چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

رویای من

امروز هیچ روز بزرگی نیست ، هیچ تاریخ معینی نیست امروز

شانزدهم ماه ژوئن است که من این قصه را مینویسم این روز در هیچ

تقویمی ثبت نخواهد شد وهیچکس آنرا بخاطر نخواهد سپرد اما برای

من روزی است که درد را با تمام وجودم احساس میکنم مانند هر روز

بار دیگر نیز نوشتم نه دران روزگاری که او برتخت شاهی با جلال

وجبروت نشسته بود به مدح وستایش او پرداختم  ونه زمانیکه دست

سرنوشت اورا ازجای کند وبسوی تبعید ومرگ فرستاد به همراه  مردم

دیگر زبان به فحش وناسزا باز کردم .

او درخشید همه جا درخشید نمیدانم آیا افتخار واقعی بود ؟ یا دست

سرنوشت  که میخواست یکبار دیگر قدرت خودرا نشان دهد ؟

به هر روی خدایی که پستی وبلندی میدهد وشادی وغم قاضی بزرگی

است.

سالهای سال است که آن مرد نام آور وتبعیدی در زیر سنگ مرمر

سپیدی در سرزمین غریب ودر بستر ابدیش آرمیده است.

او شبی در خاک خود بیدار شد رویای شگفت انگیزی را دید ، خنده

اسرار آمیزی در آن دخمه طنین انداز بود او از جای برخاست ودر آن

فضای وحشتناک به اطراف خود خیره شد دو مشعل سوزان دردو

طرف او میسوخت ، دراین هنگام صدای آشنایی را شنید که میگفت:

اعلیحضرتا !  بیدار شو ، قصه تاجگذاری ، شرفیابی ها دستبوسی ها

حکایت زندانها ، قصه های دربدری ومکاری دولت فخیمه که تا دم

واپسین درکمین تو بود تمام شدند.

اعلیحضرتا ! امروز مجسمه های ترا از کاخ فیروزه، سعد آباد ،

نیاوران وخیابانهای شهر برداشته اند واز پایگاه بلندیت فرود آوردند

این جماعت بی خرد ونمک نشناس  ، این کولیهای دوره گرد این

لاشخورها مجسمه های با عظمت ترا درچنگالهای پلیدشان گرفتند

وکارهای نیمه تمام ترا بنام خودشان ثبت کردند وببین چگونه بتو

وبه نام تو خیانت کرده ودر پایتخت سیرک بزرگی برپا کرده و

مشغول بازی هستند.

ببین چگون آنچه را که تو ساختی به یغما بردند وترا که داشتی

بزرگ میشدی به وادی بی نام ونشا نی فرستادند وطعنه ها برتو

زدندحال این جادو گران قرن در صحنه برای مردم نمایش برپا

کرده اند خودشان در بزم های عیش وعشرت وعشق شب را

به صبح میرسانند ، بلند شو وببین که چگونه ملتی را که تو وپدرت

از زیر آوار وکفن سیاه بیرون آوردید درمعرکه گیری این جادوگران

میرقصند شادی میکنند وهورا میکشند وعده ای خاموش در پنهانی

در عمق زوایای کوچک خانه هایشان از گرسنگی جان میسپارند

از زمان قصه های » همر ـ تا کنون چنین داستانی تنها دوبار در

جهان اتفاق افتاد  یکبار برای ناپلئون بونا پارته وبا ردوم برای تو

اعلیحضرتا ! در میان این مقلدان جنایتکار ودردکه رسوایی آنها

دزدی بر مسند خلافت نشسته وخنده پیروزی را سر میدهد.

دراین هنگام رویا وان صدا خاموش شد وآن مرد درتاریکی بحالت

نومیدی دستهای لرزان وبی رمقش رابلند کرد ودیدگان بیفروغش را

بر زمین دوخت فریاد وحشت سرداد که :

ای وای وطنم ، ای وای ملتم !

شمع های اطراف آرامگاه ابدی او به لرزش درآمدند آئینه ای اطراف

به کابوسها بیشتر شبیه بودند او آهنگ دردناک وگریه وزاری مردان

خودرا درگور می شنید وسر انجام فریاد بر آورد که :

تو کیستی ؟ ای رویای شوم واینکه همه جا به دنبالم میشتابی ؟

هرگز بچشمم نمی آیی ؟

صدایی غیبی جواب داد که :

من شهبانوی توهستم !!

آنگاه روشنایی شگفت انگیزی شبیه به نور در آن تنگنای هولناک

درخشید ودوکلمه فروزان ونورانی به آسمان نشست نام او وپدرش

بود <.....آخرین پاد شاه سر زمین ایران چون کودک بی مادری

بر خود لرزید وسر بر زمین نها دعمق تاریکی گور دو کلمه دیگر 

نوشته شوده بود ":  بیست ودوم بهمن »

.......................................................

 

هیچ نظری موجود نیست: