دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

یک موهبت

پاپ ، ژان پل دوم ، عقیده داشت که کلام ومعنای انسان درشان

ومنزلت آدمی تنها درارتباط با ایزد متعال  معنا پیدا میکند؛ باور های

اعتقادی او ، همان کلید فهم انسان بود.

....................

امروز  همه مردم تلاش میکنند همه دارند میدوند ، اما دربین آنها کدام

یک واقعا به آرزوی خود رسیده است ؟ وکدام یک به را ستی موفق

است ؟  ، امروز دنیا رنگ دیگری بخود گرفته ودنیای نو باز هم در

حال دویدن است وبازهم همه از دنیا شکایت دارند وناراضیند .

سر انجام ما به کجا میرسد ؟ آنچه را که درگذشته انجام دادیم امروز

چقدر حقیر بنظر ما میرسد وآنچه را که آینده بانتظار آن هستیم تاچه

حد بزرگ وغیر ممکن است .

در حال حاضر کی درکجا ایستاد ه است وعشق ها امیدها وآرزوهای

آنها کجاست ؟ کدام دست یا بازو عمیقا از اندیشه صاحب خوداطاعت

میکند ؟ چرا مردم اینهمه غمگین وناراضیند ؟ .

دربسترم دراز کشیده ام وبه موسیقی ملایمی گوش میدهم ،

به همراه نوای آن بسوی جنگلهای پردرخت وبیشه زارها میان دشتی

از گلهاودرختان پر شکوفه وآسمان صاف ، صدای پرندگان ، درپروازم

تلویزیون روشن است ، بی صدا ، صدها تیتر درشت درمتن خبرهای

آن می بینینم  ، صدها سیاستمداربزرگ سر تاسر عمر خودرا صرف

کردند تا اینکه امروز عکس وتفصیلات آنها را ما ببینم بی هیچ احساس

خوبی ، صدها نویسنده وشاعر هنر پیشه عمر خودرا صرف کردند تا

امروز  » کسی درباره آنها بنویسد «    واین تنها افتخار آنهاست .

حاصل عمر آنها همین افتخار است .

در آنسوی شهر صلیب بزرگ آهنی بر فراز گنبدی خودنمایی میکندکه

نشان استخوانهای پوسیده درخاک آدمهاست ، درمیان آنها همه نوع

آدمی جای دارد ،جوان ، پیر ، سرباز ، قاتل ، شکنجه گر ، .کودک

ونوعروس تازه ای که به دست دیوانه ای راهی گورستان شد.

همه آنها آـرزو داشتند که نام آنها با خط زرینی نوشته شوداین تنها

افتخار آنها بود.

امروز د راین گمانم که ، من کیم ؟ تنها یک انسان که هنوز افکارش را

موریانه نخورده وآنچه در قلب واحساس او میگذرد درقالب کلامی

در میاورد ، این کلمات برایم موهبت عظیمی است ومرا شاد میکند

واین خود کم چیزی نیست  .

امروز اگر یک نقاش یا مجسمه ساز بودم مردم ساعتی وقت خودرا

صرف تماشای آثار من میکردند وروی بر میگرداند وبسوی عکس

دختر جوانی میرفتند که پیراهنش را تا روی شکم بالا برده است !

وپاهای سپیدش رانشان میدهد ، طبیعی است که آن موجود با آن

پاهای زیبایش از یک مجسمه ساکت ومرده بیشتر جالب است تا

یک مجسمه بیجان .

خوب ، پس باید به آنسوی زندگی بیاندیشم چه بسا در ماورای آن

عده ای با یک تاج ایستاده اند تا آنرا بر سر من بکذارند ! بپاس آنکه

تنها یک انسان بودم وچقدر باید زحمت منیکشیدم تا به مقام شعوری

برسم که لیاقت  انسان بودن را دارد.

........ثریا /اسپانیا/

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

ادبیات امروزی ما

چقدر کمبود کتاب وروزنامه ومجله هارا احساس میکنم ،برای

فصلی نامه ها پول میفرستم اما آنرا دریافت نمیکنم ، بیشترفصلنامه ها

در دست مشتی بی فضیلت وبی سواد افتاده میراثی که صاحبان آن

رهایش کرده اند.

فصلنامه ها تبدیل شدند به یک کتاب فامیلی وعکس دوستان ، بیوگرافیها

کم وسر گذشت مردان بزرگی که زندگیشان میتوانست تجربه بزرگی

برای آیندگان باشد ، در آن سالها با پولی که از گوشه وکنار زندگیم

میزدم وبرای مدیران وسر دبیران این فصلی نامه ها! میفرستادم ، خودم

هم میبایست به همراه تلفن های مکرر وبعد ها با فرستادن ایمل ها به

دنبال آن بدوم ،

جمله ای از مرد بزرگوار وبی نظیر وبی همتا ، احسان یار شاطر ،

نویسنده ، مترجم ، پژوهشگر وتاریخ نگار وبنیان گذار ایرانیکا شنیدم

که میفرمود :

ایران برای من نه خاک ونه گل ونه درخت ونه خاطره هاست ، ایران

برای من خلاصه شده در فرهنگ آن ، زبان فارسی، شعر وادبیات ..

هیچگاه این جمله را فراموش نمیکنم ودراین گوشه ایران منهم خلاصه

شده در همین متن که متاسفانه امروز در هر گوشه ای شاعری یا

شاعره ای یا نویسنده ای ویا پژوهشگری بی آنکه زحمت بکشد با

لطف وتعارف دوستان به مقام شامخ استادی ر سیده است .

امروز دیگر کسی لطفعلی صورتگر را کمتر میشناسد ، حبیب یغمایی

را خیلی کم میشناسند ، یوسف اعتصام ، دکتر حمیدی شیرازی ،

شهریار ، پژمان بختیاری ، دکتر صورتگر ،بدیعالزمان فروزانفر ،

پروین اعتصامی ، رشید یاسمی ، دکتر خانلری ، شجاالدین شفا و

صدها نویسنده مترجم  در غبار فراموشی فرورفتند درعوض بجایش

اشعار پورنوو نوشته های لاتی وجاهلی مانند سیلی روان شد .

فروغ فرخزاد تنها یکی بود امروز هزاران فروغ مانند علف هرزه

رشد کرده اند.

دلم برای نوشته ها ، ترجمه ها ، اشعار، سروده ها ، تنگ شده است .

................

بیکاری ، ثریا خانم ! ؟ .... امروز هر چه را که مینویسند بخوان

وهر چه میگویند بپذیر فراموش نکن در یک روزی نامه چگونه

ترا زیر مضراب و.پنبه زنی فروبردند برای یک انتقاد کوچک !!!!

ترا شستند وگذاشتند توی آفتاب که خشک شوی.

مگر فراموش کردی اوایل سالهای هشتاد نامه ای برای یکی از همین

روزی نامها وهفته نامه فرستادی وگفتی اینهمه زبان فارسی راغسل

تعمید ندهید بجای حرف بیائید مدر سه بازکنید تا بچه های بیگناه ما

که با طناب شما به چاه غربت افتاده اندچیزکی فرا بگیرند وفرق حیوان

با انسان را بفهمند ودیدی چگونه شخصی بنام احمد ، اژ....دوصفحه

از آن روزی نامه را به فحاشی به تو اختصاص داده بود  ؟  وبا قلم

وشمشسر از رو بسته ترا زخمی کردو به گوشه ای فرستاد ؟

مگر همین روزی نامه نبود که نامه سراپا دردترا که مربوط به جنگ

» بوسنیا« میشد که درآن گوشه ای زده بودی به دلالهای اسلحه و

زندگی اشرافی آنها ، نامه ترا به زیر تیغ سانسور بردند وتکه تکه

کردند وچیزی از آن بیرون دادند که برای خود توهم نا آشنا بود

در عوض آقای محترمی از گوشه همین اسپانیا ترا به لقب بزرگ

ننه قمر مفتخر ساخت.

روزنامه نگاری ، یعنی عضویت درگروه مافیا وکلوبها ، یعنی سرسفره

روزنامه نویسها خوردن وبزرگ شدن و.....یادگرفتی که ادبیات

تخریبی این زمان وزمانهای گذشته ، تنها بر باد دادن مملکت وسیاه

نمودن افکار ملت ایران است .

تو درخانه ات بنشین وبه آوای بی نظیر ماریا کالاس گوش کن چکار

داری به انتقاد مگر تو منتقد هستی ؟؟ انتقاد تلخ است وحقیقت همیشه

دردناک .

................ازیادداشتهای روزانه /ثریا /اسپانیا

جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

سیزده بدر ......!

می خندی وطنین دلاویز خنده ات ،

می پیچد درون دل خسته ام

ان خنده چون ترانه شیرین زندگی

میایدم بگوش

همچون نوای زنگ خوش اهنگی

کاید بگوش گمشده ای در یک شب سیاه

پیغام عشق ومژده شیرین آرزوست

در آن نگاه

این خنده نیست ، صبح جوانی وزندگی است

که تابیده بر روی لبانت

وندر نگاه گرم ونوازشگر تو

کز خواب خوشتر است

آری بخند ، بخند وانده دیرین زدلم بشوی

با آن نگاه روشن ولبخند شیرینت

بخند ، اری بخند خنده تو امید میدهد

به زندگیم

آری بخند ، بخند

..............ثریا/

شعری از بانوی شعر ایران سیمین بهبهانی

...................................

این حریفان همه هر جایی وپستند وتو ، نه

کم زپتیاره وپتیاره پرستند و تو ، نه

این گدایان بتمنای جوی سیم تنم

چون چنار از سر خواهش همه دستند و تو ، نه

از تنم فرش هوس بافته خواهند وبعهد

رشته صد مرحله بستند وگسستند وتو ، نه

...........جمعه سیزدهم فروردین ما 1389

 

 

پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹

گریختن

گرچه گرد آلود فقرم ، شرم باد از همتم

گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم

منکه دارم درگدایی کنج سلطانی به دست

کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

...................................حافظ شیرازی

از کنار دیوار بلند بی پروائیها ، گذشتم

از کنار گله خود نمایان ، گذشتم

از کنار سفره سبزو زود وقرمز و زرد

دور شدم

از تکاپوی بیهوده برای  »هیچ «

گذشتم !

حیران ماندم از ذهن آدمها

که تصویرشان بشکل خودشان نیست

از پشت دیوار خانه مهربانی ها رد شدم

از کنار امواج گریز پای یاران

گریختم

با وحشت ،

حرمت آـنها شکست چون یک کاسه سفالی

بی مقدار

...........

از صخره ها بالا رفتم

بالاتر

از کمر کش کهسار

رد شدم ودر عمق یک دره تاریک

زنی را دیدم بی بها

که آتش اجاق همسایه را ، تیز میکرد

فانوس ما خاموش گشت

اورا دیدم درخیل سواران

در پیشا پیش اسبان نر

در کنار راه های پر خم وپیچ

با کبر وناز

که ، مشتاقانه سخن میراند

با دل خود گفتم :

بگذر از آنهمه سوختن وساختن

ناگفته حکایت ، مرده ای

سوز تو ، ساز تو

بی صدا ورنجی است مضاعف

در بین این قوم بی لطف وبی مهر

که آسمانشان هرروز رنگی دگر دارد

اگر شوری ، اگر شری

اگر سوزشی درتوست

آنرا خاموش کن

و.........دلم آرام گرفت

.......................................

ثریا/ اسپانیا / اول  آپریل

2010

 

 

چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۹

مسافر گمشده

مسافری دری را که نوری از پنجره آن میتابید ، کوبید وگفت :

آیا کسی دراین خانه هست ؟

جوابی نیامد ، هیچکس پشت در نبود وهیچکس از کناردریچه پر برگ

وروشن رد نشد.

» ولتر «

...............

سر گشته وگمشده از خویش ، آمدم با کوله باری

خا لی .......

هیچ دستی  نشست چشمانی را که ،

برای تو گریست

سر گشته و خاموش ، بدین امید آمدم

تا باز کنی دررا

سایه تو. گم شد درتاریکیها

روشنایی هیچ چراغی بسوی من نیامد

همه جا خاموشی بود

هر آنچه که یادگار من بود ،؛ در زمین تو گم شد

آمدم بسوی تو با این امید

که باز کنی پنجره را

لیک ، کام من خشک وآسمان تو سیاه وابری

حال ای مسافر گمشده

در کجا میتوان یافت

آن نوررا که از پنجره روشنی

بر پیکر رود میتابید

آن رودخانه ای را که من دراغوشش بودم

آن روز که عشق را سرودم

در بیشه های سر سبز ودامن تو

در کنار لالائی مهربانی

در میان نیلوفر وزیر فواره رویاهایم ، سر به آسمان

روشن تو داشتم  ،

امروز طبل مرگ وهراس از هر سو میدمد

تو ...ومن... هردو در زمان گم شدیم

................................................

ثریا/اسپانیا/ چهار شنبه 31/3

 

 

 

سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹

مناظر ه

زنده یاد پروین اعتصامی در روزگار خویش مجبور بود که همه گفتار

وانتقاد های خودر از بیم مردان دستار بسته وزنان لچک بسر، در قالب

وفرم دیگری بسراید ، مانند سوزن ونخ ، سیر وپیاز وپیله وکرم ابریشم

کا رها کردند اما پست وزشت  / ساختند آینه ها اما ز خشت

سجده کردند بر سنگ و خار  / در چه معبد ؟ معبد زنان مکار !

ویا سوزنی به نخی طعنه میزد که :

هرزه گرد بی سرو پای به دنبال من چه میکنی ؟

ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای.........

حال امروز هم کم وبیش باید از بیم موشی که درپس دیوار پنهان

است هر گفتاری را یا  پنهان کرد ودرسینه فرو داد ویا در قالب

پند واندرزویا مناظره بین اشیاء ساخت وارائه داد.

............

ما فقرا از همه بیگانه ایم  / مرد غنی با همه کس آشناست

................

رشته را رشتم ولی از هم گسست / بخت راخواندم ولی ازمن گریخت

................

امروز سر زمین ما که تشکیل شده از اقوام گوناگون وزبانهای مختلف

با یک بحران وحشتناک روبروست آدمخواران قبیله های بزرگ در

تدارک بردن سهم خود هرروز عروسکی را میارایند واورا شکل داده

ومردم را بع بع کنان به دنبا ل او میفرستند وخود بهره را میبرند .

مردم هم گویی دوست میدارند که گوسفند باشند مانند گوسفندان مسیح

اما گوسفندان مسیح گرگ ر اهم میشناختند وخود گرگی خونخوار بودند

امروز ظاهرا امر  این است که همه ما آزادیم ودر یک آزادی بی نظیر

ویک دموکراسی واقعی  زندگی میکنیم درحالیکه در میان چشمان

برادر بزرگ راه میرویم وهر لحظه ما کننترل است .

گرگها میدانند که گوسفندان چه علفی را میخورند چگونه میخوابند ودر

چه پستوی هم آغوش میشوند .

خواننده خوبی که برای ما خاطر ها بجای گذاشته بود در هیبت یک زن

مچاله شده وبدبخت مانند زنان فقیر که درکنار کوچه به گدایی نشسته اند

در کنار ملکه ورهبرگوسفندان نشسته بود وبه تابوت دخترش با تاثر

نگاه میکرد او حتی اجازه گریستن هم نداشت او باید مقاومت !!!!!!

میکرد ، زنی که روزی ستاره بزرگ سالن ها وسفارتخانه ها وتالارها

بود امروز حتی شناخته نمیشد، حیران ماندم که چه چیزی اورا باین

کار واداشته بود؟ گویا ما انسانها از خوشی زیاد سر میخوریم ودوست

داریم که همیشه بدبخت باشیم واربابی با چوب بالای سر ما ، مارا

هدایت کند.

زمانی اگر در محفل یک پیر مینشستی واقعا از برکت نفس وایمان

او بهره میبردی ومحفل پیر بهترین وآرامترین پناهگاه تو بود.

امروز همه پیران مشغول جمع آوری مال ومنال وگذاشتن تاج خسروی

بر سرشان میباشند ، خر هم زیاد است ومفلسان در نمیمانند.

سردار گم شده ، میخواهد مانند حضرت امام زمان ناگهانی ظهور کند

در گوشه دیگری امام زمان ظهورکرده است .

وگوسفندان وگاوها بانتظار ظهور امام زمانشان نشسته اند .

..........

بر گشای دفتر دل را وبخوان / قصه های دل فزون از گفتن است

چرخ تا گردید ، خلق افتادند / این فنتادنها از آن گردیدن است

دشمنان را دوست تر دارم ز دوست / دوست وقت تنگدستی دشمن است

ذره ذره هرچه بود از من گرفت  /دیر دانستم که گیتی رهزن است

.......... واین بود قصه امروز ما

ثریا / اسپانیا / سه شنبه