پاپ ، ژان پل دوم ، عقیده داشت که کلام ومعنای انسان درشان
ومنزلت آدمی تنها درارتباط با ایزد متعال معنا پیدا میکند؛ باور های
اعتقادی او ، همان کلید فهم انسان بود.
....................
امروز همه مردم تلاش میکنند همه دارند میدوند ، اما دربین آنها کدام
یک واقعا به آرزوی خود رسیده است ؟ وکدام یک به را ستی موفق
است ؟ ، امروز دنیا رنگ دیگری بخود گرفته ودنیای نو باز هم در
حال دویدن است وبازهم همه از دنیا شکایت دارند وناراضیند .
سر انجام ما به کجا میرسد ؟ آنچه را که درگذشته انجام دادیم امروز
چقدر حقیر بنظر ما میرسد وآنچه را که آینده بانتظار آن هستیم تاچه
حد بزرگ وغیر ممکن است .
در حال حاضر کی درکجا ایستاد ه است وعشق ها امیدها وآرزوهای
آنها کجاست ؟ کدام دست یا بازو عمیقا از اندیشه صاحب خوداطاعت
میکند ؟ چرا مردم اینهمه غمگین وناراضیند ؟ .
دربسترم دراز کشیده ام وبه موسیقی ملایمی گوش میدهم ،
به همراه نوای آن بسوی جنگلهای پردرخت وبیشه زارها میان دشتی
از گلهاودرختان پر شکوفه وآسمان صاف ، صدای پرندگان ، درپروازم
تلویزیون روشن است ، بی صدا ، صدها تیتر درشت درمتن خبرهای
آن می بینینم ، صدها سیاستمداربزرگ سر تاسر عمر خودرا صرف
کردند تا اینکه امروز عکس وتفصیلات آنها را ما ببینم بی هیچ احساس
خوبی ، صدها نویسنده وشاعر هنر پیشه عمر خودرا صرف کردند تا
امروز » کسی درباره آنها بنویسد « واین تنها افتخار آنهاست .
حاصل عمر آنها همین افتخار است .
در آنسوی شهر صلیب بزرگ آهنی بر فراز گنبدی خودنمایی میکندکه
نشان استخوانهای پوسیده درخاک آدمهاست ، درمیان آنها همه نوع
آدمی جای دارد ،جوان ، پیر ، سرباز ، قاتل ، شکنجه گر ، .کودک
ونوعروس تازه ای که به دست دیوانه ای راهی گورستان شد.
همه آنها آـرزو داشتند که نام آنها با خط زرینی نوشته شوداین تنها
افتخار آنها بود.
امروز د راین گمانم که ، من کیم ؟ تنها یک انسان که هنوز افکارش را
موریانه نخورده وآنچه در قلب واحساس او میگذرد درقالب کلامی
در میاورد ، این کلمات برایم موهبت عظیمی است ومرا شاد میکند
واین خود کم چیزی نیست .
امروز اگر یک نقاش یا مجسمه ساز بودم مردم ساعتی وقت خودرا
صرف تماشای آثار من میکردند وروی بر میگرداند وبسوی عکس
دختر جوانی میرفتند که پیراهنش را تا روی شکم بالا برده است !
وپاهای سپیدش رانشان میدهد ، طبیعی است که آن موجود با آن
پاهای زیبایش از یک مجسمه ساکت ومرده بیشتر جالب است تا
یک مجسمه بیجان .
خوب ، پس باید به آنسوی زندگی بیاندیشم چه بسا در ماورای آن
عده ای با یک تاج ایستاده اند تا آنرا بر سر من بکذارند ! بپاس آنکه
تنها یک انسان بودم وچقدر باید زحمت منیکشیدم تا به مقام شعوری
برسم که لیاقت انسان بودن را دارد.
........ثریا /اسپانیا/