سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

نه این بود

از صف غوغای تماشا چیان

گام زنان راه خودرا گرفت

و...جانش را از آزار گران دینی

ازاد یافت.........احمد شاملو

----------

چقدر همه چیز درنظرم فرق کر ده است ، یکطرف معنا وسجده عشق

یکسو گناه ، بزه کاری وسپس رستگاری آدمها ی دورغین بدون  داشتن

شخصیت واصالت ،

یک واقعیت مبتذل  ، زندگی با رابطه های نامشروع ، همرنگ طبقه -

خود شد ن ( ازکدام طبقه ام ) ؟  .

زاد وولد کردن نشستن وتماشا کردن تلاش برای آنکه نامت رادرکتیبه

بنویسند.

شبها بانتظار مردی از دست رفته که درآغوش روسپیان بسر میبرد ،

وسپس فردا با پیکری آلوده از پای افتاده ، به دامنت میاویخت.

خانه ، کاشانه ، عکسهای فامیلی ، قاب های طلایی ، لباسهای درون

گنجه ، فرشهای قیمتی ، اثاثیه انباشته رویهم که اکسیژن اطاقها راکم

میکرد ، زندگی کاذب ، دروغ ، گفتار بدور ازواقعیت ، امیدهای واهی

ایمان دروغین وسپس سقوط به ورطه تنهایی به یمن داشتن دوستان

خوب !

اما او رستگار شد  ، او اجدادی داشت که صاحب مال بودند نه کمال

میبایست همرنگ جماعت میشدم ، بلی همرنگ جماعت .

آه دراین دنیا باید هشتاد درصد شانس داشت وبیست درصد همت وکار

معنی زندگی همین است .

سه شنبه / صبح / ساعت 5/10 دقیقه !!! ثریا.

 

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

پدر چریک

اولین بار  که عکس اورا دریک مجله معروف هفتگی دیدم ، بنظرم آدمی بی آزار

آمد ،  یک سبیل پرپشت ، ومسلسلی که بانوار سبز رنگ ( رنگی که مورد

علاقه اش بود) دسته آنرا  تزیین کرده وبر روی شانه اش قرارداشت .

قدش کوتاه شاید کمتر از یکمترو شصت ودست وپاهایش کوتاه ورانهای چاق

که به زحمت شکم بر آمده اورا حمل میکردند ، روی این هیکل کوچک یک

سر کوچکتر قرارداشت وسرش را دریک چفیه یقل پنهان کرده بود یک

رندتکت سربازی نیر بتن کرده بی آنکه درجه ای روی شانه هایش باشد

مصاحبه کنند با احترام تمام اورا بباد سئوال گرفته بود ، بلی این شکل وشمایل

پدرچریکها وپدر امروزی فلسطین است او وهمراه همیشگی اش لیلا خالد !

آنروزها برایم عجیب بود که ناگهان میان زندگی وعکسهای خانوادگی هنرپیشه

وخوانندگان روز عکس وتفصیلات مردی باشد از سر زمینی که تقریبا برای

من یکی نا آشنا بود ، او با آن عینک سیاه مرموز حالت یک هنرپیشه ماهری

را داشت که در نقش خود استوار  بود دراطرافش چند چر یک فدایی که حکم

نگهبان اورا داشتند نیز دیده میشد.

او مردی اسرار آمیز وکسی از تبار وخانواده او اطلاع چندانی نداتشت اما از

اینکه توانسته بود عده زیادی را به دورخود جمع کند وآنهارا تعلیم بدهد

شهرتی ناگهانی پیدا کرده بود ، روی کت سر بازی او این نوشته بچشم

میخورد ( پلنگان سیاه علیه فاشیزم امریکایی ) ! زندگی او وپیروانش

دریک محیط کاملا سری بود ، بعد ها معلوم شد که او در اورشلیم

به دنیا آمده وپدرش نیز یک تاجر ثروتمند بوده است ! شاهزاده بودای

جدید ، مصاحبه وگفارش طولانی بود وضد ونقیض زیاد داشت اما آنچه

که مرا ودار به نوشتن این سرگذشت کرد ، ویرانی وبدبختی ملتی است

بنام ایران که خود به دست خودشان فریفته این رهبر شده وبه نابودی

خودشان دست زدند.

امروز آن دستمال معروفی که بر گردنش داشت مانند یک شال افتختار

واعتبار در دستهای مردان دولتی وبر گردن آنها دیده میشود ، فرزندان

تربیت شده همین چریک کوچک امروز توانستند آدمکشی ها ، قتلها

جنایات ، تجاوز به زنان ودختر ان ایرانی ، وبزرگ کر دن زندانها

وبکار بردن انواع واقسام لوازم آلات شکنجه را بکار بگیرند ،

امروز، آنها یاد گرفته اند از هر  سه نفر دونفرشان را جاسوس کنند

به همین دلیل هم همه از هم میترسند .

پدر چریکها توانست آموزشهای لازم را به همه فرزندان دنیا بدهد

صدایی لطیف وملایم وآرام داشت  وهمه جا میگفت :

تا آزادی فلسطین خواهیم جنگید اگر قرار باشد قرنها طول بکشد !!

او صلح نمیخواست او تنها به پیروزیش میاندیشید او ابو عمار  عرب

خیال داشت دنیارا با دهان گشا ولبان کلفتش به درون شکم گنده اش

بفرستد حا ل به هر قیمتی که باشد ، جایزه اش را هم گرفت وبه آن

دنیا رفت .....هنوز تا هنوز است جنگهای چریکی ادامه دارند وجوانان

بیهوده مانند برگ درخت بر زمین میریزند واز ین آنها صد ها گر وه

دیگر زاده شد ودر سر زمین ما ؟!

مدرسه حرام میشود ، داشگاه بسته میشود ، هزاران کتاب خمیر میشوند

تنها کتابهایی که باید نوشته شوند ، تاریخ حذف میشود گربه کوچک ما

که نامش ایران است درمیان نقشه جدیدخاورمیانه بزرگ گم میشود ،

پدر چریکها وفرزند ان خلف او به راستی شاهکار بخرج دادند وخوب

توانستند آنچه را که اربابان بزرگ میل دارند درست کنند.

ایر انیان غیور وپرغرور در  آنسوی آبها مشغول نشخوار گذشته وبه

رخ کشیدن ثروت ها ومعلومات نم کشیده ونیم بند خود ملتی را

سر  کار  گذاشته وسر گرم میکنند وجنبش سبز راه میاندازند.

------------ یکشنبه غمگین وبارانی .............

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

میلاد تو

بکن معامله وابن دل شکسته بخر /که باشکستگی ارزد به هزاردرست

حاظ

-------------

انگار همین دیروز بود ، سر خیابان ایستادم درد شروع شده بود جلوی

یک تاکسی ا گرفتم تاکسی ایستاد ومن با ساک دستیم سوار شدم ،

در نیمه راه تاکسی با اتومبیلی تصادف کرد من پیاده شدم وآهسته آهسته

با قدمهای لرزان خود رابه بیمارستان رساندم ، تنها بودم .

-----------

آنشب زنگها دوازده بار نواختند

صدای او از عمق تاریکی

از آن سوی وسعت نور

به زیر پوست سردم لغزید

این تازه نو رسیده

پای به سفیه ای از نسل مادران ، نهاد

منقار کوچک این کبوتر

مرا چون سیمرغ به وادی هفتم کشاند

پاییزبود ، جشن خرمن ،

این وطن کوچک من کوبید خود را

به سقف تنهایی من

آنشب مادرم درخواب سنگینی بود

که ....من سفره عشق را گشودم

---------- تقدیم به پسر م مهران برای تولد او........-

از یک نوشته :

میخواستم گرانترین وپر بهاترین چیزهارا برایت به ارمغان بیاورم

دیدم خودت از همه پر بها تری وهمه مارا درکنار خود داری.

تولدت مبارک پسرم.

ثریا. اسپانیا. دهم مهرماه 1388

 

 

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

طوفان

موسیقی ، این نواز ش روح انسانی ، هنگامیکه هنوز نوجوانی وبا لذتها

بیگانه کوبش وزن ها وآهنگها بر تو چیره میشود ، نواهایی درگوشت

می نشیند ، بی صدا آنهارا در ذهنت میپرورانی وآهسته آهسته اشک

میریزی ، همه عواطف خفته تو بیدار میشود آن نوا ها ترا دربر میگیرد

تو درآغوش آن آهنگها بخواب میروی ، مدت درازی همه چیززیرورو

میشود همه بارهای سنگین سبک میشوند همه مشگلات آسان وتو در

روی ابرها سیر میکنی بال پروازت گشوده وبسوی دوردستها درگردش

وزمانی که این نواها به ضرب بنشینند آنگاه میخواهی به میدان بروی

ودستهایت را بسوی آسمان بلند کرده وبه دورخود بچرخی ؛ بچرخی

تا آن آتش روحت خاموش شود ، نشاط دردلت انباشته وچشمانت را

می بندی از دنیای اطراف بیرون شده ای و.....

هنگامیکه چشم باز میکنی هزاران دیده لعنت بار بتو خیره شده اند !

تو با موسیقی به خدایت نزدیک شدی نه با سجده .

آنگاه وزن ها در سینه است آهسته آهسته خاموش میشوند وتنها قلب

توست که میطپد.

..... تقدیم به او که برایم دوقطره اشک وطوفان را ساخت.......

-------------

زمانیکه طوفان شروع میشود ، آسمان تار  میگردد

زمین میگرید ، آیا این اراده خداست ؟

درد وغم سر نوشت ماست ، در سراسر عالم

میان همه مردم ، من تنها هستم

آیا این اراده خداست ؟

قلبم درون سینه ام بی تابی میکند

میترسم ، میترسم ، از طوفان

از دردی ناشناخته

میترسم که خدای مرده باشد

من هنوز زنده ام ، زنده

بانتظار آن طوفان بزرگ

........ثریا / اسپانیا/.........پنجشنبه

 

چهارشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۹

اعتراف

آه....پدرروحانی چیز ی ندارم که اعتراف کنم درچهاردیواری خانه

چیزی به غیرا زچهار دیوار  گچی نیست ، افکارم ؟ افکارم  گاهی

به دوردستها میرود ، گناه است ؟ .

خودم کفاره گناهانم را میپردازم خودم به تنهایی ، آنهم درزمانیکه همه

فکر میکنند بی گناهند وهیچ گناهی از آنها سر نزده است ونباید به کیفر

برسند ، گناه من عشق بوده وهست که همیشه در من زندگی میکند از

نظر شما این گناه بزرگی است ، یک شر آست ؟ اما عشق ورزیدن

وآموختن آن به دیگران گناه نیست ، پدر مقدس ، گناه آن است که

ریاکار باشیم .

او گفت : تو به تنهایی نمیتوانی باین کار دست بزنی باید بایک گروه

یا چند نفر همراه باشی وهمکاری کنی برای رسیدن به برکت خداوند

به دیگری هم نیاز داری ، به یک همراه ،یک رهبر ،

گفتم چه میشود اگر این یک نفر زنی فقیر وگرسنه با چند بچه درکنار

کوچه نشسته وگدایی میکند ویا یک زن گناهکار ، مگر مسیح برای آنها

به دنیا نیامد وبرای آنها جان نداد ؟ من به تنهای خواهم توانست راه اورا

ادامه دهم بدون حضورکشیش اعتراف گیر ویا راهبان دیگری ، من -

مینویسم .

پرسید چی مینویسی؟ بر ضد کلیسا که نیست ؟ گفتم چرا گاهی ،

پدرمقدس !کلیسا امروز دیگر متعلق به عیسای مسیح نیست همانگونه

که مسجد دیگر خانه خدانیست  این مکانها متعلق به بانک داران ،

زمین داران وثروتمندان ودرجه داران است آنها مر تب وجوهات خود

را میپردازند .

آنها این مکانهارا ساخته اند تا کسب وکارشان را رونق بیشتری بدهند

آنها گاه گاهی خودی نشان میدهند تا مردم عادی مطمئن باشند که مومن

به وجود خداوند وبرکت اومیباشند.

ویک مکانی برای در ماندگان وبی پناهان وکسانی که بطریقی رانده

از درگاه خداوند  و هیچ امیدی .

ادامه دارد...... ثریا /اسپانیا/

دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

کدام بشارت

گاهی دیوانگی  تنها سلاحی است دربرابر شورش این دنیای بیرحم ،

پاک خودم را به دیوانگی زدم ، چگونه میتوانستم ثابت کنم که من یک

دختر پاکیزه ویک موجو زنده هستم درقالب یک زن که نفس میکشم

چطور میتوانستم به آن زن لکاته با لبهای قیطانی که همیشه یک سقز

در دهانش میچرخید واعصاب را به رعشه درمیاورد  بگویم :

عشق ورزیدن به پاکی از همه ناپاکی های تو با ارزش تر است ، توکه

پس از سالها ولگردی حال همسر والامقام شده ای وامروز مومن بدون

چادر سیاه ازخانه بیرون نمیروی ، ثابت کنم که تنها حسادت وبیرحمی

وجودت را انباشته  ترا باین شکل و صورت به حیوانی مبدل ساخته

است .

.........

در کنج کلیسا درمقابلش زانو زدم .گفتم با این ریاکاران واین مردم

نادان که تنها تر ا به زبان گرامی میدارند اما قلبشان فرسنگها از تو

ومرام تو دوراست چگونه میتوان کنار  آمد ؟

ترا در یک کتاب  دریک چهار دیواری طلایی پنهان نگاه داشته واز

آموزش های اخلاقی تو هیچ خبری نیست ، همه قلب خودرا از دست

داده اند آنها از فرمان تو سر پیچی میکنند ، آنها انسانهارا به آتشی

سوزان میفرستند وبه دیگران با دیده تحقیر مینگرند ، آنها خودفروشانی

هستند که نمیخواهند  خودرا وترا باور کنند ،

آه ...به دنبال کدام بشارت ایستاده ای ؟ برای نسل تو هیچ نشانی نیست

باید صبر ایوب داشت تا دوباره به پنداری نزدیک شد.

...........ثریا / از یادداشتهای روزانه ...........