جمعه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۹

امریکا ، امریکا

قبل از کشف قاره امریکا ، دنیا آرام تر بود دینای امروز ،

دنیای عربده ها رویدادهای گوناگون وجداشدن ذهن آدمیان

از گذشته وجهان معنا ، آنروزها گمان میبردند که شروع دنیای

جدید برای آیندگان روشنی میاورد ویک نظام سالم وکافی برای

همه ، اما امروز همه چیز به صورت مسخره درآمده است ،

ثروت ودنیا پرستی رونق گرفته همه چیز درهم شکسته وویران

شده است قدرتهای نظامی ، ادبی ، سیاسی همه رو به زوالند

تنها عده ای از سرحسرت به قفا مینگرند ونومیدانه تلاش میکنند

تا راهی برای آزادی دنیا ومردم آن بیابند .

تمدن های خیالی ، شهر های پر جمعیت وویران ، ظلم وستم

بلاهای آسمانی !!!!؟؟؟  شعارهای تکراری وهمه بانتظار یک

شکوه سالم نشسته اند ؟ وخدا هم دراین میان گم شد تمدنها نابود

زبانهای قدیمی وادبیات از بین رفتند وبقول کپرنیک :

زنبوران عادی  بر زنیوران عسل پیشی گرفتند وجانوران جنگل

در راس کاخها نشسته اند بی هیچ شعوری .

و......زندگی درهنر پلاستیک سازی همچنان ادامه دارد .

چه کسی گفت ، امریکای جهانخوار ؟ راست گفت .

امروز دنیا بین مادر بزرگ ونوه ها تقسیم شده است بقیه هم

برده وار در اشکال مختلف درهم میلولند ونامش ر ا زندگی

گذاشته اند ، درعوض هزاران دکان دین ومذهب باز شدو مردم

را از آتش جهنم و دنیای خیالی میترسانند ، جهنم را داریم بچشم

میبینم در آتش سوزیهای عمدی ، در سیل ها وزلزله های عمدی ،

هر روز بر تعداد بیسوادان افزوده میشود ودرعوض سکس ودر اگ

وراک اند روول>>> همه گیر شده است ، سکس حتی به مواد غذایی

هم سرایت کرد،  واین است دنیای جدید به همراه همه دست آوردهایش

..........ثریا / اسپانیا .جمعه سیزدهم اوت .............

 

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

باغ بکر

گمان مبر که به پایان رسید ه است کار مغان

هزار باده ننوشیده ، درر گ تاک است هنوز ......اقبال

.............

بهار بود، بهار زندگی من

وتو غارت گر نهال نورسیده

صبح بهار بود

با نسیم سحری بیدار شدم

پیام وصل را شنیدم

تو پای به گلزار نهادی بودی

خون من نثار رهت شد

خونی از یک گل نا شگفته

روز درانتظارم بود

چه باک از خاک گشتن

چه باک از شکستن

چه باک از گم شدن

در میان خار وخاشاک وخس

در ریشه هر  چمن

هر ساقه آهنگی نهفته است

در بال هر پرواز پرنده

آوایی کمین کرده است

حضور تو مرا به خودم رساند

تو آن ر گ خونی را نوشیدی

از باغ بکر گلی چیدی

وآسوده خاطر  گذشی ، بی تامل

بی احساس

زحسرت دوباره به آیینه رو کردم

تا اعتبار گذشته را بیابم

هنوز در انتظارم وهوای عشق دارم ...و

چه باک از خاکستر زمان

..........ثریا .اسپانیا. یادداشتهای دیروز.....

 

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

روزه من !

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری افطار رطب ، در رمضان مستحب است

روز ماه رمضان  ، زلف میفشان که فقیه

بخورد روزه خود را بگمانش که شب است

منعم از عشق کند زاهد وآگه نبود

شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

شحنه اندر عقب است ومن از آن  میترسم

که لب لعل تو آلوده به ما ءالعنب است

زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب نقطه خال تو بالای لب است

یارب این نقطه لب را که ببالا بنهاد

نقطه هرجا غلط افتد مکیدن ادب است ....شاطر عباس

...........ثریا ...اسپانیا .....................

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

دوچشم تاریک

چشمانت بمن گفتند که :

فردا روز دیگر ی است

ظهر گرمی بود برگ درختان

سوخته وآویخته بر شاخه ها

غربتی دردناک همه  جابود

از پس آن چشمان شیشه ای

نقشی از ویرانیهارا دیدم

درپس آن دوچشم مشتعل

یک حریق درجنگل را دیدم

باغ زندگیم خشک وبی آب

تن سوخته وخر من سوخته

من دیدم آن دوچشم روشن را

چون دوخور شید مه آلود

بی بودن  تو، ناگوار است

ناگوارتر از ازندگی

دیدارمان به خاموشی گذشت

نجواهایمان به کوری نشست

هرچه گفتم ، هرچه گفتم

افتاد درپس دیوار بن بست

جای پای تو مانده درسینه ام

چون یک غبار 

یک غبار

ای که درچشمانت آفتاب دیگری است

........ثریا/ اسپانیا/ ..........

یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

به : فریدون

آسمان همرنگ خون است

با خیل آدمکشان

بسکه نقش فنا برچهره زندگانی کشیدند

تاریکتراز تاریکی ها شد ، دنیای ما

به جنگ کدام فتنه برخاسته اند؟  که خود فتنه اند !

این نبود ره ورسم انسانی

آنان ، آن  گمرهان

آمدند با گرز تکفیر وتکبیر

راندند چهره مهربانی را ازجهان

کدام آزادی ؟ کدام آبادی ؟

در این خیمه خرگاه های وحشت و...خونین

کدام ناقوس شادی کدام آوای خوش

کدام رحمت ، کدام همت

آنها ، غولان غار دیروز

گریزان از نور ، پریشان از روز

درمیان زلال خون

که موج میزند از دلها

کجا جوئیم ندای کامرانی را

صدای مهربانی را

.......

پیکر تو جایگاه ریشه هاست

دهانت دریای عظیم گوهرها

درختان خوشحال ، با شاخه ها

در پیکرت لانه میکنند

آنها دربنا گوش تو بخواب

میروند

همچنان که آرامی

......................................

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

همزاد

» بی مزد وبود ومنت ، هرخدمتی که کردیم «

» یارب مباد  کس را ، مخدوم بی عنایت «      حافظ شیرازی

.......

شب هنگام ، بوقت تاریکی زیر پرتو مهتاب

با اشکهایی که دیگر خشک شده اند

به دیروز میاندیشم

پیش از آنکه ماه زیر ابر پنهان شود

خاموش اورا مینگرم

در سینه ام دردی جانکاه حکایت از

یک گذشته دور ویک تاریکی نزدیک میکند

به آیینه مینگرم ، آیینه دق

روزگار درد آلود خودرا در چشمان او میبینم

چهره من ، چهره او با دردی یگانه

در زیر اینهمه اندوه

پیکر غرقه بخونی را میینم

پیکری که زیر تیغ بی دریغ روزگار ، زخمی شد

هنوز خون آلود است

من آن پیکررا میشناسم

به آسمان خیره میشوم ؛ به ستارگان

آه ...کدام ستاره مصنوعی نیست ؟!

.......برای ف. ح .ف.میم ...............

ثریا /اسپانیا / شنبه . هفتم اوت /