یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

اگر امروز.....

شب گذشته دراین فکر بودم که ، اگر روز ورزگاری گذارم بر خاک

وطنم برود اول از کدام قسمت دیدن خواهم کرد؟ جای بخصوصی در

نظرم نیست جایی نیست که مرا به هیجان بیاورد ویا خاطره خوشی از

آنجا داشته باشم  شاید سری به کوچه همان مدرسه قدیمی بزنم که او

درآنجا بانتظارم ایستاده بود ، شایدسری به کوچه پس کوچه و خیابان

شهباز وخانه سکینه وداود  ویاشاید سری به خیابان نادری وکافه نادری

وکوچه شیروانی بزنم تا ارزش های زندگی را بچشم شاید سری به -

کودکستان قدیمی بچه هایم بزنم که درزیر پرتوروح بزرگ یمنی شریف

آواز میخواندند:

ما گلهای خندانیم / فرزندان ایرانیم

نه ! دیگر جایی نیست که مر ا دچار هیجان وشادی بنماید تنها باید بیاد

بیاورم که چه کسانی درکجا بخاک سپرده شده اند.

من همانم که بودم ، انسانی یگانه ومجزا با شجره نامه ی بلافصل از

گفته ها وانگیزه های اجدادم ، شجره نامه وسرگذشتی از روزهای درد

وفریاد وآرزوها ورویاها وتجربیاتی که حاصل زحماتم بودند.

من فقر وبینوایی را نه جذاب میبینم ونه زیبا ، فقر ونداری جزمسخ

شدن واز بین رفتن ارزشها وبها دادن به ثروتمندان ونوکیسه ها -

چیز دیگری نیست ، درفقر ونداری همه شایستگی ها واندیشه های

خوب تو نثار طبقات از ما بهتران میشود ،

تنها دلم برای نقاشی کوچکی تنگ شده که یک نقاش ناشناس بر روی

پارچه سیاه یک برگ طلایی کشیده بود ومن آنرا دریک قاب طلایی

نشانده وبه دیوار سالن بزرگ آویخته بودم ، امروز آن تابلوی بردیوار

کدام  خانه آویخته است ، برگی که خاطرات مرا درسینه اش

نهان داشت .

بقیه دارد

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

اولین ملاقات

ای وای بر آن گوش که بس نغمه این نای

بشنیدونشد آگه از اندیشه نایی

افسوس برآن چشم که با پرتو صد شمع

درآینه ات دید وندانست کجایی ......ه. الف .سایه

------------------

جلوی در مدر سه ایستاده بود داشتم با دوستان از مدرسه خارج میشدم

که اورا دیدم ، عجیب بود ، او تنها یکبار مرا دیده بود حال چگونه مرا

یافت؟ دلم فرو ریخت شانه ام را به قلوه سنگ دیوار که سخت بود

تکیه دادم درچشمانش درخششی دیده میشد داشت ترانه میخواند ،

ترانه ای برای همین روزها چشمان مهربان ودوراز ناخوشیهای امروز

مانند دوشیشه بلور قهوه ای بمن زل زده بود داشتم فرو میرفتم در

ملکوت خدا بودم میان ماندن ورفتن وهیچ نگفتن ، سعا دتی غیر تصور

بایدتصمیم میگرفتم باد ملایمی وزید روح سبکبال اوبسویم خزید ،

پرنده ای از روی درخت چنار درانتهای کوچه گیج خورده با سر

به درون فضا شیرجه رفت ، موج تقدیر بر سر راهم ایستاده بود

به پرواز درآمدم شادان وخندان درحالیکه از دردی خلسه آور به

لزره درآمده بودم از آسمان لایتناهی پایین آمدم ودستم را بسویش

دراز کردم صورتم داغ شده بود ، خدا میداند چه مد ت بود که من

وقت تلف کرده وسلام اورا بی جواب گذاشتم درآن ساعت داشتم

خفه میشدم ، نگاهم به لباسهای شیک وخوش دوخت او خیره ماند،

بگوشه تاریک یک سینما خزیدیم درهمان تاریکی چشمان در خشانش

را میدیدم که بمن خیره شده بودند بیهوده انتظار داشتم که دست مرا

در دست بگیردوبفشارد او فقط نگاهم میکرد موهای مجعد مشکی

سبیل تازه رشد کرده روی پوستی سفید ابروان پر پشت چشمانش ،

آه چشمانش قهوه ای روشن بودند ومن درتاریکی میخواستم در پس

بریدگی رنگ او چهره اش را خوب تماشا کنم آوای خواننده وبازیگر

فیلم بلند شد:

سحر که از کوه بلند جام طلا سر میزنه

بیا بریم صحرا که دل بهر صفاش پر میزنه

ناگهان اتفاقی افتاد ، دونفر آشنا مارا ، من واور ا دیدند وخبر را بخانه

رساندند نوعی احساس وحشت بمن دست داد دیگر ازآسمان به زمین

آمده بودم دست او تازه نزدیک میشد که روح از بدن من داشت خا رج

میشد.

جمعه/22/10/ از دفتر خاطره ها....

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

بهشت ما

از ادبیات سیاسی، مذهبی ، سخن رانی ها ، گفتگوها واخبار ضد نقیض

خسته شده ام میخواهم پنجره ای بسوی گذشته ها بازکنم ، میخواهم نفس

بکشم ، کتابچه خاطرات گذشته را ورق میزنم ، چه تا ریخی است ؟مهم

نیست ده سال پیش یا پنجاه سال پیش ، امروز جذام پستی ورسوایی همه

جا را فرا گرفته ، خودم را نجات دادم گاهی انسانهای شریفی رامیتوانم

پیدا کنم که نیازی درآنها نیست تا خودراآلوده سازند ، این روزها کمتر

آدم میبینم گله های حیوانی که بنده صفت ، بیرحم که همه غرایز خودرا

از دست داده وعریان شده اند مانند یک تکه گوشت درقصابی ها اویزان

وخودرا به تماشا گذارده اند ، اشخاصی که محتا طترند به دنبال گوشه

امنی میگردند وپیوسته جا بجا میشوند.

عده ای فراموش شده اند ومن بفکر آن دوچشم شیشه ای هستم که  برای

آخرین با آنهارا دیدم او امروز نا پدیدشده درآن روزهای خوش آزادی

عشق ما نشست کرد وبه آغوش نوازش ها پناه بردیم ابدا متاسف نیستم

میدانستیم که این رویا ابدی نخواهد بود اما سعی کردیم که هردو مزه

سعاد ت را بچشیم غنچه سعادت را چیدیم وشراب جوانی را نوشیدیم

همان شادی های کوتاه برای همه عمر ما کافی بود .

حال بگذار دنیا تا میتواند به دنبال زباله های سیاسی بدود وکارهای

علمی بی مصرفش را ارائه دهد ما آنقدر نیرو داشتیم که توانستیم

خودرا بالا بکشیم وبالاتر برویم ودنیارا با دیدوسیعتری بنگریم .

پنجاه سالی میشود که این رودخانه دارد مسیرخودرا به ارامی طی

میکند وبی وقفه جلو میرود، بی عقب گرد ما هیچکدام میل نداشتیم

که به بهشت برویم به جهنم هم شک داشتیم بهشت را بین خود تقسیم

کردیم حال باید بسته احوال امروز بود، انقلاب ، جنگ ، فساد ،

خون ریزی ، گرسنگی ، سیل ، طوفان ، زلزله ، فوتبال، وسودسهام

در بازار ها، لاتاری.ومهروسجاده وزیارت بیت العراب ، جابجایی

مهرها در صفحه شطرنج سیاسی.

پنجشنبه /22/اکتبر /010

 

 

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

شب اول قبر

شب اول قبر بود ، نکیر ومنکر با نیزهای نوک تیز وارد گور شدند او

ازجای برخاست ، دراین هنگام ندایی از خداوندگار هنر بگوش رسید:

ای کسیکه اینجا خوابیده ای ، ما درزمان زنده بودنت همه چیزبتودادیم

نوای خوب ، ثروت ، شهرت وتو خودرا به دست باد سپردی درآن

هنگام که صدای خودرا درباد رها کردی ما همه نعمت هارا ازتو

گرفتیم ، هم صدای ملکوتی ترا ، وهم زیبایی وبرکتی که بتو عطا کرده

بودیم ، اینک دراین بستر غربت برای همیشه خواهی خفت.

خوب !! رومن رولان مینویسد :

در جهان عدالتی نیست زور حق را می شکندچنین کشفی روح را

برای همیشه زبون یا بزرگ میکند ، بسیاری خودرا به دست سرنوشت

سپردند وبا خود گفتند حال که چنین است برای چه مبارزه کنیم ؟ برای

چه در تکاپو باشیم ، هیچ چیز دلیل هیچ چیزی نیست، پس فکر نکنیم

وخوش باشیم >>

اما کسانی مقاومت کردند واز آتش گذ شتند بی آنکه مجبور باشند خود

واندیشه وروح خودشان را به گرو بگذارند هیچ سرخوردگی نمیتواند

به آنها فشار بیاورد زیرا ازهمان روز اول میدانستند که راه ایمان هیچ

وجه مشتر کی با راه خوشبختی ندارد.

حال قلب پایمال شده ما باید بانیزه های دیگری شخم شود .

......ثریا / اسپانیا/ سه شنبه

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

من خود یک ملتم

مرضیه ، مرضیه، مرضیه! طناز ، رعنا وعشوه گر.

بشد دل زدستم /چو مجنون مستم/ندانم که هستم ،نمیدانم

کجا بوده م وکی /که داده مرامی/ چرا واز چه مستم

نمیدانم !

---------

گذاشتم آبها ازآ سیاب بیفتد همه مجیزهایشان را بگویند بنویسند سپس

من شروع کنم وترا به محاکمه بکشم ، تو آزاد شدی برای همیشه

آزادی خودرا به دست آوردی ودرکنار یگانه دخترت آرام گرفتی

امروز من به تنهایی میخواهم از تو سئوال کنم  وببپرسم چرا ؟

چرا ؟ پشت به ملت خود کردی با آ نکه میدانم دیگر صدایی ازتو

بر نخواهد خاست ، این حق را دارم بعنوان یک ستایشگر هنر تو که

از نوجوانی تا امروز با صدای تو زندگی کردم بپرسم ، چرا؟ چرا؟

چرا پشت بما کردی وخانه دردل دشمن ، چه ارمغانی به دست تو

دادند، نه منلینا مرکوری شدی ، نه نانا موسکوری ، نه ماریا کالاس ،

با همان ترانه های قدیمی روی سن وکنسرتهای دستوری رقصیدی با

عشوهایی که دیگر شایسته سن تونبود از مسجد به خانقاه واز میخانه

به بیگانه سر سپردی ودرپای یک سردار بی نشان ویک سلطان بی

تاج وتخت افتادی تو ، با آن صدای طلاییت میتوانستی تا ابد بر

قلبها حاکم باشی نه تنها درسینه گروهی جدا یافته وبقول خودت تافته

جدا بافته ، شاید میخواستی ستاره اقبالت افول نکند ستاره اقبال تو

در سر زمین خودت میدرخشید وتا ابد پایدار میماند امروز در یک

گورستان غریب ودورافتاده برای همیشه از ما وملت دورشدی وکم کم

فراموش خواهی شد.

آخرین بار که ترا دیدم درآخرین سفرم بود در خانه  آشنایی میهمان

بودم وصاحبخانه ترا پنهان وبا احتیاط ( از ترس محتسب ) بخانه اش

آورد واین محتسبان همانهایی بودند که همه ثروت ملی مارا به یغما

بردند وملک خاتون بر تخت نشست جیره خواران دربرابرش گرد آمدند

تو نیز مانند ارثیه ودارایی های ما ضبط شدی .

آن شب پیراهنی بلند وسیاه با یقه طور پوشیده وموهای تازه سپید

شده ات را بصورت طنابی بافته در پشت سرت انداخته بودی ،

این هیبت آنچنان مرا شگفت زده کرد باور م نشد که این همان زن شیک

وسرزنده درباری است ؟ تلخی وکدور ت از چهره ات میبارد ،

در آن شب سه نسل بانتظار  شنیدن صدای توبودند مانند زهر تلخ وخالی

ازهر گونه احساس خواندی ، اما گویی از یک تکه سنگ سیاه آواز

بر میخیزد .

در  خانه خودت ومیان ملت هم ترا دست به دست وروی شانه ها

میبردند ، امروز دلت خوش است که چند روزی نامه عرب زبان

وچند خبرنامه خود فروخته زیر نام خبر - آگهی مرگ ترا اعلام

داشتند؟ ودرمراسم خاک سپار یت گلهای فروان بیاورند؟!!!

هرستاره ای درمنظومه خود یک ستاره است وهنگامی که از منظومه

خود خارج شود ، دیگر ستاره نیست ، اخرین گام تو وآخرین قدم تو

میبایست بسوی سرزمینت باشد.

گمان نکنم ملت ما هیچگاه بتواند کسانی را که پشت به او کرده اند

ببخشد اگرچه ستاره تابناک هنر بوده ویا باشند.روانت شاد.

------ثریا /اسپانیا/ یکشنبه 25 مهرماه 89

 

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

گام زمان

زچشم خویش گرفتم قیاس کار جهان

که نقش مردم حق بین همیشه برآب است........ه.الف. سایه .

-----------

موریانه ها ، در کار جویدن

در تکاپوی بهم زدن خیمه هاهستند

زمستان سرد وبیرحمی ، درپیش است

زنبوران خبر چین

در منظومه کندوها وشهد خود

خواهند لرزید

آنها بهار نوجوان را باور ندارند

آنها در زیر علفها

در تیر رس آتش

پاهایشان خواهد شکافت

آن زمانیکه موشهای صحرایی

سوراخی دردل زمین باز کنند

در زمانیکه چشمه های شط القراب

خشکید

( شیر ما نعره سر خواهد داد )

همان شیر که خورشیدرا درمشت دارد

نه درپشت

ابرها ازگریستن می ایستند

آذرخشی پدید میاید

وما........؟

دوباره تقدیر عشق را

درآ غوش میگیریم

وبر برگ درختان  خواهیم نوشت

خون وجنون رفت

آتش به خاکستر نشست

وغنچه های نو شکفته

سر برمیاورند

رقص کنان درباغچه خانه ما

.........ثریا. اسپانیا.........شنبه