جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

چشمان نمناک

چهره ات مرا میترساند ،

آن چه بر چشمان تو نشسته ، مرا میترساند

جاده احساس از هم پاره شد

در روی این چهره ، آینده ای نیست

بانوی غمنگین ، تنها دوچشم نگران ترا میبینم

چشمانی که مرا میگریاند

دنیای ما یک اردوگاه است

با یک پرده سیاه که به دوقسمت شده

یک طر ف برای رندان

یک سو برای خوبان !

ما ، در میان این اردوگاه

روزهایمان را بهم میچسپانیم

برای درمان زخمهایمان

هیچ مرهمی نیست

هیچ شفا بخشی نیست

بانتظار کدام معجزه نشسته ای ؟

کسی در راه نیست

تنها تو میتوانی خودرا برهانی

از ترسها ، دلهره ها

........

هر نوای شادی که از دوردستها برمیخیزد

الهام بخش زندگی است

تو میتوانی ، بسان یک ستاره

که درآبهای راکد میرقصد

پرده هارا پاره کنی

دستهای ما در زنجیر است

وپاهایمان شکنجه دیده

وابرهای تیره درآسمان سربی رنگ

با طنین آهنگ شوم ضرب دستان

آخرین مجال دیدار مارا بیان میکنند

سر بر کش ای رمیده از باغ زندگی

پروا مکن ز غرش دیو ، پرواز را بخاطر بیاور

..........ثریا /اسپانیا/ .......جمعه......

به . میم . ب. الف.

 

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

جنگ را بخواب دیدم

خدا ، شاه ، میهن ،.... خدا گم شد ، شاه رفت ومیهن ویران شد.

حال مانند برگ ناچیزی روی بر که ای حقیر  روان ، میروم بسوی

افقی دوردست .

دیشب خواب جنگ را دیدم ، برای نشان دادن قدرتها ، موشکها پرتاب

میشدند ، جنگ ، بوی جنگ میاید ، همه میخواهند بجنگند ، یکی برای

اندوخته بیشتر  ودیگری برای بردن تاج افتخار آزادی ؟! .

جنگ چیزی بما نخواهد داد ، یک تخته پاره بجا مانده از یک کشتی

شکسته وغرق شده ، تا بتوانیم خودرا کشا ن کشان به ساحلی امن برسانیم

یا یک سوراخ بزرگ احاطه شده از سیمهای خاردار که درآنجا یکدیگر

را پاره پاره کنیم ، جنگ برای صاحبان قدرت بر کت میاورد .

نتقدیر ما به دست خود ماست ،

امروز همه میل دارند دریک جنگ مقدس ! بمیرند وکسی برای آسایش

دیگران نخواهد مرد .

جنگ برای خیلی ها برکت میاورد ، وما آن نیستیم.

.......ثربا/ اسپانیا/ چهار شنبه .................

 

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

میلاد تو !

بهار دگر ی ، اگر به دیدارم آمد

خواهم نشست روبروی او ، خاموش

اگر خاک شدم

حاکسترم را به ساحل نیکیها برسانید

شاید در سکوت صبحگاهی

دوباره برویم بر  ساقه خوشنامی !

شاید خاکسترم بر برگ گلی بنشیند

واو آنرا دوباره ببوید

...............

روز میلاد تو ، روز مرگ اقاقیا بود

روبرویت همه خاموش

هیچکس نشانی نداشت

هیچکس شالی بر شانه ات نیفکند

کسی شمعی نیافروخت

همه جا ساکت بود

نسیم سحرگاهی غوغا میکرد

وآهسته بگوش گلها میخواند

که : همه سر گرم با زارند ......

اندیشه تو در هیچ سری نیست

وسهم تو دراین جهان

سیم وزری نیست

تو درپندار خویش درخشانی

نه درمیان این ساحل طوفانی

نه درقامت امر وزی ها

و......

من کیستم ؟

یک حکایت از یاد رفته

...........................

ثریا /اسپانیا/

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

عریان شو !

مارا بجز این خدا ، خداییست

کان قادر ملک آریایی است

-----------

اگر عریان شوی ،

پیکر زمین را به تماشا گذاشته ای

زمینی ، تهی از اندیشه

زمینی خالی از گیاه

اگر عریان شوی

ابر ها به هیجان خواهند آمد

وباران پیکرت را میپوشاند

اگر عریان شوی

پیکر تو جایگاه ریشه ها خواهد شد

دهانت ، در یای عظیم گوهر هاست

درختان ، خوشحال  با شاخه ها یشان

در پیکرت لانه میکنند

آنها در بنا گوش تو بخواب میروند

اگر که ، عریان شوی

من ، به جستجوی دریا میروم

وتو بجستوی خود که ، زمینی

------------

میخواهم به آسمان پرواز کنم

میخواهم از دیوار بلند » چین « بالا روم

میخواهم در قلبی لانه کنم

میخواهم دیوارهای سیمانی را

با میله ای داغ ، سوراخ کنم

کودک رنج دیده زمان

خشم تو ؟ از عشق ؟

آه.... چه خشمی

یک پیکر زخم خورده را

در بغل داری

در شن زارهای خفته

میان شهر کورها ، شهر تاریکی ها

چشمه رویا ها خشک شدند

جلبک های گرسنه ؛ دریا را دربرگرفتند

کودک رنج دیده

چهره ات به رنگ برگ درختان پاییزی است

--------ثریا / اسپانیا / 20 آگوست ----------

 

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

تصویر امروز

نظر برتو میکنم ای » بامداد « که اندوهگینانه ، نشسته ای

کنار دریچه خردی که بر آفاق مغربی می گشاید .........شاملو

-------------------------------------------------------

نظر برخود میکنم ، که چه ویران نشسته ام

ویران ، بی هیچ چشم اندازی

آسمان من آری ، با رنگ دگری است

آسمان من آبی وپر ستاره

وخود با غرور از صف غوغای گرسنگان دیروز

وشکم پرشدگان امروز ، میگذرم

برف پیری بر سرم نشسته

اما آتش آتشکده ها در سینه ام شعله میکشد

پاکیزگی آب گواری میکده هارا مینوشم

ودر وجدان کامل خود

به دکان بی رونق این نورسیدگان مینگرم

که تنها یک تصویرباسمه ای از شکل دیروز منند

----------ثریا/ اسپانیا/ بیست وهشت امرداد..........

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

دخت کویر

فرزند کویرم، همچنان خاک نرم آن ، پرطاقت وصبور ،

کرمان ، که درمیان کرم ها گم شده است

کرمان را رقابت احباب ، شیوخ ورنود

میان خود قسمت کردند ، مانند تکه ای نان

آن خاک زیبا ، بنیان عشق وصفا

روزی میان حریفان سپر سینه اش را جلو داد

با هرگام وهر نفس .

امروز نه از صحرایش بویی میشنوم ، نه ازخاک کویر

نقبی برآن زده اند، میان تفتیش عقیده ها

آنجا ...که دل عالم بود

آنجا که آسمان بر زمین سائیده میشد

با هرنفس گویی ستارگان بسوی تو میامدند

از شب آن نور شگفتی ها بر میخاست

آنجا وطن من بود ، وطنی هرچند ویران

اما پر آوازه وپر افتخار

آنجا خواجو بود ، میرزا آقاخان بود ورضای کرمانی

ماهان ونعمت الله ، مقصد سیر وسلوک وسیاحت

وشمع روشن دلها

هرچه بود ، هرچه شد، هر چه گفتند

امروز جای پای من بر ماسه های کویر

نقش بسته است

از ابتدا ، تا انتها

نقش پا هم صدایی دارد

هر چند همه جا را گرد فتنه گرفته باشد

شکوه آن کویر ، آن دیار

میان شبنم صبگاهی ، درتپش قلبم تکرار میشود

با صد هزار زیرو بم .

..........ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه .........

بمناسبت تولد خودم !!! وتا هفته های آینده