امروز ، اول نوامبر وروز مردگان است ، مرد من در دیوار گورستان
شهر خفته است .
همه از مرگ گفتم وامروز هم از مرگ عشق میگویم ، او آن دیگری
او گلی زهر آگین بود چهره زیبایش نقشی از مادرش را داشت ؛ آنچه
امروز پس از سالها برمن گذشت راز آنرا به درستی نمیدانم وآنچه که
بودبه راستی هرگز ندانستم نور بود؟ روشنایی بود ؟ عشق بود؟ هرچه
بود ناگهان از میان رفت ونا پدیدشد امروز هیچ اندیشه واحساسی ندارم
در میان مه غلیظی از گذشته های دور افتاده ام حتی شب هم باین تاری
نیست درون سیاهچالها هم باین سکوت وخاموشی نیست همه فضای
زدگی مرا یک خلاء بلعیده نه ستاره ای هست نه زمینی ، نه زمانی ،
نه توقفی ، نه نیکی ومهربانی ونه بقایای عشقی .
اور فت برای همیشه وروح بی جنبش او نه معنای زندگی را فهمید
نه به معنای مرگ پی برد او در دریایی از ظلمت وبی حسی زندگی
کردسپس پایان وبی صدا خاموش شد.
روزی نوری بر دلم تابید ترانه ای از دوردستها با نغمه های شیرینی
به گوشم رسید واحساسم سپاسگذار این نغمه هاشد وچشمان منتظرم
بانتظار خوشبختی !.
امروز جای پایی درکنار دیوار ساخته ام نقشی تار ومحوبه پهنای یک
قاب کوچک از سنگ مرمر نگاهم به کوههای بلند که آرام روبرویم
ایستاده اند ، خاموش میماند باد پاییزی درون برگ درختان آواز میخواند
درختان سر میجنبانند بامن هم صدا وهم فکرند .
از اینکه زنجیر را پاره کردم خوشحالم وهمین یک سعادت است .
--------به همسرم که همیشه چشمانش بسته بودند------------
ثریا / اسپانیا / اول نوامبر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر