هر روز ، از نیش ونوش برگهای ترو خشک
وزنبوران آشفته که برگرد کندوی شهد
میگرندند
در پیله خود بیشتر فرو میروم
دردی نهفته در این نامردمی ها
بر زخم دل نیش بیشتری فرو میکند
هر روز چون شاخه ای فرو افتاده از درخت
میخواهم طعم شیرین شهد آفتاب را احساس کنم
اما همچو کرمی درپیله تنهایی
با ابریشم خیال، دلخوشم
هنوز از شوق یک آرزوی نهفته در دل
امید وخیال ، لبریزم
چه روزها که باخیال گذراندم
وچه شبها بامید سپری کردم ، اما ،
ما ، این مردم کوچیده ورمیده هنوز
درخیال سر کشیدن خون یکدیگریم
کودکان دیروزی ، پیران امروزی
سایه های کهنه وپوسیده
بامید یک صبح روشن نشسته ایم
صبح روشنی که در آسمان خیال در آن غوطه وریم
..................................................
ثریا/ اسپانیا / دوشنبه 29
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر