جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

اولین ملاقات

ای وای بر آن گوش که بس نغمه این نای

بشنیدونشد آگه از اندیشه نایی

افسوس برآن چشم که با پرتو صد شمع

درآینه ات دید وندانست کجایی ......ه. الف .سایه

------------------

جلوی در مدر سه ایستاده بود داشتم با دوستان از مدرسه خارج میشدم

که اورا دیدم ، عجیب بود ، او تنها یکبار مرا دیده بود حال چگونه مرا

یافت؟ دلم فرو ریخت شانه ام را به قلوه سنگ دیوار که سخت بود

تکیه دادم درچشمانش درخششی دیده میشد داشت ترانه میخواند ،

ترانه ای برای همین روزها چشمان مهربان ودوراز ناخوشیهای امروز

مانند دوشیشه بلور قهوه ای بمن زل زده بود داشتم فرو میرفتم در

ملکوت خدا بودم میان ماندن ورفتن وهیچ نگفتن ، سعا دتی غیر تصور

بایدتصمیم میگرفتم باد ملایمی وزید روح سبکبال اوبسویم خزید ،

پرنده ای از روی درخت چنار درانتهای کوچه گیج خورده با سر

به درون فضا شیرجه رفت ، موج تقدیر بر سر راهم ایستاده بود

به پرواز درآمدم شادان وخندان درحالیکه از دردی خلسه آور به

لزره درآمده بودم از آسمان لایتناهی پایین آمدم ودستم را بسویش

دراز کردم صورتم داغ شده بود ، خدا میداند چه مد ت بود که من

وقت تلف کرده وسلام اورا بی جواب گذاشتم درآن ساعت داشتم

خفه میشدم ، نگاهم به لباسهای شیک وخوش دوخت او خیره ماند،

بگوشه تاریک یک سینما خزیدیم درهمان تاریکی چشمان در خشانش

را میدیدم که بمن خیره شده بودند بیهوده انتظار داشتم که دست مرا

در دست بگیردوبفشارد او فقط نگاهم میکرد موهای مجعد مشکی

سبیل تازه رشد کرده روی پوستی سفید ابروان پر پشت چشمانش ،

آه چشمانش قهوه ای روشن بودند ومن درتاریکی میخواستم در پس

بریدگی رنگ او چهره اش را خوب تماشا کنم آوای خواننده وبازیگر

فیلم بلند شد:

سحر که از کوه بلند جام طلا سر میزنه

بیا بریم صحرا که دل بهر صفاش پر میزنه

ناگهان اتفاقی افتاد ، دونفر آشنا مارا ، من واور ا دیدند وخبر را بخانه

رساندند نوعی احساس وحشت بمن دست داد دیگر ازآسمان به زمین

آمده بودم دست او تازه نزدیک میشد که روح از بدن من داشت خا رج

میشد.

جمعه/22/10/ از دفتر خاطره ها....

هیچ نظری موجود نیست: