آخرین چیزی که بیاد میاورم این است که داشتم روی دستگاه وآلارم
فریاد میکشیدم ، بما کمک کنید ، کسی نیست مردی درهمسایگی من
مرده وهمسرش هم غش کرده است فوری فوری آمبولانس دکتر ....
بسوی زن رفتم اورا بلند کردم با ان هیکل سنگین روی صندلی نشاندم
کمی دردهانش آب ریختم شانه هایش را مالیدم وسپس پرسیدم :
تلفن خانه بچه هایت را بده تا من به آنها زنگ بزنم ،
آهسته گفت : زنگ زدم کسی جواب نمیدهد ! شش بچه نه نوه بزرگ
جواب نمیدهند؟! .
بیچاره پیرمرد با آن هیکل سنگینش وسط آشپزخانه با دستهای مشت شده
افتاده بود هنوز بدنش گرم اما نبض او به کندی میزد ،
بیچاره داشت ناهار میخورد که افتاد ومرد !
بیست دقیقه بعد آمبولانس ودکتر پرستار با تجهیزات رسیدند ، اما دیگر
دیر بود ، خیلی دیر.
بخانه برگشتم کم کم سرو کله بچه ها ودیگراقوامش پیدا شد ، من روی
کاناپه افتادم ، میلرزیدم ،
بیدار شدم ، چرا ستاره ها اینطور تاریکند؟ درختان واسمان سیاه است
میخواستم ازجا بلند شوم حرکتی بکنم اما فلج شده بودم .
آ ه خسوس همسایه مهربان من جلوی چشم من مرد مردی که هرصبح
صدایش را ازبالکن میشنیدم که میگفت : صبح بخیر همسایه خوب من !
هردو مشغول آب دادن گلهای تراس بودیم .
امروز صیح همه جارا سکوت گرفته ومیدانم بوته های گل یاسمن او
خشک خواهند شد ودیگر صدای مهربان اورا نخواهم شنید وغر غر
زن بیمارش را .
ثریا/ اسپانیا/ شنبه /
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر