شب گذشته دراین فکر بودم که ، اگر روز ورزگاری گذارم بر خاک
وطنم برود اول از کدام قسمت دیدن خواهم کرد؟ جای بخصوصی در
نظرم نیست جایی نیست که مرا به هیجان بیاورد ویا خاطره خوشی از
آنجا داشته باشم شاید سری به کوچه همان مدرسه قدیمی بزنم که او
درآنجا بانتظارم ایستاده بود ، شایدسری به کوچه پس کوچه و خیابان
شهباز وخانه سکینه وداود ویاشاید سری به خیابان نادری وکافه نادری
وکوچه شیروانی بزنم تا ارزش های زندگی را بچشم شاید سری به -
کودکستان قدیمی بچه هایم بزنم که درزیر پرتوروح بزرگ یمنی شریف
آواز میخواندند:
ما گلهای خندانیم / فرزندان ایرانیم
نه ! دیگر جایی نیست که مر ا دچار هیجان وشادی بنماید تنها باید بیاد
بیاورم که چه کسانی درکجا بخاک سپرده شده اند.
من همانم که بودم ، انسانی یگانه ومجزا با شجره نامه ی بلافصل از
گفته ها وانگیزه های اجدادم ، شجره نامه وسرگذشتی از روزهای درد
وفریاد وآرزوها ورویاها وتجربیاتی که حاصل زحماتم بودند.
من فقر وبینوایی را نه جذاب میبینم ونه زیبا ، فقر ونداری جزمسخ
شدن واز بین رفتن ارزشها وبها دادن به ثروتمندان ونوکیسه ها -
چیز دیگری نیست ، درفقر ونداری همه شایستگی ها واندیشه های
خوب تو نثار طبقات از ما بهتران میشود ،
تنها دلم برای نقاشی کوچکی تنگ شده که یک نقاش ناشناس بر روی
پارچه سیاه یک برگ طلایی کشیده بود ومن آنرا دریک قاب طلایی
نشانده وبه دیوار سالن بزرگ آویخته بودم ، امروز آن تابلوی بردیوار
کدام خانه آویخته است ، برگی که خاطرات مرا درسینه اش
نهان داشت .
بقیه دارد