شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۹

لحاف چهل تکه !

اگر روزی من این نوشته هارا به دست یک ناشر بسپارم بطور یقین

آنهارا چاپ نخواهد کرد ، وخواهد گفت که این لحاف چهل تکه را

که از پاره های دم قیچی درست شده است نمیشود به چاپ رساند !

اما ممکن است روزی همین لحاف چهل تکه پیکری را گرم نماید و

ا ین کاری بود که در روزگاران گذشته در قرن پانزدهم ودوره رنسانس

نویسنده معروف فرانسوی » میشل مونتینی « آنرا بوجود آورد .

میشل ایکم سینور دومونتینی گاسنکی که دریک خانوداه اشرافی بدنیا

آمده بود در جوانی از آنچه که میخواند یادداشت بر میداشت واین

یادداشتها درحقیقت اندیشیدن به صدای بلند بود وسبک آنها بیشتر شفاهی

بود تا برای چاپ درست شده باشد او با همین کتاب به شهرت جهانی

دست یافت ودر زمره فلاسفه بزرگ  جهان قرار گرفت .

مادام دولافایت دو قرن بعد با حسرت میگفت که :

مونتینی چه همسایه خوبی است ، مونتینی هنوز هم همسایه خوب همه

میباشد، زندگی او در درکتابی به همین نام در فهرست فلاسف  بزرگ

رنسانس آمده است ، او دراول کتاب خود نوشته :

خواننده عزیز ، این کتاب درباره خود من است .

حال من میل ندارم خودم را باااو مقایسه کنم ویا در فهرست فلاسفه ویا

نویسندگان بزرگ قرار بگیرم اما » این نوشته ها خود من میباشند با

صدای بلند « . یعنی همان لحاف چهل تکه .

............................. ثریا .......

ایتالیایهای قدیم ، هنگامیکه از دین مسیح روی برگرداندند ، گفتند:

ما ایتالیایها بد وبی دین شدن خودرا به کلیسای روم وکشیشان آن

مدیونیم ، اما وام بزرگی به کلیسای روم داریم ، وهمین وام موجب

انهدام ما خواهد شد ویقینا هیچ کشوری نخواهد توانست متحد وسعادتمند

شود مگر هنگامیکه از یک حکومت اطاعت کند ، اعم از اینکه این

حکومت جمهوری باشد یا پادشاهی ، چنانکه در اسپانیا وفرانسه میبینیم

تنها علت آن که ایتالیا همانند آنها نیست ، باعث آن کلیسا ست .

هر کس که بخواهد  حکومت موجودرا درکشوری آزاد اصلاح کند

بایداصول قدیم را حفظ نماید.........جیور دانی برونو 1548

.........................................................

 

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

صد هزار قصه

.میخواستم شکوفه شوم ، باغبان نماند

یک آسمان ستاره شوم ، آسمان نماند

بودم بر فراز شاخ بلند آشیانه پی

با دآمد ونشانه از آن آشیانه نماند

من بعد از این حکایت خود باکه سرکنم ؟

کودک نماند وپیر نماند و جوان نماند

سیل آمد وسلاِله ی گل ریشه ریشه کند

هم از تبار لاله ، یکی در امان نماند

آتش زدند خانه وخیل کبوتران را

جز خرمنی ز دود از آن روزگار نماند

تا دست خود دراز کند سوی آفتاب

باد خزان در آمد وشاخ رزان نماند

از صد هزار قصه که گفتم عاقبت

غیر از دوسه حکایت ویک داستان نماند

با ید که فکر مرگ کنم که آفتاب عمر

رو به غروب دارد وچیزی از آن نماند

.........بیرهنگ کهدامنی، ، شاعر افغان

لاله خاموش ، یاسمن خاموش

آخر این آتش سوزان بجان تو زچیست ؟

اینهمه ناله واندوه وفغان تو زکیست ؟

هیچ گلی نیست که زیبنده ه عشق تو باشد

اینهمه عشق فروزان وامان تو زکیست؟

..........

نه ! من نه آن زن افسونکارم

که همه نیرنگ وفریب یاشد

من نه دلباخته وشیفته صد یارم

من نه آن دلبر صد دلدارم

فکر واندیشه ام بی پایان است

جای مرغ خردم بر سر کیهان است

عشق من آتش افروخته یزدان است

عشق من دلبر زنده جاویدان است

............

بالله ای خلایق که من خار نیم

خوب میدانید که بدکار نیم

نیست از مال شما درمی در جیبم

نیست از مال خسان پیرهنی برتنم

روزگاری منهم پدری داشته ام

گنج زری وسیمی ودرمی داشته ام

پدر م نیست به گمنامی مشهور

همه دانند که به خوش نامی گهرم

مادرم گوهرتابناک بود ازکان ادب

لیک چو گهر های دگر سوخت دربرم

...............................

تقدیم به خانه فروشان وخود فروشان

ثریا/ اسپانیا/

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

حکایت

میان ماندن ورفتن حکایتی کردیم

که آشکارا درپرده کنایت رفت

< احمد شاملو<

.............................

از او دور شدم ودر قالبی دیگر

باستقبال عشق رفتم

در جمع دوستان

او چون شمع میسوخت

در میان خاکستر ها مرا میجست

من پروانه ای بودم گرد او

بی آنکه مرا ببیند

درون خاکستر  به دنبال آتش نهفته ای بود

هنگامیکه او شراب را سر  میکشید

من درون شراب پنهان بودم

وزمانیکه ساز را در بغل میگرفت

روح من در آنجا بود

او نمیدانست که این آوای من است

نه پنجه سحر آمیز او

نغمه ای که از ساز برمیخاست

کودکی من بود

در طنین گامی دیگر

.................ثریا.....

یکدوست

او تنها یک معلم بود ، ابدا درهیچ دانشگاهی درس دکترا نخوانده وبا

آنکه سالها اقامت او در سر زمین بیگانه طول کشید اما اواز هیچ

دانشگاهی مدرک ودرجه دکترا دریافت نکرد، همه اورا دکترخطاب

میکردند.

درایران پرونده داشت ونمیتوانست به دیدن خانوداه بخصوص مادرش

برود .

آشنا به هنر بود وشعررا خوب میفهمید با نهاد اسلام آشنا بود ،

زیبا نبود ، جذاب هم نبود گاهی هم بنظر کمی زشت ودرشت جلوه

میکرد ، خوش قریحه وحافظه ای قوی داشت واین چیزی بود که

یک روشنفکر ایرانی میبایست میداشت ! .

او در زندگی خصوصیش یک » دون ژوان تمام عیار « بود خوب

ما ایرانیان میل نداریم که به ذات اشخاص توجه کنیم ازشخصی بتی

میسازم وسپس میبینیم که مطابق میل ما نیست اورا میشکنیم .

او شرافتمند بود  وطبیعت پاکی داشت حال هر اندیشه ای که میخواست

داشته باشد ، مهم آن موتوری بود که اورا حرکت میداد واین موتور

همان ذات مهربان او بود ، کمتر بفکر باز کردن دکان وکسب وکار بود

بارها دروغ میگفت اما در هیچ فساد مالی دست نداشت .

او نمانیده طبقه خاص خودش بود کارهایش روی حساب واندیشه گری

بودمیدانست کجا وچه موقع ودرچه مکانی گام بردارد ویا مکث کند.

خوب مینوشت ، خوب شعر میگفت ، دهان گرمی داشت صدایش

پر ابهت وگاهی کمی خودخواهی در آن موج میزد .

اولین بارهنگامیکه جوان بود وتازه ازدواج کرده بود اورا  دیدم

ودومین بار در سال نود ویک در فرودگاه ژنوباستقبالم آمد،

دیگر اورا ندیدم تا خبر مرگ اورا شنیدم .

زعشق ووصل وهجر  وعهد وپیوند

تو حرفی چند خواندی من دفتری چند

مرا سرمایه بردند وترا سود

ترا خاکستر کردند اما مرا دود

( شعر خانم پروین اعتصامی )

.........ثریا / اسپانیا / از یادداشتهای روزانه

 

سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹

یادداشتی از روزگار دیرین

نگاه کن ، که نریزد  ، دهی چو باده به دستم

فدای چشم تو ساقی ، به هوش باش که مستم

بشرط آنکه نگیرند این پیاله را ز دستم

به وجه وخیر وتصدق هزار توبه بشکستم....یغمای جندقی  

..........................

آنچه نوشته ام اگر روزی قرار باشد آنهارا به دست چاپ

بدهم بیشتراز کتاب دون کیشوت ویا جنگ وصلح وزن دارند

روز گذشته به یکی از این نوشته ها برخوردم .

تاریخ این یادداشتها مربوط به سالهای پیش است ، ........

..........

عزیز دل ، هر آنچه که گفتم ونوشتم همه دردهایم بودند وغصه ها

بی خبری از تو وفرارسیدن زمستان عمرم که ناگهان بدون هیچ خبری

از راه رسید ! مطابق معمول میخواستم به یک موسیقی گوش بدهم

تا مانند یک لالایی مرا بخواب برد نوارها وسی دی های ترا دوراز

دسترسم قرار داده م ، نمیدانم چرا ، علتش هرچه باشد بخودم مربوط

است وناگهان تو سبز شدی در میان همه سی دی ها ترا پیداکردم /

تکه های در مایه های افشاری وبیات زند به همراهی ساز مرحوم ملک

دوباره برگشتم به خیابان ژاله.....به مدرسه ، به دبیرستان ، دوباره

از درونم فریادی بلند شد که ایکاش  ،همان زمان بود ،

ایکاش تاریخ زمین از حرکت می ایستاد وهمه ساعتها سکوت میکردند

وسالها ، ساکن میشدنددنیا خالی میشدخورشید میمیرد وتاریکی فرا

میرسیدومن وتو در میان تاریکیها با بوی خوش جوانی وتازگی خود که

هنوز به تعفن روزگار آلوده نشده بود مانند دومجسمه خشک میشدیم ،

این افکار نگذاشت که من به لالایی شبانه ام گوش دهم لالایی ام ناتمام

ماند چراغ را روشن کردم ومشغول نوشتن شدم نمیدانم چقدر مینویسم و

تا کجا خواهم رفت ...؟

...............................

قسمت دوم ، مصاحبه با برنده بهترین » سوت زن « !

در جشنواره سوت سوتکها .

اگر ممکن است خودتانرا معرفی نمائید ،

- من اسی بوق زنم  که دوستانم بمن میگویند ، اسی بلبلی

از چه موقع دراین رشته فعالیت خودرا شروع کردید؟

- از نوجوانی واز سر محله خودمان !

اینده این رشته یعنی سوت زنی را چگونه میبینید ؟

- واقعا امیدوارم مسئولین دست اندر کار این روش منسوخ شده

را دوباره زنده کنند هنوز جوانان با استعدادی هستند که میتوانند

اقسام مختلف سوت را اجرا کنند .

مشوق شما در این زمینه چه کسی بووده است ؟

- من واقعا باید از زهره خانم دختر همسایه سپاسگذارباشم

که باعث پیشرفت من در زمینه سوت زنی شدند .

بهترین خاطره شما چیست ؟

- اولین باری که زهره خانم را دیدم

بدترین خاطره چیست ؟

- اولین باری که پدر زهره خانم را با کمربند دیدم

حال اگر اجازه دهید میخواهم در پایان یک سوت بلبلی

جانا نه بزنم .

بزن سوت وبزن سو ت بزن سوت که خوب میزنی !

........ثریا اسپانیا /از یادداشتهای روزانه