یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

خاطره یک دیدار

مانند ملکه ویکتوریا با آن بلوز ابریشمی نازک وکمردارش روی یک

صندلی دسته دار نشسته بود ، انبوه موهای قهوه ای او که با تازگی -

رنگ شده چهره پف آلود او که از فرط نوشیدن الکل بشکل باد کنک

در آمده بود بودمردانش اطراف اورا گرفته بودند ، سی سالی میشد

که آنهارا ندیده بودم چهره پریده رنگ ولبانش مانند خون قرمز ، مرتب

وپشت سر هم سیگار را روشن میکرد وبا ولع دود آنرا به درون سینه

وریه هایش میفرستاد .

اولین حرفی که پس از سی سال بمن زد این بود که:

اوه ، موهایت چه خوب شده اند  با آنکه همه سفیدند اما پرتراز سابق

بنظر  میرسند ! همه نگاهها بسوی من وموهایم چرخید ، همیشه همه

اولین حرفشان این است که موهایت چه خوب شده موهایی که  با هنر

وزورشانه واسپری سلمانی پف کرده اند وانگار دیگر هیچ چیز درمن

رشد نکرده تنها موهایم خوب شده اند !!!.

آنهارا به ناهاردعوت کردم وپرسیدم چیزی مینوشید؟ گفت ، وای نه

من باید نماز بخوانم ورو به شوهرش کرد وگفت تو چی؟ نمازت را

خوانده ای ؟  گفتم ، گویا درسفر نماز شکسته باید خواند بعلاوه شراب

شب گذشته نمازت را باطل نکرد؟

گفت : نه دهانم را آب کشیدم !

حالم از این همه ریا ودورنگی بهم میخورد ، آنهم دراین دنیاییکه خود

رامافوق میپیندارد ومعلوم نیست سرانجامش به کجا میکشد ، دیگر حتی

زیبایی مطلق هم از بین رفته است .

نه ، نباید دراندیشه این پلیدان باشم وخودمرا بیازارم ونباید بگذارم که

دنائت وپلیدی قوی تراز اندیشه های من باشد.

ایکاش میشد تونلی ایجاد کرد وبا ماشین زمان برگشت به گذشته ها ،

برگشت به میان دیگران وشاید دوباره میشد دنیای بهتری را ساخت ،

دنیایی که درآن نه نامی از » ابو « باشد نه از » ابی« ونه » از« اسی

ایکاش میشد انسانها را بشکل بهتری ساخت نه با دین نه با جنگ نه با

بمب ونه با شتسشوی مغزی بلکه با دانش وجنگ افزار بزرگتری بنام

قلم ! .

---------ثریا/ اسپانیا/ --------

هیچ نظری موجود نیست: