرفتم
حال امروز درااین فکرم که دیگر ژنرال نبست تا دستی به گلهای
خشکیده وپژمرده راهرو بکشد وسلام بگوید وحالم را بپرسد ، ژنرال
داشت ناهار صرف میکرد که از پشت روی زمین افتاد وتمام شد،
پسر ژنرال با لباس ارتشی از راه رسید ، سردو خشک و بی احساس
دستش را روی شانه مادرش گذاشت وگفت : ساکت باش ! مادرهم
بی هیچ ناله ای جواب داد ، بلی عزیزم ، این احساسات نا منتظره
بی هیچ شیون وزاری وفریاد که احساس من از بیان آن عاجز است
نه احساس ترحم ، نه تردید ، نه درد ، دیگران نیز آمدند ، گریه های
همه ساکت واشکها آرام بر گونه ها سرازیر میشدند مردانی با لباسهای
زرد وقرمز وآبی آمدندوهمه چیز تمام شد ، مراسمی کوتاه باخرواری
از گلهای رنگا رنگ درکلیسا ، نه سومی ، نه هفته ای ، ونه شیونی
ونه زنان سیاه پوش با بشقابهای حلوا !!.
خانه پوشیده درهاله از سکوت ، گای صدای باز شدن شیر آشپزخانه
بگوش میرسد وسپس همه چیز آرام است .
امروز شمعی روشن کردم ودر اندیشه دنیایی آزاد بودم ، دنیایی که
در آن هر کسی بتواند عکس معشوق خودرا درکیف خود بگذارد وهر
کسی بتواند هر کتابی را که میل دارد بخواند وبیوگرافی های مردانی
را که درگذشته داشتیم وامروز نامی هم از آنها نیست ومرگ هم زیبا
بخانه ها بیاید ، نه با طناب دار ویا شکنجه وزندانهای ابدی ومخوف
مانولیتا زندگی روزانه اش را از سر گرفته گویی هیچ حادثه ای وهیچ
مرگی اتفاق نیافتاده با همان گرم کن سرخ خود روی کاناپه لم داده وبه
تماشای سریالهای رنگ ووارنگ تلویزیون مشغول است و.....
ژنرال درگورستان شهر آرام خفته شاید خودرا آزاد تر احساس میکند
------پنجشنبه . ثریا .اسپانیا /.........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر