پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

حکایت

میان ماندن ورفتن حکایتی کردیم

که آشکارا درپرده کنایت رفت

< احمد شاملو<

.............................

از او دور شدم ودر قالبی دیگر

باستقبال عشق رفتم

در جمع دوستان

او چون شمع میسوخت

در میان خاکستر ها مرا میجست

من پروانه ای بودم گرد او

بی آنکه مرا ببیند

درون خاکستر  به دنبال آتش نهفته ای بود

هنگامیکه او شراب را سر  میکشید

من درون شراب پنهان بودم

وزمانیکه ساز را در بغل میگرفت

روح من در آنجا بود

او نمیدانست که این آوای من است

نه پنجه سحر آمیز او

نغمه ای که از ساز برمیخاست

کودکی من بود

در طنین گامی دیگر

.................ثریا.....

هیچ نظری موجود نیست: