زمانیکه ، جنگل دراشتیاق آتش میسوزد
زمانیکه مردی در دور دستها
آتشی بر پا میکند
در آن زمان که مادری به دنبال کودکش
روان است
کودک روی فرشهای خیابان
زمین را می لیسد
زمینی که بوی خون تازه میدهد
رودخانه زندگی ما
در زیر قشر نازکی از یخ
آرام وآهسته میخزد
همه چیز حرکتی آرام
و...همه جا بر روی پوسته عشقهای
خیابانی می لغزد
در اشتیاق آن نیستم که سفر کنم
سالهاست که به همراه سیلابها
قطره های اشک دیگران را پاک میکنم
گریه نمیکنم ، اشکی نمیلغزد
چرا که میدانم دستی نیست
دلتنگ نیستم
تنها بانتظار بهار نشسته ام
بهاری که دوباره پوست سالم مرا
نوازش کند
در درونم خیزش تازه ای رشد کرده
تا بهار دیگر زنده خواهم ماند
تا درارتباط زنده عاشقانم
نفسی تازه کنم
--------ثریا /اسپانیا/........چهارشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر