سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

صد هزار قصه

صد هزاران مرغ دل پرکنده بین

تو زکوه قاف واز عنقا مپرس  / مولانا جلالادین رومی.....

..............

بر دیوار روبرو  ، آشوب آفتاب وآتش است

راهی نیست کز آن بگذری

و...بخود بنگری

با آفتاب دیوار  وآتش بیگانه

گرمی کاشانه نیست

دیگر نمیتوان در آنجا

درختی کاشت ونشست

در رویش آن ورویایی دیگری

سر مای بی وجدان

سرمای درون

تاریکی پیچیده در پنجره ها

درک زیبایی ممکن نیست

آسمان رنگی دگر دارد

زمان افسرده در پیچیدگی ناف لکا ته ها

ایمان؟ ایمان من ؟ ایمان تو ؟

و...آن ایمان دیرین

نقش بسته بر سکه های تازه ...تقلبی

ایمان در دور افتاده ترین چاههای آب سیاه

جاده خاطره ها ویران

خروس سحری در فغان

همه درانتظار نوبت ، به صف ایستا ده ایم .

» سه شنبه /15.6.

ثریا . اسپانیا/

....................................................

 

هیچ نظری موجود نیست: