جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

نیوتون وخداوند

عده ی که خودر اهل بخیه واهل حکمت میدانند !!! میگویند :

هرچه را که به ذهن آدمی میرسد نباید بر زبان جاری ساخت وآنچه را

بر زبان جاری میشود نباید نوشت !؟ .

این کار برخلاف وارستگی وشخصیت وگفتار وکردار آدمی است ،

بهر روی در ذهن هر انسانی بدی هایی وجود دارد وخوبیهایی واین

دوگانگی را نباید با دوررویی آمیخت نوشتن ، فکر کردن با صدای بلند

است بنا براین آنچه را که میاندیشد چگونه بیان نماید ؟ پس شجاعت  -

انسانی به کجا رفته است ؟ .

روزی عقل بر من نهیب زد که تو با میل  درراهی قدم گذاشتی که

امروز در چنمبر آن گرفتاری ویا با بی میلی رفتی ؟ اگر با میل رفتی

پس اطاعت برتو واجب است واگر با بی میلی پای دراین دایره گذاشتی

بنظر میرسد تو دستوری را با اکراه اجرا کردی کاری که به آن سوظن

داشتی انجام دادی وهرجا که کمی سوء ظن باشد باید تامل بخرج داد .

اما تو برای آنکه ثابت کنی که با میل دراین راه رفته ای برای آنکه

اطاعت خودرا ثابت کنی همه دستورهای را بی چون وچرا اجرا کردی

تنها بی خواست خود وشاید حتا بر خلاف وجدانت ، همه چیر را بر

خود حرام ساختی  شکیبایی پیشه کردی و...پریشان شدی ، دوباره

به دنبالش رفتی  آنچه را که میگفتند باور نداشتی با این حال اطاعت

کردی وبه گمان خود نجات یافتی  پس بدان جا ئیکه علم هست دین =

حرام است  این خدا نبود که بتو فرمان داد : برو ! همه اینها رویا ها

وعکس العمل های درونی تو بودند .

برای پیدا کردن خود لازم نبود که اینهمه راه را طی کنی دریک نقطه

که همه چیز با آن تجزیه میشود می ایستادی وبا ادامه دادن خط راست

راه را میافتی  آنسوی خط با ز نقطه بود.

چیزهایی بالاتراز عقل وذهن ما وجود دارند که میشود نامش  آنرا

حقیقت خواند اگر میل داری از همین حالا آنرا درآغوش بگیر ،

بقیه چیزها ، هوا ، آب ، باد ، خاک فانی وما اسیر زمان ومکانیم .

واین آیه را تفسیر کن :

طبیعت وقوانین آن در شب نهفته بود ، خدواند گفت ! نیوتون بیاید !

آنگاه همه جا نورانی شد ؟!..

اما خداوند نگفت برو ودر تاریکی وظلمت خودراپنهان کن .

..........................................................ثریا /اسپانیا / جمعه.

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

رویای من

امروز هیچ روز بزرگی نیست ، هیچ تاریخ معینی نیست امروز

شانزدهم ماه ژوئن است که من این قصه را مینویسم این روز در هیچ

تقویمی ثبت نخواهد شد وهیچکس آنرا بخاطر نخواهد سپرد اما برای

من روزی است که درد را با تمام وجودم احساس میکنم مانند هر روز

بار دیگر نیز نوشتم نه دران روزگاری که او برتخت شاهی با جلال

وجبروت نشسته بود به مدح وستایش او پرداختم  ونه زمانیکه دست

سرنوشت اورا ازجای کند وبسوی تبعید ومرگ فرستاد به همراه  مردم

دیگر زبان به فحش وناسزا باز کردم .

او درخشید همه جا درخشید نمیدانم آیا افتخار واقعی بود ؟ یا دست

سرنوشت  که میخواست یکبار دیگر قدرت خودرا نشان دهد ؟

به هر روی خدایی که پستی وبلندی میدهد وشادی وغم قاضی بزرگی

است.

سالهای سال است که آن مرد نام آور وتبعیدی در زیر سنگ مرمر

سپیدی در سرزمین غریب ودر بستر ابدیش آرمیده است.

او شبی در خاک خود بیدار شد رویای شگفت انگیزی را دید ، خنده

اسرار آمیزی در آن دخمه طنین انداز بود او از جای برخاست ودر آن

فضای وحشتناک به اطراف خود خیره شد دو مشعل سوزان دردو

طرف او میسوخت ، دراین هنگام صدای آشنایی را شنید که میگفت:

اعلیحضرتا !  بیدار شو ، قصه تاجگذاری ، شرفیابی ها دستبوسی ها

حکایت زندانها ، قصه های دربدری ومکاری دولت فخیمه که تا دم

واپسین درکمین تو بود تمام شدند.

اعلیحضرتا ! امروز مجسمه های ترا از کاخ فیروزه، سعد آباد ،

نیاوران وخیابانهای شهر برداشته اند واز پایگاه بلندیت فرود آوردند

این جماعت بی خرد ونمک نشناس  ، این کولیهای دوره گرد این

لاشخورها مجسمه های با عظمت ترا درچنگالهای پلیدشان گرفتند

وکارهای نیمه تمام ترا بنام خودشان ثبت کردند وببین چگونه بتو

وبه نام تو خیانت کرده ودر پایتخت سیرک بزرگی برپا کرده و

مشغول بازی هستند.

ببین چگون آنچه را که تو ساختی به یغما بردند وترا که داشتی

بزرگ میشدی به وادی بی نام ونشا نی فرستادند وطعنه ها برتو

زدندحال این جادو گران قرن در صحنه برای مردم نمایش برپا

کرده اند خودشان در بزم های عیش وعشرت وعشق شب را

به صبح میرسانند ، بلند شو وببین که چگونه ملتی را که تو وپدرت

از زیر آوار وکفن سیاه بیرون آوردید درمعرکه گیری این جادوگران

میرقصند شادی میکنند وهورا میکشند وعده ای خاموش در پنهانی

در عمق زوایای کوچک خانه هایشان از گرسنگی جان میسپارند

از زمان قصه های » همر ـ تا کنون چنین داستانی تنها دوبار در

جهان اتفاق افتاد  یکبار برای ناپلئون بونا پارته وبا ردوم برای تو

اعلیحضرتا ! در میان این مقلدان جنایتکار ودردکه رسوایی آنها

دزدی بر مسند خلافت نشسته وخنده پیروزی را سر میدهد.

دراین هنگام رویا وان صدا خاموش شد وآن مرد درتاریکی بحالت

نومیدی دستهای لرزان وبی رمقش رابلند کرد ودیدگان بیفروغش را

بر زمین دوخت فریاد وحشت سرداد که :

ای وای وطنم ، ای وای ملتم !

شمع های اطراف آرامگاه ابدی او به لرزش درآمدند آئینه ای اطراف

به کابوسها بیشتر شبیه بودند او آهنگ دردناک وگریه وزاری مردان

خودرا درگور می شنید وسر انجام فریاد بر آورد که :

تو کیستی ؟ ای رویای شوم واینکه همه جا به دنبالم میشتابی ؟

هرگز بچشمم نمی آیی ؟

صدایی غیبی جواب داد که :

من شهبانوی توهستم !!

آنگاه روشنایی شگفت انگیزی شبیه به نور در آن تنگنای هولناک

درخشید ودوکلمه فروزان ونورانی به آسمان نشست نام او وپدرش

بود <.....آخرین پاد شاه سر زمین ایران چون کودک بی مادری

بر خود لرزید وسر بر زمین نها دعمق تاریکی گور دو کلمه دیگر 

نوشته شوده بود ":  بیست ودوم بهمن »

.......................................................

 

سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

صد هزار قصه

صد هزاران مرغ دل پرکنده بین

تو زکوه قاف واز عنقا مپرس  / مولانا جلالادین رومی.....

..............

بر دیوار روبرو  ، آشوب آفتاب وآتش است

راهی نیست کز آن بگذری

و...بخود بنگری

با آفتاب دیوار  وآتش بیگانه

گرمی کاشانه نیست

دیگر نمیتوان در آنجا

درختی کاشت ونشست

در رویش آن ورویایی دیگری

سر مای بی وجدان

سرمای درون

تاریکی پیچیده در پنجره ها

درک زیبایی ممکن نیست

آسمان رنگی دگر دارد

زمان افسرده در پیچیدگی ناف لکا ته ها

ایمان؟ ایمان من ؟ ایمان تو ؟

و...آن ایمان دیرین

نقش بسته بر سکه های تازه ...تقلبی

ایمان در دور افتاده ترین چاههای آب سیاه

جاده خاطره ها ویران

خروس سحری در فغان

همه درانتظار نوبت ، به صف ایستا ده ایم .

» سه شنبه /15.6.

ثریا . اسپانیا/

....................................................

 

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

تا شقایق هست زندگی باید کرد

چشم انداز بدی است چشم اندازی از سر زمینهای بی آب وعلف وبایر

خشک ، مردمان بیمار وهزاران سال بلاهت وتوحش در برابر تاریخ!

دوستی از راه دوری بدیدنم آمد چند روزی را باهم گذراندیم به تماشای

تاریخ رفتیم ! به ساحل آفتابی ودریای آرام ، درکنار هم نشستیم اوپیکر

خودرا به دست آفتاب سوزان سپرد ومن درذهنم به دنبال کلماتی بودم

که مناسب باشند وبتوانم  درباره اش بنویسم .

در زیر این آسمان پاک وصاف آبی بدون هیچ لکه ابری آدمهارامیدیدم

با زبانهای مختلف ، افکار گوناگون بی هیچ نگرانی راه میرفتند گویی

هیچ دغدده ای درجانشان راه ندارد وآسوده اند ، آنچنان لذت میبردند

که میپنداشتی روزهای آخر عمرشان را میگذرانند.

درانتهای افق دریا با آسمان یکی شده بود تلاطم امواج بصورت دسته

جمعی دریک ردیف با دهان کف آلود بسوی ساحل پیش میامد وباخود

صدفها ، ستاره های دریایی ومر جانها را بطرف ساحل میفرستا د

با خود میگفتم ، حتا مادر مهربان طبیعت هم فرزندان ناتوانش را از

خود طرد میکند ومیگذارد تا درزیر آفتاب سوزان آن موجودات ازبین

بروند وخود بر میگردد.

با اینهمه شوری دردلم بود ، اگر روزی دریا نباشد ، آفتاب نباشد ساحل

امنی نباشد وهمه آدمها یک شکل در زیر چتر امنیتی مجبور باشند که

به زندگی خود ادامه دهند ، نان نباشد وسر زمینها خشک وبی اعتبار ،

در فاصله ای دورتر امواج دریا بشدت بر سینه دیوارهای پیش رفته آب

میکوبید ، یک آواز ساده ، یک آهنگ ملکوتی که از طبیعت بلند میشد

پیکرهای عریان برشته شده مانند لاشه ها ردیف روی ماسه قد کشیده

نگاهم به کتابی است که دردست دارم اما آنرا نمیخوانم تنها فکر میکنم

به د نیای آینده به زمانیکه دیگر هیچ گلی در هیچ سبزه زاری نروید و

هیچ سبزه ای دگر سبز نشود، رودخانه ها خشک دریاها آلوده وزمین

در حال مرگ ،  وقرار باشد که :

سینور ساتی ، مستر چارلز ، وژنرال ساین وچین یو چانگ !!!!

براییمان کوکی های خوشمزه   ونان بسازند از گوشت وپیکرمردان

خودمان در کنار انبار اسلحه وسگهای جنگ، در  خانه هایشان مربای

تمشک بخورند وتفنگهایشان را صیقل دهند .

آنروز من نیستم اما نوه ها ونتیجه های من وسایرین زنده اند وباید با

روباط ها رابطه جنسی برقرارنمایند !!!!.

..........................................................

ثریا / اسپانیا/ یکشنبه

 

جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

اشرافیت روح واخلاق

روزیکه معنای هر سخن ، دوست د اشتن است ،

تا تو بخاطر آخر ین حرف دنبال سخن نگردی . احمد شاملو

................................................

کسانی هستند که گویی کور مادر زاده به دنبا آمده اند ودر یک حادثه

بلیط اقبال آنها برنده شده است دست به یک شغل اشرافی میزنند وزیر

جاذبه اشرافیت شغل خود ، این کورهای ابدی به  دنبال اشرافیت روح

خود میگردند  ونمیدانند که روح ، خود یک دنیای دیگری است که هر

کسی را از آن برخوردار نیست ، اگر بتوان درتمام موارد باشکوه

زیست این سرچشمه روح اشرافی بر پیکر انسان جاری است.

زمانی همین آدمهای صاحب شغل بر ضد قوانین طبیعت برمیخیزند

وشورش میکنند دراین زمان آنها شرف روح خودرا ازدست داده اند

این اراده روح آنهاست که بر طبعشان حاکم است آنها به ظاهر آرام

ونجیبانه رفتار میکنند اما در عین حال زیر یک نیروی تیره وتار یک

به ناچار دچار خشم میشوند .

متاسفانه امروز این خشونت همه مردم را اسیر کرده است وهمیشه

بصورت سایه ای در پشت سر آنها پنهان است .

انسان های نجیب مانند اسبان نجیب هنگامی سرکشی را آغاز میکنند

که میبیند یک ناشناس پست میخواهد از آنها سواری بگیرد  آنگاه

تواضع وفروتنی او تبدیل به خشم میشود وآن روح زیبای طبیعی را

به حکم آزاد بودن که درخود ذخیره داشته آلوده به خشم میسازد ،

آلوده چیزی که سزاوار یک انسان بزرگ نیست.

حال باید دید کدام یک برازنده وشایسته یک انسان است ؟ ، آزادی

با قید وبند وتسلیم ویا اراده واخلاق یا طبیعت ؟ .

جواب دادن باین سئوالات کمی مشگل است کسانیکه دارای حسن

اخلاق وسلوک وجاذبه انسانی  میباشند همیشه برای دیگران احترام

وارزش قائلند ومتقابلا از دیگران  نیز همین انتظاررا دارند.

........

»  آنکس که عمیقتر اندیشیده است ، همیشه آنچه را که زنده است «

» دوست دارد «

» آنکس که به دنیا نگریسته است ، تکامل اخلاق را نمی فهمد «

» انسان عاقل همیشه بسوی زیبا ئیها متمایل میشود وانسان کوته فکر«

» در تاریکی وجهل خود گم میشود وعمرش را با بهتان وافترا وتکبر«

» میگذراند «  ..

ثریا /اسپانیا. سه شنبه / یازدهم ژوئن /

..............................................................

     

 

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

نشان بی نشانی

میگلفت :

چرا من دراینجا به دنیا آمده ام ؟ اینجا جای من نیست ، اینجا به غیر از

حماقت چیزی نصیب انسان نمیشود ، اگر مثلا من درانگلستان بدنیا

آمده بودم ،  امروز یا یک دوک ، یا یک لرد ویا یک اسقف با در آمد

کلانی در حدود صدها هزار لیره استرلینگ  ، تازه میتوانستم عمرم

را به ناسزا گویی وفحاشی بگذرانم .

گفتم اگر در موقع تولدت قرعه پوچ بنامت اصابت میکرد چی ؟

گفت : قرعه پوچ ؟ تو خیال میکنی من چنان رفتارناشیانه ای میکردم

که لاتاریم پوچ شود ؟ نه هرکسی برای یک نمره پوچ به دنیا نیامده

است من طوری رفتار میکردم که قرعه پوچ به نامم اصابت نکند ،

هیچگاه من یک انقلابی گرسنه نمیشدم ا حساس چندانی باین امر ندارم

من از خادمان وچاپلوسان بارگاه سلطنتی میشدم ، بمن چه مربوط است

که دیگران فاقد اراده وبیرون از قواعد وقانون طبیعت  راه میروند ،

طبیعی است که قرعه پوچ به نامشان اصابت میکند .

اگر مسیح هم کمی بیرحمی داشت بر صلیب نمیرفت !!!

با چه اطمینانی این سخنان را ادا میکرد گویی خدایان از پیش باونوید

آنرا داده بودند که روزی از نجیب زادگان خواهد شد او با یک اعتماد

وخود آگاهی کامل حرف میزد واز اراده واحساسات وایده آلیسم خود

دفاع میکرد .

میگفت آنهایی که پوچ شده اند ، یا بیمارند ویا احمق  ونا شیانه رفتار

کرده اند.

سکوت کردم  او بهر روی جاودان خواهد شد وبرای خود نامی فراهم

خواهد کرد طبیعت همه عناصر واراده خودرا دراختیار او گذاشته است

بنا براین من باید » پی کار خودم بروم «  باید نشانی از بیرحمی داتی

دروجود انسان باشد تا لاتاری او پوچ نشود ومن فاقد این امر هستم.

...........ثریا / اسپانیا / پنجشنبه ........

و تا دوهفته دیگر شمارا بخدا میسپارم !