چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۹

مسافر گمشده

مسافری دری را که نوری از پنجره آن میتابید ، کوبید وگفت :

آیا کسی دراین خانه هست ؟

جوابی نیامد ، هیچکس پشت در نبود وهیچکس از کناردریچه پر برگ

وروشن رد نشد.

» ولتر «

...............

سر گشته وگمشده از خویش ، آمدم با کوله باری

خا لی .......

هیچ دستی  نشست چشمانی را که ،

برای تو گریست

سر گشته و خاموش ، بدین امید آمدم

تا باز کنی دررا

سایه تو. گم شد درتاریکیها

روشنایی هیچ چراغی بسوی من نیامد

همه جا خاموشی بود

هر آنچه که یادگار من بود ،؛ در زمین تو گم شد

آمدم بسوی تو با این امید

که باز کنی پنجره را

لیک ، کام من خشک وآسمان تو سیاه وابری

حال ای مسافر گمشده

در کجا میتوان یافت

آن نوررا که از پنجره روشنی

بر پیکر رود میتابید

آن رودخانه ای را که من دراغوشش بودم

آن روز که عشق را سرودم

در بیشه های سر سبز ودامن تو

در کنار لالائی مهربانی

در میان نیلوفر وزیر فواره رویاهایم ، سر به آسمان

روشن تو داشتم  ،

امروز طبل مرگ وهراس از هر سو میدمد

تو ...ومن... هردو در زمان گم شدیم

................................................

ثریا/اسپانیا/ چهار شنبه 31/3

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: