جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

صد هزار قصه

.میخواستم شکوفه شوم ، باغبان نماند

یک آسمان ستاره شوم ، آسمان نماند

بودم بر فراز شاخ بلند آشیانه پی

با دآمد ونشانه از آن آشیانه نماند

من بعد از این حکایت خود باکه سرکنم ؟

کودک نماند وپیر نماند و جوان نماند

سیل آمد وسلاِله ی گل ریشه ریشه کند

هم از تبار لاله ، یکی در امان نماند

آتش زدند خانه وخیل کبوتران را

جز خرمنی ز دود از آن روزگار نماند

تا دست خود دراز کند سوی آفتاب

باد خزان در آمد وشاخ رزان نماند

از صد هزار قصه که گفتم عاقبت

غیر از دوسه حکایت ویک داستان نماند

با ید که فکر مرگ کنم که آفتاب عمر

رو به غروب دارد وچیزی از آن نماند

.........بیرهنگ کهدامنی، ، شاعر افغان

هیچ نظری موجود نیست: