جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

پشت بیشه ها

میخواستم نام ترا بدانم

میخواستم نام ترا بخوانم

تنها نامی که هیچگاه ، آنرا نخواندم

صدایت درگوشم نشسته

» از روحت تغذیه میکنم «

دلم تنگه ، دلم تنگه

دلم بر روی حوصله ها ، تنگه زده

دلم چون ماهتابی از قبیله " گوروها "

تا لبه این صخره

خودرا راها کرده است

ایکاش میشد به ان نامی داد

وآنرا خواند وآنرا دانست

آنرا مهربانی میخوانند و.....میدانند

که چنین واژه ای پدیدارا نیست

.........

فریادم را بشنو ، نجواهایم کوتاهند

نیمی را درگلو پنهان دارم

نیمی را بسوی تو رها ساخته ام

فریاد ، نه ! نجوا ، آری

روزی پرنده میمیرد

کرسی تو واژگون میشود

آنروز که ترا برای غمخواری برگزیدم

آنروز مرده بودم ، ایکاش

که توغمازی

ومرده هارا به بستر میبری

..........ثریا .....اسپانیا......جمعه........

مطرب عشق

مطرب دزد ، عجب حال وهوایی دارد

دست به هر پرده که برد ، راه بجایی دارد

عالم از ناله ما مسکینان بی خبر است

که بد آهنگ وبی صدا نوایی دارد

به عدالت نبرد اوره که دراین راه

مطربی است که به همسایه شاهی دارد

اشک خوارا به طبیبان بنمودم ، گفتند

درد دزدی است وجگر سوز دوایی دارد

ما که دردی کشیم ونداریم زر وزور

خطا پوشیم وعطا بخشی فرهمایی دارد

( ستم از غمزه بیاموز که درمذهب عشق )

( هر عمل اجری وهر کرده جزایی دارد )

.....................................

به : مطرب فاخر !!!

 

چهارشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۹

تنها مسافر

بی معادلی در قاموسی ، بی هیچ اشارتی به مصداقی

غریوکش شوریده حال را غربتگیر میکنی

چون با غرور همراهی وهمزبان

خودبه پژواک غریوی رها تر بدل میشوی

..........از شاملو وبرای شامو..........

خورشید با بالاترین نقطه اوج خود رسیده بود ،  گرما کلافه میکرد

اتوبوس با بی خیالی راه همیشگی را میپمود چشمانم را بستم دراینجا

نبودم ، درقرن نوزدهم دریک شهر کوچک وغریب درقطاری میرفتم

درکنارم دریای آرام خانه های کوچک مرطوب وتاریک.

چشمانم را گشودم اتوبوس همچنان دور شهر میگشت از ساحل دور

شده ودریک سر بالای وز وز کنان پیش میرفت ، سر برگرداندم

به چهره همسفرم نگریستم ، یک مجسمه ،  یک چهره با خطوط

بی تفاوت سرم گیج میرفت کجا بودم ؟ از مسافر بغل دستم پرسیدم

به کجا میرویم ؟ پرسید به کجا میخواهی بروی ؟

میدانستم که در پایین یک تپه خانه ی دار م وآبشار مصنوعی کوچکی

بر بالای صخر های سنگی به پائین فرو میریزد ، میدانستم که دربالکن

خانه ام باغچه بزرگی در ست کردم ، اما حالا کجا هستم ؟ این اتوبوس

بکجا میرفت ، صدای زنگهای کلیسا بلند شد ، گویا ساعت را اعلام

میکردند  ، چه ساعتی است ، نگاهی به مچ خالیم انداختم ؛ نه ساعتم هم

نبود میدانستم که راه درازی را پیموده ام حال خسته ام آه ...اتوبوس

رسید ، آبشار نمایان شد اما اتوبوس همچنان بدون اینکه توقف کند ،

به راهش ادامه داد وهنوز دور شهر میگشت ، کسی نبود ، هیچکس

من تنها مسافر اتوبوس یودم وداشتم جاده های ناشناسی را میپیمودم !

هوا بشدت گرم بود کاش میتوانستم پیاده شوم ،دهانم خشک ، خسته ام

چه ساعتی است ؟ کجا هستم ؟ کجا میروم؟

...........ثریا / اسپانیا/ چها شنبه .............

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۹

پامبر دزدان

ز زهد خشک فتاده است لزره درتنم

خوشا دمی که چو دزدان عمامه برافکنم

مرا که قله قاف است مسکن و ماوا

چرا به کوی خرا فاتیان  بود وطنم ؟

کجا ز کوثر جنت جرعه ای یابم

که در سراچه این دهر دوستدارمنم

مرا بکار نیاید بهشت چون دزدم

روم بگلشن دوزخ که مرغ آن چمنم

چه مالها که بدزدی ستاندم زمردم

ولی افسوس که اکنون بی پیراهنم

پیامبران همه چوپان بودنددرعالم

مرا نگر که دراین روزگار چاه کنم

..........اشعار پیغمبر دزدان ............

 

دنیا قهرمان میسازد

زمانیکه دنیا میرود تا قهرمانان را فراموش کند ایران میرود تا قهرمان

بسازد ...........؟

این متن را من ازیک برنامه تلویزیونی که در سی و هفت سال پیش از

شبکه های تلویزیون آمریکا با هر دقیقه پانصد دلار خرج ، پخش میشد

گرفته ام ، آن زمان دنیا دچار کمبور قهرمان بود ! ومادام بواری ما

بهترین لقمه ای بود که میشد بخورد مردم داد متاسفانه خیلی زود این

برنامه جای خودش را به قهرما نی دیگر داد تا از او تکه ای از  روح

خدا بسازند وبه سر زمین ما صادر کنند.

دیروز همه روز گریستم ، هنگامیکه دیدم شاه اسپانیا با پشتوانه شاهانه

قدیم خود درکنار همسرش وسایرا فراد فامیل بانتظار قهرمانانشان -

ایستاده اند ، نه اینکه قهرمانان به صف با یستند تا حضور ملوکانه

اعلام شود ، بچه ها دست دردست یکدیگر با همان پیراهن قرمز خود

به دنبال مربیان وارد تالار بزرگ کاخ شدند که شاه وفامیل او

بانتظارشان ایستاده بود ، شاه یکی یکی را درآغوش پر مهر خود فشرد

بوسه بر گونه هایشان زد وسپس گفت که شما روح اسپانیا هستید

اسپانیا با وجود شما زنده است وباعث افتخار منید ، با آنها عکسی

به یادگار گرفت وبچه ها پیراهن قرمزی را که همه امضا کرده بودند

باو هدیه دادند وسپس راهی بزرگ داشتی شدند که ملت اسپانیا برای

آنها تدارک دیده بود .

من ابدا وارد رگ اقتصادی این ورزش نمیشوم آنچه که مرا به گریه

واداشت همبستگی این ملت است همه یکپارچه اسپانیا شده بودند واین

درحالی است که زمزمه ها از ناحیه کاتالونیا برای جدا یی همیشگی

ار کشور ودامن مادر بلند است .

این درحالی است که باسک نیز میخواهدجدا شود .

بچه ها دیروز کشور را بهم دوختند ویکپارچه ساختند درحالیکه

پنج نفر از آنها اهل کاتالان ، یک از اهالی آندالوز وچند نفری

اهل مادرید بودند ، وینسته دل بوسکه مربی مهربان همانند یک دایه

خوب آنهارا ترو خشک میکرد نه مانند یک ارباب که به برده ها فرمان

میدهد . آه چه رویای دلنشینی بود اگر  بچه های ماهم در آغوش پدر

بودند وسر بر شانه او میگذاشتند وبه مهربانی های او پاسخ میدادند ،

در حال حاضر قرنها باید بگذرد تا خرمهره در صدف مروارید گرد..

........... بچه ها متشکریم .......بازهم متشکریم ..........

ثریا / اسپانیا/ سه شنبه 13.7.

 

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

ویوا /اسپانیا !

امروز تنها راه میروم ، تنهای تنها ، اما بر سر عقیده خود ایستاده ام

کم وبیش اکثر دوستانم از من دورشده اند ! حمله ها ، زخم زبانها ،

از سوی کسانیکه با سازش کاریها خود انس گرفته اند وابایی ندارند

از اینکه  هر لحظه بشکلی بت عیار در آیند ، این دوری واین جداییها

مرا از آنچه که هستم دور نمیسازد ، چند سالی میشود که مشغول

نوشتن وگاهی بر باد دادن ریاکاری های دیگران میباشم  سیاسی نیستم

وچندان هم تمایلی ندارم که گامی دراین راه بردارم سیاست بازی یعنی

دروغگویی وشیادی وپنهانی دزدی کردن این کارها از من ساخته نیست

ونوشتن درباره سیاسیون هم کاری بیهوده است .

امروز همه سر زمینها با هم درجنگ وجدالند وهر روز تعداد بیشماری

از انسانهای بیگناه بکام مرگ میروند ، من مشغول خاطره نویسی ام

کار چندان آسانی نیست در مسیر راهم به همه گونه آـدمها بر خورد

کرده ام  از شازده های قلابی ، تا پست تر ین وریاکارتر ین آدمها ،

فهمیدم که بسیاری از آنها از طبیعت انسانی خود فرسنگها به دورند ،

آنر وزها تجربه کمتری داشتم ونمیتوانستم درباره خیلی چیزها وخیلی

آدمها بنویسم ، اما امروز آنچه را که درحافظه ام پنهان نگاه داشته ویا

روی ورق پاره های پنهانی نوشته ام باز نویسی میکنم .

آنروزها جشن میلاد مسیح برای من روز پر شکوهی بود وآرزو داشتم

که یک مسیحی میبودم ، دوستانم همه مسیحی ویا خارجی بودند امروز

متاسفانه از آن روح پاک مسیحیت وآن دوستان خوب خبری نیست .

امروز هنگامیکه میبنم کشیش ها فریاد بر میدارند که ای وای ایمان از

میان ما رخت بربسته چندان تعجب نمیکنم  ، در هرکجا که دین ، ایمان

به زور بر مردم تحمیل شود طبیعی است روزی همه از زیر این فشار

فرار میکنند وخودرا رها میسازند ، تفاوتی نمیکند که ما به تعلیمات

مسیح بازگردیم ویا راههای دیگری را بپیماییم آنچه مسلم است صدای

خداونداز کوه سینا بر نمیخیزد واز شعله های آتش دستوراتی صادر

نمیکند ، از کوه طور وغار حرا صدای او بر  نمیخیزد ، صدای او

عصاره عشق وزیبایی وآنچه راکه ما دردرنمان بنام انسانیت پنهان

داریم ، بر میخیزد ، آه افتخار وعزت بر کسی باد که بگوید سعادت

بشر درکجاست ؟  .

....................

در محوطه باغ وحش کوچک شهر ما ببر بنگال درون قفس تنها ازاین

سو به آن سو یک مسیر را طی میکند ، مسیر کوتاه باندازه پانزده گام

بطور مرتب وشمرده در یک نظم خاص وحساب شده ای راه میرود ،

چشمان زیبای او مانند دو دره عسل که روی آنرا موم گرفته باشد

به پشت شیشه حایل بین توریستها وتماشاچیان خیره میشود ، بی اعتنا

مغرور ، بی حوصله وزمانی پشتش را بسوی آنها میکند .

دراین سوی شهر شیر پیری مسیر پانزده متری بالکن را هر روز طی

میکند آن ببر در قفس بفکر جنگلهای بنگال است ومن بفکر کوه بلند

سپید پای دربند دماوند ، نگاه هردو ما مرده زیر قشری از موم وخاک

هر دور از سر زمینمان دور افتاده ایم ، اورا باینسو برای تماشا آوردند

ومرا باین سو راندند تا تماشاچی باشم.

هر دوی  مایک مسیر پانزده گامی را هرروز طی میکنیم از این سو

به آن سو هر دو بیحوصله ، وبی سرنوشت.

زنده باد اسپانیای قهرمان / دوشنبه /12/7/010

ثریا.

......................................................