سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹

مناظر ه

زنده یاد پروین اعتصامی در روزگار خویش مجبور بود که همه گفتار

وانتقاد های خودر از بیم مردان دستار بسته وزنان لچک بسر، در قالب

وفرم دیگری بسراید ، مانند سوزن ونخ ، سیر وپیاز وپیله وکرم ابریشم

کا رها کردند اما پست وزشت  / ساختند آینه ها اما ز خشت

سجده کردند بر سنگ و خار  / در چه معبد ؟ معبد زنان مکار !

ویا سوزنی به نخی طعنه میزد که :

هرزه گرد بی سرو پای به دنبال من چه میکنی ؟

ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای.........

حال امروز هم کم وبیش باید از بیم موشی که درپس دیوار پنهان

است هر گفتاری را یا  پنهان کرد ودرسینه فرو داد ویا در قالب

پند واندرزویا مناظره بین اشیاء ساخت وارائه داد.

............

ما فقرا از همه بیگانه ایم  / مرد غنی با همه کس آشناست

................

رشته را رشتم ولی از هم گسست / بخت راخواندم ولی ازمن گریخت

................

امروز سر زمین ما که تشکیل شده از اقوام گوناگون وزبانهای مختلف

با یک بحران وحشتناک روبروست آدمخواران قبیله های بزرگ در

تدارک بردن سهم خود هرروز عروسکی را میارایند واورا شکل داده

ومردم را بع بع کنان به دنبا ل او میفرستند وخود بهره را میبرند .

مردم هم گویی دوست میدارند که گوسفند باشند مانند گوسفندان مسیح

اما گوسفندان مسیح گرگ ر اهم میشناختند وخود گرگی خونخوار بودند

امروز ظاهرا امر  این است که همه ما آزادیم ودر یک آزادی بی نظیر

ویک دموکراسی واقعی  زندگی میکنیم درحالیکه در میان چشمان

برادر بزرگ راه میرویم وهر لحظه ما کننترل است .

گرگها میدانند که گوسفندان چه علفی را میخورند چگونه میخوابند ودر

چه پستوی هم آغوش میشوند .

خواننده خوبی که برای ما خاطر ها بجای گذاشته بود در هیبت یک زن

مچاله شده وبدبخت مانند زنان فقیر که درکنار کوچه به گدایی نشسته اند

در کنار ملکه ورهبرگوسفندان نشسته بود وبه تابوت دخترش با تاثر

نگاه میکرد او حتی اجازه گریستن هم نداشت او باید مقاومت !!!!!!

میکرد ، زنی که روزی ستاره بزرگ سالن ها وسفارتخانه ها وتالارها

بود امروز حتی شناخته نمیشد، حیران ماندم که چه چیزی اورا باین

کار واداشته بود؟ گویا ما انسانها از خوشی زیاد سر میخوریم ودوست

داریم که همیشه بدبخت باشیم واربابی با چوب بالای سر ما ، مارا

هدایت کند.

زمانی اگر در محفل یک پیر مینشستی واقعا از برکت نفس وایمان

او بهره میبردی ومحفل پیر بهترین وآرامترین پناهگاه تو بود.

امروز همه پیران مشغول جمع آوری مال ومنال وگذاشتن تاج خسروی

بر سرشان میباشند ، خر هم زیاد است ومفلسان در نمیمانند.

سردار گم شده ، میخواهد مانند حضرت امام زمان ناگهانی ظهور کند

در گوشه دیگری امام زمان ظهورکرده است .

وگوسفندان وگاوها بانتظار ظهور امام زمانشان نشسته اند .

..........

بر گشای دفتر دل را وبخوان / قصه های دل فزون از گفتن است

چرخ تا گردید ، خلق افتادند / این فنتادنها از آن گردیدن است

دشمنان را دوست تر دارم ز دوست / دوست وقت تنگدستی دشمن است

ذره ذره هرچه بود از من گرفت  /دیر دانستم که گیتی رهزن است

.......... واین بود قصه امروز ما

ثریا / اسپانیا / سه شنبه

هیچ نظری موجود نیست: