سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

اسنوبیسم

عمر من چون یک زروق بی بادبان

در یک دریای پرخروش درحال حرکت است

او به یک مقصد پهناوری میرود

و میدانم که افسانه های دلپذیری

که جان مرا در برگرفته اند

همچنان با من همراهند

ثریا

گذار ما به دیار غربت  فرار از مردمی بود که باهم بیگانه بودیم

گویی در دوقاره یا دوسیاره یا دوعصر ودر فرهنگی متفاوت

زندگی میکردیم همه ظاهرا  هموطن ودر یک سر زمین واحد

ویا زبان با هم بودیم اما زمینه مشترکی نداشتیم وروحا فرسنگها

از هم دور بودیم  خیال هم نداشتیم که مربی اخلاق جامعه باشیم

ویا انهارا راهنمایی کنیم  تازه به کجا راهنمایی کنیم ؟

آنهایی که هم برما حکومت میکردند نه آنهارا میشناختیم ونه آنها

مارا میشناختند دیوار قطوری دور خود کشیده واز ملت دور بودند

ملت هم چشم به قلعه سیمرغ دوخته بود

در این میان  میدان به دست اهل قلم ودوات افتاد ما هم بیرون شده

بودیم وکسانی را که دوست میداشتیم در مه گم شدند.

اخیرا کتابی را میخواندم در باره ( اسنوبیسم ) نوشته آرتور کوستلر

این کلمه که ریشه لاتین دارد معنای بی حساب درآن نهفته است که

از حوصله این صفحه بیرون است ولغت ( اسناب ) یعنی دماغ بالا

هم از همین کلمه گرفته شده است ومردم بدون آنکه خود بدانند دچار

این بیماری شده اند بعنوان مثال اخیرا مد شده که لباس زیر یا دستمال

یا آلت موسیقی فلان خوانند یا هنرپیشه را درحراجیها به قیمت گزافی

میفروشند ویک فرد اسنوبیسم آنرا با قیمت سرسام آوری میخرد !

چیزیکه تنها برای دورانداختن خوب است  واین آدم مفلوک آنرا خریده

به دنیا واطرافیان بفهماند  ماهم بعله  راه من به تاریخ وجاودانگی باز

است درحالیکه یک انسان معمولی کاغذی تاشده یا یک گل خشکیده را

بعنوان یادبود عزیزی در لابلای کتابهایش پنهان میدارد

برنارد شاو تویسنده ایرالندی تبار  انگلیسی داستانهای مفصلی درباره

اینگونه مردم بدبخت دارد که قابل تامل است زندگی وازدواج با دختر

یا نوه ویا خواهر وبرادر فلان آدم معروف که روزگاری نامی داشته

برای بسیاری از مردم اسنوبیسم واجب ولازم است وبقول مرحوم مادر

میگفت آدمهای بی اصل ونصب با بزرگان عروسی میکنند تا در سایه

آنها اصالتی پیدا نمایند.  واین داستان ادامه دارد

ثریا /اسپانیا / سه شنبه

 

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

مردی برای تمام فصلها

نیلوفر وباران درتو بود / خنجر وفریادی درمن

فواره ورویا درتو بود / تالاب وسیاهی درمن

در گذرگاهت ، سرودی دیگر گونه آغاز کردم ..... احمد شاملو

.....................................

چند روزی سر گرم خواندن اشعار مرحوم دکتر حمیدی شیرازی

بودم سفری به گذشته وبرگشتی به حال  ودیدم که درآن زمان چگونه

افکار وپندار ها وقید وبند خانودگی مردم را دچار دگرگونی وخمودگی

کرده بود ، مردی تحصیل کرده وعاشق چون نتوانست به کام دل برسد

هزاران صفحه را سیاه کرد ورفت به دنبال معشوق بی وفا !پس ازیک

سلسله زد وخورد وگفتگوها شاعر سر براه شد و.......دوباره فیلش

یاد هندوستان کرد و.....دوستاره بهم خورند ویکی در لباس قیصر و

دیگری در کسوت بروتوس ! وپس از آن تازه شاعر ما فهمید که کشور

دچار اغتشاش است وتصمیم گرفت که چکامه ای هم اینباره بسراید .

ودر زمانکیه مردم به دنبال حافظ وسعدی وفردوسی وودکی وغیره

بودند ایشان سرودند :   گر تو شاه دخترانی ، من خدای شاعرانم !!!

..........

رفتم به دیدار شاملو وکتابهایش ، مدتی اشعار اورا زیر رو کردم

وسر انجام نوشتم :

احمد شاملو ، شاعری که از نو باید شناخت - مردی برای تمام فصلول.

..................

اگر آوارگان وگرسنگان در سراسر دنیا گریه وضجه وناله میکنند حق

دارند چون کار دیگری از آنها ساخته نیست اما یک شاعریایک نویسنده

کمتر میتواند در باره دردها وغصه هایش حرف بزند شاعران وترانه

سرایان گذشته تنها آه وفغانشان به فلک میرسید وضجه وناله آنها از

بی وفایی یک معشوق خیالی همه زندگی آنها واجتماع را زیر تاثیر

داشت سر درگریبان ودردهایشان را همه جا باخود حمل میکردند

گوی دنیا به آنها تعهدی سپرده بود وباید همه بسیج میشدندتا به اینهمه

آلام ودرد گوش دهند.

بعدها راه وروش شاعری طیف دیگری بخود گرفت وهمه شاعران

سیاسی شدند یا راه عرفان را پیشه گرفتند.

اما او ، شاملو این غول زیبا به راستی یک تنه ایستاد چهل سال

عمر کمی نیست که بتوان نسلی را وادار کرد که به دنبال او برود

چهل سال شب وروزنوشت وسرود البته گاه گاهی هم اشتباهاتی از

او سر میزد آنهم زمانیکه دیگر به مقام ملک الشعرایی صعود کرده

بودهر انسانی زمانی که به اوج میرسد دیگر خود را فراموش کرده

واز برج عاجش به دیگران مینگرد .

به هر روی او تن به یک نبرد داد یک نبرد دایمی وبا اکثر شعرا

در افتاد آنهارا شاعران ساده دل که تنها برای دختر مدرسه ها شعر

میسرایند ، خطاب نمود او هم ! از پیکاسو بیزار بود وبه غیراز شعر

نو از هرپدیده که نو بود فرار میکرد درجایی کتاب سایه عمر رهی

معیری را دست انداخته ونوشت :

این آدمهای رقیق واحساساتی همه احساس شان عاریتی وغزلهایشان

باسمه ای است .

میوه بر شاخه شدم / سنگپاره در کف کودک / طلسم معجزتی /

مگر پناه دهد از گزند خویشم / چنین که دست تطاول بر خرد گشاده

منم .

او سهراب سپهری را ارج میگذاشت وبسیار هم باو کمک میکرد .

امروز مرگ اورا دربر کشیده اما مطمئن هستم که اشعار او قرنها

باقی خواهد ماند وخود او در ذهن جامعه شکل دیگری پیدامیکند .

شاید روزی نسل سوم مهاجرین هم توانستند  (کمی) اورا بشناسند

............

کنار ترا تر ک گفته ام /وزیر این آسمان نگونسار/ که از جنبش هر

پرنده ای تهی است /باز به جستجوی تو برخاستم .

............ثریا /اسپانیا/ یکشنبه ..........

ماخذ اشعار : لحظه ها وهمیشه ها

زندگی احمد شاملو/ محمود کیانوش / روزنامه گاردین جولای 2000

 

 

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۹

لحاف چهل تکه !

اگر روزی من این نوشته هارا به دست یک ناشر بسپارم بطور یقین

آنهارا چاپ نخواهد کرد ، وخواهد گفت که این لحاف چهل تکه را

که از پاره های دم قیچی درست شده است نمیشود به چاپ رساند !

اما ممکن است روزی همین لحاف چهل تکه پیکری را گرم نماید و

ا ین کاری بود که در روزگاران گذشته در قرن پانزدهم ودوره رنسانس

نویسنده معروف فرانسوی » میشل مونتینی « آنرا بوجود آورد .

میشل ایکم سینور دومونتینی گاسنکی که دریک خانوداه اشرافی بدنیا

آمده بود در جوانی از آنچه که میخواند یادداشت بر میداشت واین

یادداشتها درحقیقت اندیشیدن به صدای بلند بود وسبک آنها بیشتر شفاهی

بود تا برای چاپ درست شده باشد او با همین کتاب به شهرت جهانی

دست یافت ودر زمره فلاسفه بزرگ  جهان قرار گرفت .

مادام دولافایت دو قرن بعد با حسرت میگفت که :

مونتینی چه همسایه خوبی است ، مونتینی هنوز هم همسایه خوب همه

میباشد، زندگی او در درکتابی به همین نام در فهرست فلاسف  بزرگ

رنسانس آمده است ، او دراول کتاب خود نوشته :

خواننده عزیز ، این کتاب درباره خود من است .

حال من میل ندارم خودم را باااو مقایسه کنم ویا در فهرست فلاسفه ویا

نویسندگان بزرگ قرار بگیرم اما » این نوشته ها خود من میباشند با

صدای بلند « . یعنی همان لحاف چهل تکه .

............................. ثریا .......

ایتالیایهای قدیم ، هنگامیکه از دین مسیح روی برگرداندند ، گفتند:

ما ایتالیایها بد وبی دین شدن خودرا به کلیسای روم وکشیشان آن

مدیونیم ، اما وام بزرگی به کلیسای روم داریم ، وهمین وام موجب

انهدام ما خواهد شد ویقینا هیچ کشوری نخواهد توانست متحد وسعادتمند

شود مگر هنگامیکه از یک حکومت اطاعت کند ، اعم از اینکه این

حکومت جمهوری باشد یا پادشاهی ، چنانکه در اسپانیا وفرانسه میبینیم

تنها علت آن که ایتالیا همانند آنها نیست ، باعث آن کلیسا ست .

هر کس که بخواهد  حکومت موجودرا درکشوری آزاد اصلاح کند

بایداصول قدیم را حفظ نماید.........جیور دانی برونو 1548

.........................................................

 

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

صد هزار قصه

.میخواستم شکوفه شوم ، باغبان نماند

یک آسمان ستاره شوم ، آسمان نماند

بودم بر فراز شاخ بلند آشیانه پی

با دآمد ونشانه از آن آشیانه نماند

من بعد از این حکایت خود باکه سرکنم ؟

کودک نماند وپیر نماند و جوان نماند

سیل آمد وسلاِله ی گل ریشه ریشه کند

هم از تبار لاله ، یکی در امان نماند

آتش زدند خانه وخیل کبوتران را

جز خرمنی ز دود از آن روزگار نماند

تا دست خود دراز کند سوی آفتاب

باد خزان در آمد وشاخ رزان نماند

از صد هزار قصه که گفتم عاقبت

غیر از دوسه حکایت ویک داستان نماند

با ید که فکر مرگ کنم که آفتاب عمر

رو به غروب دارد وچیزی از آن نماند

.........بیرهنگ کهدامنی، ، شاعر افغان

لاله خاموش ، یاسمن خاموش

آخر این آتش سوزان بجان تو زچیست ؟

اینهمه ناله واندوه وفغان تو زکیست ؟

هیچ گلی نیست که زیبنده ه عشق تو باشد

اینهمه عشق فروزان وامان تو زکیست؟

..........

نه ! من نه آن زن افسونکارم

که همه نیرنگ وفریب یاشد

من نه دلباخته وشیفته صد یارم

من نه آن دلبر صد دلدارم

فکر واندیشه ام بی پایان است

جای مرغ خردم بر سر کیهان است

عشق من آتش افروخته یزدان است

عشق من دلبر زنده جاویدان است

............

بالله ای خلایق که من خار نیم

خوب میدانید که بدکار نیم

نیست از مال شما درمی در جیبم

نیست از مال خسان پیرهنی برتنم

روزگاری منهم پدری داشته ام

گنج زری وسیمی ودرمی داشته ام

پدر م نیست به گمنامی مشهور

همه دانند که به خوش نامی گهرم

مادرم گوهرتابناک بود ازکان ادب

لیک چو گهر های دگر سوخت دربرم

...............................

تقدیم به خانه فروشان وخود فروشان

ثریا/ اسپانیا/

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

حکایت

میان ماندن ورفتن حکایتی کردیم

که آشکارا درپرده کنایت رفت

< احمد شاملو<

.............................

از او دور شدم ودر قالبی دیگر

باستقبال عشق رفتم

در جمع دوستان

او چون شمع میسوخت

در میان خاکستر ها مرا میجست

من پروانه ای بودم گرد او

بی آنکه مرا ببیند

درون خاکستر  به دنبال آتش نهفته ای بود

هنگامیکه او شراب را سر  میکشید

من درون شراب پنهان بودم

وزمانیکه ساز را در بغل میگرفت

روح من در آنجا بود

او نمیدانست که این آوای من است

نه پنجه سحر آمیز او

نغمه ای که از ساز برمیخاست

کودکی من بود

در طنین گامی دیگر

.................ثریا.....