چهره ات مرا میترساند ،
آن چه بر چشمان تو نشسته ، مرا میترساند
جاده احساس از هم پاره شد
در روی این چهره ، آینده ای نیست
بانوی غمنگین ، تنها دوچشم نگران ترا میبینم
چشمانی که مرا میگریاند
دنیای ما یک اردوگاه است
با یک پرده سیاه که به دوقسمت شده
یک طر ف برای رندان
یک سو برای خوبان !
ما ، در میان این اردوگاه
روزهایمان را بهم میچسپانیم
برای درمان زخمهایمان
هیچ مرهمی نیست
هیچ شفا بخشی نیست
بانتظار کدام معجزه نشسته ای ؟
کسی در راه نیست
تنها تو میتوانی خودرا برهانی
از ترسها ، دلهره ها
........
هر نوای شادی که از دوردستها برمیخیزد
الهام بخش زندگی است
تو میتوانی ، بسان یک ستاره
که درآبهای راکد میرقصد
پرده هارا پاره کنی
دستهای ما در زنجیر است
وپاهایمان شکنجه دیده
وابرهای تیره درآسمان سربی رنگ
با طنین آهنگ شوم ضرب دستان
آخرین مجال دیدار مارا بیان میکنند
سر بر کش ای رمیده از باغ زندگی
پروا مکن ز غرش دیو ، پرواز را بخاطر بیاور
..........ثریا /اسپانیا/ .......جمعه......
به . میم . ب. الف.